ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
-----------
امشب از افطار به این ور، یهو حس کردم کم کم دارم پر می شم از انرژی مثبت! همین طوری بی هیچ دلیل خاصی هاااااااا!
راستش از اون جایی که حسم توی کلمه نمی یومد/نمی یاد، اول تصمیم داشتم هروقت تونستم بنویسمش آپ کنم. اما بعد دیدم بهتره الآن یه کم بنویسم، بعداً پست را تکمیل بنمایم! :))
در ادامه هیچ حرف خاصی هم ندارما، حتی شاید یه چیزایی بگم که به نظر غصه دار و اینا هم بیاد، اما خب ته تهش برای خودم یه حس هایی داره یه کم مثبت تر می شه!
فعلاً خواستم این حال خوب عجیب امشبم رو باهاتون تقسیم کرده باشم، تا بعد ببینم چه طور می شه
------- [ شنبه 92/4/29 ] [ 12:49 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
-------------
خیره.. خیره.. خیره..
گوشه ای نشسته ام و خیره مانده ام به روزگار..
افسردگی که شاخ و دم ندارد! . .
--------------
خسته م.. دلم تهران می خواهد.. مراد از تهران شهرش نیست ها! تهران برای من یعنی همان چاردیواری کوچکی که پناه خستگی هایم است.. چاردیواری آرامی که غار خستگی*ام می شود وقتی که درد می کشم از تازیانه های بی رحم روزگار..
اگرچه... الآن حتی دلم غار خستگیم را هم نمی خواهد.. نه که نخواهد ها.. اما چه فایده.. غارت چه آرامشی می تواند داشته باشد وقتی که روزگار یکسره صدایت (بهتر بگویم، فریادت!) می زند و تو مجبوری که باشی..
کاش نجات غریقی بود.. کاش بود تا جلوی غرق شدنم را بگیرد...
یا نه، کاش دست کم یکی بود که می گفت: «تو کمی بخواب، من بیدارم! . . »
و من بی خیال ِ گردش روزگار، می خوابیدم..
و بعد با دستش تمام پشه های مزاحم ِ خوابم را می پراند..
--------------
* راستش را بخواهید لااقل برای خودم با عبارت غار «تنهایی» موافق نیستم.. من دوست دارم در غارم تنها باشم اما حرف هم بزنم.. گاهی سرکی هم به بیرون غار بکشم.. گاهی خنده هم بکنم.. یا حتی ساکت باشم اما بشنوم.. گاهی محتاج ِ شنیدنم.. در یک کلام، دوست دارم در غارم تنها باشم اما تنها نباشم! . . .
---------------------------------
[ چهارشنبه 92/4/26 ] [ 1:18 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
----------
می خواستم براتون قصه تعریف کنم.. قصه ی خواهران غریب رو..
اما حتی حرف زدنمم نمی یاد دیگه.. ازبس که حالم خاص و عجیبه.. ازبس که قصه ی ما تعریف نکردنی ه.. ازبس که...
دارم فرشته ی نجات رو گوش می دم و باهاش می خونم..
وقتی رسیدی که شکسته بودم از همه ی آدما خسته بودم وقتی رسیدی که نبود امیدی اما تو مثل معجزه رسیدی...
یادته؟ یادته چهار سال پیش توی چه موقعیتی وارد زندگیم شدی؟
یادته این چهار سال چه روزها و شبایی رو با هم گذروندیم؟.. یادته اشکا و خنده هامونو.. یادته حرفامونو؟ یادته آرزوهامونو؟ یادته دردامونو؟ یادته شادی هامونو؟ یادته دلخوشی های کوچیکمونو؟ یادته چه طور توی موقعیت های خاص دست همو محکم می گرفتیم؟ یادته توی اون بحران دو سه سال پیش چه طور پشتم بودی و نذاشتی که بشکنم؟ یادته لحظه به لحظه ی این چهار سال رو؟
چیزی دیگه نمی گم از این لحظات، چون شاید هیچ کس به جز خودمون حس نکنه حرفامو..
و حالا...
حالا دارم عروست می کنم! :)
وای فرشته، می دونم این پست اصلاً شبیه تبریک عروسی نیست.. می دونم باید قشنگ تر برات جشن می گرفتم.. باید در و دیوار وبلاگمو چراغون می کردم.. باید می خندیدم.. باید برات شاد می خوندم.. باید به همه شیرینی می دادم.. باید...
می دونم باید خیلی کارا می کردم برات.. خیلی کارا که وظیفه ی یه خواهره.. حداقلش این بود که توی عروسیت پیشت باشم.. اما می دونی که چرا نمی شه.. حتی با این که یه پایه سفر خیلی خوب و نازنین هم پیدا شد، اما.. تو که می دونی شرایط داغونمو..
فرشته می دونم امروز باید این جا فقط بگم و بخندم و شاد باشم.. شاد باشم از شادی "تو".. و خودتم می دونی که چقد شادم به خاطرت.. :)
اما عزیز دلم، می دونی حال این روزای منو.. می دونی چی داره بهم می گذره..
عمیقاً احساس تنهایی می کنم.. شدیداً حس می کنم که..
بی خیال.. هزار بار این حرفا رو زدم و هزار بار آرومم کردی و.. هربار اشکام رو تبدیل به لبخند کردی.. هربار دستمو گرفتی و بهم قوت قلب دادی.. راستش این قدری که تو هوامو داری خودمم تعجب می کنم چرا این همه حالم بده.. اما مطمئنم لااقل تو می فهمی حالمو..
همچنان دارم فرشته ی نجات رو گوش می دم و باهاش می خونم: فرشته ی نجات، فرشته ی نجات.. تو جون ازم بخواه، اونم کمه برات!
***
امشب، هفتم تیر ماه 1392، عروسی یه فرشته س..
امشب آبجی کوچیکه ی خودم داره عروس می شه!
امشب با یه دنیا آرزو وارد مرحله ی جدیدی از زندگیش می شه..
بچه ها بیایید برای فرشته ی نازنینم، که می دونم همه تونم خیلی دوسش دارید، از صمیم قلب آرزوی خوشبختی بکنیم.. بیایید با تمام وجود دعا کنیم لحظه به لحظه ی زندگیش مملو از شادی باشه.. بیایید حتی از راه دور هم که شده، توی جشن عروسیش کنارش باشیم و بهش قوت قلب بدیم..
بچه ها.. امشب همه مون دعوتیم به عروسی فرشته ی مهربونی ها.. همه دعوتیم.. دعوتیم به صرف شادی و خنده و اشک شوق.. دعوتیم که کنارش باشیم.. که توی شادیش سهیم باشیم.. که توی جشن عروسیش پیشش باشیم.. و.. و با لبخندهامون بهش آرامش بدیم.. لبخندهایی پر از دعا و آرزوهای خوب، که نوید یک زندگی خوب و شاد و سراسر خوشبختیه..
فرشته جونم.. آقا مصطفی.. پیوندتان مبارک!
-------------
بعدنوشت:
عروس خانوم گلم، یک دنیااااااااا برام ارزش داشت و خوشحال شدم که از توی تالار بهم زنگ زدی.. دو سه ساعت بعدشم از توی ماشین :) .. آخی نازی، بوووووق بوق بووووووق! :))
می دونستی چقد دلم می خواد پیشت باشم؛ زنگ زدی و شادم کردی :)
بهش می گم مگه عروس گوشی می گیره دستش؟! :)) می گه آره بابا، گرفتمش زیر دسته گلم که پیدا نباشه! :))
**********************
بعدترنوشت: (1392/4/19)
امروز، یا به روایت شناسنامه فردا، تولد عروس خانوم گلمونه
تولدت مبارک باشه فرشته ی نازنینم
از خدا می خوام به برکت این روزهای عزیز ِ ماه مبارک، همیشه شاد و خوشبخت باشی :)
ان شاءالله که در پناه خدای بزرگ و تحت توجهات معصومین علیهم السلام، همیشه همین قدر آروم و صبور و خندون باشی :)
آرزو می کنم در کنار همسر خوبت سالیان سال زندگی زیبایی داشته باشی، و هر سال تیرماه براتون ماه جشن و شادی باشه! ماهی که هم جشن عروسیتون در اون بوده و هم تولد ِ تو عزیز دلم!
خواهری ِ گلم اولین تولد ِ متأهلیت مبارک
[ جمعه 92/4/7 ] [ 2:0 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
----------
یه کار قشنگی که شرکت ماهان می کنه (شرکت های دیگه تاحالا ندیدم همچین بکنن) اینه که موقع برخاستن و نشستن هواپیما، روی ال سی دی هواپیما این لحظات رو نشون می ده، ینی با دوربینی که فکر کنم دقیقاً جلوی هواپیماست. درسته که از پنجره هم می شه برخاستن و نشستن رو دید، اما اون تصویر که از جلوئه یه زیبایی دیگه ای داره.. چون دقیقاً می تونی خودت رو توش قرار بدی.. چند باری که این تجربه رو داشتم، سعی کردم خیره بشم بهش و محیط اطراف و آدمای داخل هواپیما رو نبینم..
اولش که حرکت روی بانده، با پرسپکتیوی زیبا.. بعد چند لحظه می ایستی، و بعدش دوباره راه میفتی، کم کم سرعت می گیری و خیلی نرم از زمین بلند می شی...
بلند می شی تا از زمین دل بکنی..
حالا دیگه فقط آبی ِ آسمونه که دورت می بینی..
بالاتر و بالاتر می ری.. اوج می گیری!
و چند ثانیه بعد توی ابرا فرو می ری...
می دونی؟ انگار این روح آدمه که داره پرواز می کنه.. پرواز روح به سمت خدا...
حتی اینو در گوشتون بگم، که توی این موقعیت گاهی لحظات مرگ هم برام تداعی میشه...
هنگام نشستن دوباره دوربین روشن می شه.. این بار کم کم خودت رو می بینی که داری از توی ابرا می یای بیرون.. کم کم تصاویری مبهم زیر پات می بینی.. تصاویری که لحظه به لحظه بهت نزدیک تر می شن..
و بالاخره سر و کله ی زمین پیدا می شه..
آروم بهش نزدیک می شی و ناگهان می شینی.. طوری که صدای خوردن پاهات روی زمین رو هم می شنوی!
و بعد مثل کسی که از سفری عجیب برگشته، سراسیمه و با سردرگمی روی باند می دوی...
و دوربینی که خاموش می شه..
سفر آسمانی تمام شد...
و تو انگار که برگشت خورده باشی، به زمین بر می گردی تا باز هم زمین و زمان رو تحمل کنی..
پ.ن.با سپاس ویژه از روان عزیز برای عکس ابرهای آسمون امام رضا (ع)...
---------------
[ چهارشنبه 92/4/5 ] [ 6:0 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |