تحلیل آمار سایت و وبلاگ من به دستای خدا خیره شدم.. :) - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

-----------

 

امشب از افطار به این ور، یهو حس کردم کم کم دارم پر می شم از انرژی مثبت!

همین طوری بی هیچ دلیل خاصی هاااااااا!

 

راستش از اون جایی که حسم توی کلمه نمی یومد/نمی یاد، اول تصمیم داشتم هروقت تونستم بنویسمش آپ کنم.

اما بعد دیدم بهتره الآن یه کم بنویسم، بعداً پست را تکمیل بنمایم! :))

 

در ادامه هیچ حرف خاصی هم ندارما، حتی شاید یه چیزایی بگم که به نظر غصه دار و اینا هم بیاد، اما خب ته تهش برای خودم یه حس هایی داره یه کم مثبت تر می شه!

 

 

فعلاً خواستم این حال خوب عجیب امشبم رو باهاتون تقسیم کرده باشم، تا بعد ببینم چه طور می شه مؤدب

 

 

-------

 

(1)

می دونید؟

اصلاً ادعا نمی کنم که همه چی خوبه و اینا..

در واقع هیچی تغییر نکرده.. همه چی سرجاشه..

اما..

اما حس می کنم قراره اتفاقای بهتری بیفته!

و اصلاً هم نمی خوام این حسم رو ندید بگیرم!

 

راستش یه چیزی درونم می گه شاید این حال خوش گذرا باشه.. اما من می خوام حفظش کنم!

اصلاً دارم این جا می نویسمش که حفظ بشه!

حس می کنم لطف خدا و برکت این ماه بوده که یه کم روحیه م بهتر بشه..

پس این لطف ایشالا باید ادامه پیدا کنه.. :)

 

امسال از اول ماه رمضون، حتی توی اوج بدحالیم به همه گفتم و می گم که حس می کنم این ماه رمضون ان شاااااااءالله قراره اتفاقای خوبی بیفته، قراره دلامون شادتر بشه ایشالا :)

دیشب یهو حس کردم چقدر این حس می تونه واقعی تر از اونی باشه که تا الآن فکر می کردم!

 

(2)

یه چیز دیگه هم بگم؟

خب، یه لطفی که خدا و امام رئوف توی چهار تا ماه رمضون بهم داشتن این بوده که توی این ماه رفتم مشهد (البته چهار سالش که دقیقاً پشت سر هم نبوده ها)..

و این قدر سفر مشهد توی ماه مهمونی خدا زیباست که اصلاً قابل مقایسه با سفرهای دیگه م نبوده..

 

ولی سر مشکلاتی که توی سفر پارسال پیش اومد، از اون به بعد از فکر مشهد حالم یه طور ناخوشی می شد..

عاشق رفتن بودماااا، اما همواره یه دلهره ای هم توی دلم بود...

اما الآن دیگه این حسمم پریده!

الآن فقط دلم می خواد بطلبه...

که برم و توی صحن و سراش قدم بزنم.. که برم همون جای همیشگیم و خیره بشم به ضریحش و دیگه ماااااااات مات بمونم..

که براش زااااار بزنم و حس کنم دستش رو شونه هامه که بهم قدرت بده..

 

 

واقع بینانه که بخوام نگاه کنم، خب الآن هییییییییچ چیزی، هیچ شرایطی برای چنین سفری مهیا نیست و با وجود مسائلی که هست، حتی هیچ کورسوی امیدی هم وجود نداره! :|

اما..

اما مگه اون چهار بار از قبلش قرار بود برم؟!

اون دفعات هم یک از یک ناگهانی تر بودن!

 

بشه یا نشه، برم یا نرم، مهم اینه که الآن دلم می خواد برم!

پس این قدری بهش فکر می کنم تا ایشالا بشه!

 

دیشب که داشتم ایـن رو گوش می کردم، یاد پارسال افتادم..

اینو حدود یک ماه بعد از سفر مشهدم پیدا کردم، یعنی چند روزی بعد از اون اتفاق شهریور پارسال.. اتفاقی که زندگیمونو وارد یه مرحله ی دیگه ای از سختی و فشار کرد..

اون وقت حتی برای این آهنگ و اون حال و هوای بد پست هم زدم..

 

دیشب که گوشش می کردم، یهو به اندازه ی این 10 ماه سختی و حسرت، غصه ریخت توی دلم..

اما وقتی باهاش می خوندم:

 

ضامن هشتمین بی رقیبم
ستاره ی مشرقی غریبم

سوی کبوتری که شد فراموش
می شه که واکنی دوباره آغوش؟

 

یهو حس کردم شاید این ماه قراره گوشه چشمی..

 

یا ضامن آهو..

 

(3)

می خوام حس های خوبم رو بنویسم تا لااقل برای خودم ثبت بشه..

باید قدر لطف خدا رو بدونم..

 

(4)

گاهی دقت که می کنم، به خاطر سلامتی ای که خدا بهم داده به وجد می یام!

کسالت های کوچیک و گذرا که برای همه هست، زیادم مهم نیست چون گذراست.

اما چه خوبه خدا رو هر لحظهههه شکر کنیم برای تن سالمی که بهمون داده..

 

وقتی که فرز و سبک نشست و برخاست می کنم و قدم برمی دارم؛ وقتی بپر و بپا(!) می کنم؛ وقتی بدون محدودیت های دست و پا گیر می خورم و می آشامم و می خوابم؛ وقتی می بینم نه فقط سرپای خودم هستم، که می تونم کمک حال دیگران هم باشم؛ وقتی این قدری کار می کنم که از خستگی جونم بالا می یاد اما بعد یادم میاد که خب چون سالمم می تونم این همه فعالیت داشته باشم.. وقتی.. وقتی.. وقتی..

 

اون وقته که می خوام هزار بار سجده ی شکر به جا بیارم که هر مشکلی دارم، هر گره ای که توی زندگیم هست، هر دردی که دارم.. اما سالمم!

 

الحمد لله رب العالمین...

 

 


[ شنبه 92/4/29 ] [ 12:49 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 42
بازدید دیروز: 22
کل بازدیدها: 284516