تحلیل آمار سایت و وبلاگ از جنس پرواز... - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

----------

 

یه کار قشنگی که شرکت ماهان می کنه (شرکت های دیگه تاحالا ندیدم همچین بکنن) اینه که موقع برخاستن و نشستن هواپیما، روی ال سی دی هواپیما این لحظات رو نشون می ده، ینی با دوربینی که فکر کنم دقیقاً جلوی هواپیماست.

درسته که از پنجره هم می شه برخاستن و نشستن رو دید، اما اون تصویر که از جلوئه یه زیبایی دیگه ای داره.. چون دقیقاً می تونی خودت رو توش قرار بدی..

چند باری که این تجربه رو داشتم، سعی کردم خیره بشم بهش و محیط اطراف و آدمای داخل هواپیما رو نبینم..
و خودم رو دقیقاً در حال پرواز تصور کنم!

 

اولش که حرکت روی بانده، با پرسپکتیوی زیبا..

بعد چند لحظه می ایستی، و بعدش دوباره راه میفتی، کم کم سرعت می گیری و خیلی نرم از زمین بلند می شی...

 

بلند می شی تا از زمین دل بکنی..

 

حالا دیگه فقط آبی ِ آسمونه که دورت می بینی..

 

بالاتر و بالاتر می ری.. اوج می گیری!

 

و چند ثانیه بعد توی ابرا فرو می ری...

 

 

می دونی؟

انگار این روح آدمه که داره پرواز می کنه..

پرواز روح به سمت خدا...

 

حتی اینو در گوشتون بگم، که توی این موقعیت گاهی لحظات مرگ هم برام تداعی میشه...

 

 

 

هنگام نشستن دوباره دوربین روشن می شه..

این بار کم کم خودت رو می بینی که داری از توی ابرا می یای بیرون..

کم کم تصاویری مبهم زیر پات می بینی.. تصاویری که لحظه به لحظه بهت نزدیک تر می شن..

 

و بالاخره سر و کله ی زمین پیدا می شه..

 

آروم بهش نزدیک می شی و ناگهان می شینی.. طوری که صدای خوردن پاهات روی زمین رو هم می شنوی!

 

و بعد مثل کسی که از سفری عجیب برگشته، سراسیمه و با سردرگمی روی باند می دوی...

 

 

و دوربینی که خاموش می شه..

 

 

سفر آسمانی تمام شد...

 

و تو انگار که برگشت خورده باشی، به زمین بر می گردی تا باز هم زمین و زمان رو تحمل کنی..

 

 

 

 

پ.ن.با سپاس ویژه از روان عزیز برای عکس ابرهای آسمون امام رضا (ع)...

 

---------------

 

 

(1)

تازه می فهمم تا حالا این همه درد رو چه طور داشتم تحمل می کردم..

اما دیگه تمام..

 

(2)

هوا بس ناجوانمردانه گرم است!!!

رفته بالای 50!

گرررررررررمه!

 

(3)

با تمام ارادتی که به پارسی بلاگ دارم، اما واقعاً اینش مسخره س که وقتی پست رمزدار می زنی، کامنتاش همون طور عمومی باقی می مونه!

 

یه درددل کوچیک دخترونه داشتم، بعد خو یا نباید بنویسمش یا باید کامنتاشو ببندم! ایش!

 

اصن شیطونه می گه برم تو وب روان بنویسمش! :))))

 

(4)

ماه رمضون اومده ها..

اولاً که مبارک باشه..

ثانیاً که التماس دعای خاص..

ثالثاً که برای رمضون امسال دلم گرفته.. یادآور خاطرات تلخیه برام.. به خصوص هرچی به شبای قدر نزدیک تر می شیم..

 

خدا..

می دونم می بینیمون..

بیا و خداوکیلی یه جوری که حس کنیم دست بکش رو سرمون..

خدااااا...

 

(5)

امشب یه لحظه که نه، خیلی بیشتر از این حرفا، دلم خواست سرمو بذارم زمین و بمیرم...

گفتم کاش لااقل تهران بودم که توی تنهاییم می تونستم مث یه بچه ی سه ساله زاااااااااااار زاااااااار گریه کنم و کسی نبینه..

 

خدا...

"تو" بشنو این همه صدا و ناله رو...

 

(6)

مقصد کجاست؟

که می بلعد

یکی یکی سکه هایم را اسب کوکی

و هر چه می تازد

به پایان نمی رسد . . .

 

امیرحسین دانشور

 

(7)

گوش چپم صدا می ده..

راستشو بگید، کی داره غیبتمو می کنه؟! پوزخندشوخی

 

(8)

کسی یه معجونی چیزی نمی شناسه که بشه باهاش توی زمان سفر کرد؟؟

نمی گم آخر فیلم رو بفهمم.. فقط یه چند سکانس جلوتر..

می خوام ببینم ینی یه کم جلوتر چی می شه؟ . . .

 

...

 

یه دل درمونده دارم، یه دفتر خونده دارم

غصه داره در می زنه، مهمون ناخونده دارم

دلی که بین این همه، بازم تنها و بی کسه

مسافری که تا ابد، به مقصدش نمی رسه...

 

چه سخته گم بشی و ندونی، بیراهه ی نرفته مسیر پیش روته

چه سخته دلهره ی همیشه، باور این که شاید تقدیر تو سقوطه...

 

کاشکی یکی بود بهم می گفت، کاشکی می شد می فهمیدم

کجای قصه ی گم شدم؟! چی شد به این جا رسیدم؟!

کاشکی یکی بود می شنید، حرفایی که تو قلبمه

من صورتم سرخه ولی، تو دل من پر از غمه...

 

چه سخته گم بشی و ندونی، بیراهه ی نرفته مسیر پیش روته

چه سخته دلهره ی همیشه، باور این که شاید تقدیر تو سقوطه..

 

(9)

من عاااااااشق این تک زدنای دم سحر هستم..

حس همدلی، به یاد هم بودن..

حتی بیدار کردن!

 

هرچی هست قشنگه..

 

(10)

آدم باید خیلی خل باشه که دلش نصیحت بخواد؟ :|

خلم، خسته م، گیجم، هرچی..

در هرحال..

چقدددد دلم نصیحت و حتی سرزنش می خواد! :|

که فقط گوش بدم و اصنم جلوی اشکامو نگیرم..

 

کاشکی یکی بود بهم می گفت، کاشکی می شد می فهمیدم

کجای قصه ی گم شدم؟! چی شد به این جا رسیدم؟!

کاشکی یکی بود می شنید..

...


دارم حس می کنم از دست می رم...

 

(11)

امروز جلسه ی شورای دانشکده س..

ینی من با هرکی حرف می زنم، همه می گن ما اصن از این قرها نداشته/نداره یونیمون!

پس ما چرا همچینیم؟! :|

 

حالا آخر وقت زنگ بزنم ببینم این آخرین خان رستم هم سپری گشته یا نه..

ینی هفت خان رستم پیش قوانین یونی ما می گه زکی! :|

دعا کنید پیلیز.. یه وقت اذیت نکنن.. دیگه نمی کِشم به خدا..

 

بعدنوشت:

زنگ زدم؛ اوکی شده خداروشکر :)


[ چهارشنبه 92/4/5 ] [ 6:0 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 17
کل بازدیدها: 284785