• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : قطار، مي رود آهسته روي ِ ريل دلم... (2)
  • نظرات : 5 خصوصي ، 42 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3      >
     
    + رب 
    هاي
    قبول نيس ! من هنو نخوندممممممممممممممم در کامنت دوني و نبندييييييييييييد!:))
    تمديد نميشه؟:))
    اومدم نخونده کامنت بذارم ...معلوم ني الان يهو نتم ميپره خو:))
    پاسخ

    سلام ... در کامنت دوني باااااااازه بازه، خيالت راحت هروقت خواستي بخون :)) / خب ويندوزتو عوض کن ديگه، از يکي راهنمايي بگير و عوضش کن، مثلاً از يور دي ير کازين! :پييي (خودش بود يا همسرش؟ حالا همون خو)
    سلام
    مسافرت با قطار رو دوس دارم
    جذابه
    ولي از همسفر غريبه خوشم نمياد يني بدم نميادا ولي چندون خوشمم نمياد
    مگه خيلي خاص و تو دل برو و ... باشه :)
    پاسخ

    سلام ... سفر با غريبه ها هم اگر ديدمون رو عوض کنيم مي تونه خاص و جذاب باشه :) ارجاعت مي دم به جوابي که پايين تر به حس دادم :))
    آهان اون مامان و دختره اول سفر
    يادم اومد :)
    پاسخ

    :)
    به نام خدا
    سلام
    من يکي نه تنها زير نور بلکه زير صدا هم مي‌تونم يخوابم. فکر کنم يه ده سالي زير نور مهتابي خوابيدم!؟ :دي
    الان هم که ميام خونه بعد از ظهر کنار تلويزيون مي‌خوام، تلويزيون مثل لالايي مي‌مونه برام :دي

    ---
    گيج شدم. نفهميدم بالاخره مامان و دخترش يا مامان و پسرش؟
    :دي
    پاسخ

    سلام ... ده سال زير نور مهتابي؟ |:دييي
    + حس 
    از قطار، از اين محيط هاي عمومي مشترک..خيلي بدم مياد ..خيلي!
    بايد خيلي تجربه آور باشه سفرهاي قطاري..چون خيلي با مشقته
    :|
    پاسخ

    منم از جهتي از محيط هاي اين چنيني خوشم نمي ياد، اما قطار رو دوست دارم.. اتفاقاً مشقت خاصي نداره (البته حساب بچه هاي توي قطار جداست :دي).. يعني در واقع از وقتي که سعي کردم سخت نگيرم ديگه برام سختي اي نداره اصلاً.. يا به عبارتي همين به قول تو سختي هاش يه جورايي برام جالب شدن، شايد چون تجربه مي شه.. / مي دوني؟ قطار (به شرطي که خودم تنها باشم يا فوقش با يک دوست) به من اين فرصت رو مي ده که يه کم از لاک خودم بيام بيرون.. قاطي آدماي ديگه بشم.. قبلنم گفتم، توي قطار اين فرصت رو دارم که يه برش چند ساعته از زندگي چند تا آدم ديگه رو ببينم.. همين خيلي مي تونه آموزنده باشه.. پر از تجربيات آدماي ديگه.. پر از قصه هاي زندگي.. / اين مدت که سفرهام هوايي شده بود، شايد زودتر مي رسيدم و تميزتر و با خستگي کمتر، اما اون حس زندگي که توي قطار بهم دست مي ده نبود يا کمتر بود.. حالاشم نمي گم فقط قطار، اما قطار رو هم در کنار شيوه هاي راحت تر دوست دارم.
    + حس 
    آخ گفتي...
    من با اين که عاشق قند عسلم اصلا حوصله بچه مچه ندارم

    البته کم کم بايد حوصله دار شم ديگه....


    پاسخ

    نکنه اينم اخلاق اسفندي هاس؟ :دي // از چه جهت بايد حوصله دار بشي؟ داري خاله مي شي؟
    + حس 
    من جاي تو بودم ميرفتم يه بسته چيپس بزرگ مي خريدم،
    بعد مي اومدم باز مي کردم دوتا خودم مي خوردم، بعدش به دختره تعارف مي کردم و مادرش
    بعدش دختره به خاطر چيپس با من دوست مي شد،
    بعد همينطوري باهاش نرم گرم ميگرفتم تا به بهانه صحبت کنارم بمونه و چيپس بخوره
    اخرشم به اين بهانه که چاق مي شم و اينا بقيه اشو ميدادم به بچه
    بعله!
    يا مي شد سه چهارتا خوراکي خريد بعد به بچه هاي اطراف يکي يه دونه داد، به اينم داد و بگي نذر کرده بودم
    :دي
    (همچين آدم راهکار پيدا کني ام من خخخخخخ)
    پاسخ

    نه خب نمي شد.. اين تيپ راهکارها به ذهن خودمم رسيد، اما نمي شد، مامانه بهش برمي خورد خو.. آخه نمي شه که تا بچه ش مي گه خوراکي و اون بهش مي گه نه، من يهو برم چيپس بخرم تعارف کنم؛ خو يه جوريه.. / اون لحظه همش داشتم فکر مي کردم اي کااااش برم تو قطار و ببينم هم کوپه ايمه (مي دونستم خيلي بعيده).. اون وقت مي رفتم به اسم خودم چيز مي خريدم و بعد به قول تو تعارف مي کردم.. يا اصن باش دوست مي شدم و دستشو مي گرفتم مي بردمش تو واگن ها و رستوران و جاهاي مختلف باهاش قدم مي زدم و حرف مي زدم و چيپس و پفک مي خورديم.. دور از چشم مامانش که اونم ناراحت نشه..
    + حس 
    همشو خوندم
    بي وقفه!
    (سابقه نداشت تا حالا :دي)

    متن توي ذهنمف با صداي يخودت طنين اندازه...با همون غمي که توشه وقتي دلت گرفته اس...
    ( از لحاظ توان همذات پنداري بالا!)


    پاسخ

    سلام ... باعث افتخاره! :) // اي واي مگه صدامم غم داره؟ بي خيال تا حالا چشمام بود، صدامم اضافه شد؟ ;))
    + رزگلي 
    گفتي نمااااااااز نمااااااااااز ياد خودمون افتادمو اون سفري كه دو سال پيش داشتيم با قطار...آقاهه گفت نماز نماز...داييم فكر كرد ميگه اهواز اهواز...هههههه ه...انگاري اهواز سر راهمونه...
    آخييييييي دلم واسه الي خيلي تنگ شده...آخرين بارنمايشگاه كتاب بود كه ديدمش...ياد اون ايام بخير...
    كسي نبود؟؟؟ من كه بودم اما خب آنتن نميداد موبايلا...چه حييييييييييف...
    هههه آقاي ويژه ي خواهران؟ همون غول بيابوني منظورته؟؟؟از دست توووووووو...
    حساسيتي به نور نداري؟؟؟ايوووووول...من اگه نور چراغ داخل اتاق كه هيچ اگه از اتاقاي ديگم روشن باشه خوابم نميبره...يا خدا نكنه تي وي روشن باشه يا يه سروصدايي چيزي...خيلي واسه خوابيدن لوووووووووسم...مخصوصا از وقتي رضا اومده تو اتاقم همش خروپف ميكنه منم تا صبح خوابم نميبره...من اگه جات بودم عمرا اگه اون لحظه خوابم ميبرد مخصوصا كه شبشم خوابيده بودي...
    راست ميگياااااا...فكري به حال من و تو كه قدامون كوتاهه نميكنن كهههههه ععععععع...چه بامزه گفتي پابلندي...هه ه


    پاسخ

    سلام ... هه هه تو مسير تهران بوديد يا تبريز که فک کرد مي گه اهواز؟ :دي // آره واقعاً يادش به خير.. // خب آنتن نمي داد ديگه، تازع قبلشم که آنتن مي داد مي دونستم تو بيروني خب.. // واي وقتي مي گي رضا اومده تو اتاقت جيگرم براش کباب مي شه! فک کن چقددددددد از اين که آجيش داره مي ره ناراحته که ديگه شبا مياد پيشت.. // هه هه، حالا معمولاً از آينه ي خودم استفاده مي کردما، ولي اين بار آينه م جا مونده بود توي اون يکي کيفم توي چمدون! ديگه کي حال داشت درش بياره! :))
    + رزي 
    من كاري به خوردن با دهن باز و بسته با صدا و بي صداي بچه ها ندارم...كلا همه حركات بچه ها قشنگ و شيرينه...اتفاقا بعضي بچه هاي 3 يا 4 ساله خيلي بانمكن...مث آرياناي ما...طريقه ي حرف زدنش مخصوصا و راه رفتنش...تازه دو سال پيش كه معلم بودم شاگرداي كلاس اوليم بعضياشون انقد ناز و بامزه بودن كه خدا ميدونه...يا مثلا بعضيا ميگن بچه هاي زير يه ماه زشتن و بي مزه...اما بازم بعضي بچه ها هستن كه حتي زير يه ماهگيم نازن...داداش كوچيكك روز اول تولدش برخلاف همه بچه ها كه قرمزنو بي مزه اين خيلي سفيد و ناز بود...از روز سوم كاملا عوض شد قيافش...اما اون قيافه روز اولش اصلا از خاطرم نميره...
    پاسخ

    سلام ... قربون آجي بچه دوستم بشممممم :بووووووس / آخي نازي آريانا که خيلي بامزه ست! يادمه وقتي تازه حرف زدن ياد گرفته بود، يه بار که خونه تون بود و با هم حرف مي زديم گوشيو دادي بهش.. ههههههه پلووووووووو بلو خونتون :دييييييي واي فري خودت از خودشم بامزه تر مي گي :دي / واي آره مبين هم اين طوري بود! روزاي اولش اصن يه چيز ديگه اي بود! بعدش عوض شد. البته حالاشم بچه مون خيلي نازه ها ;))
    + رب 
    آخرش يا من سکته ميکنم يا لپ تاپم :|
    ديوانم کرد اين نت
    ...................................
    خيييييييييلي خوب نوشتي!
    ميگم کاش همين مادر و دختر و با تخيل خودت ادامه ميدادي ببينيم بعدش چيکا ميکنن و کجا ميرن ..ميخوام بدونم دختره بزرگ ميشه چجوري خوشبخت ميشه و چه رشته اي قبول ميشه!!
    پاسخ

    سلام ... هردوتون خوبيد الآن؟ خودت و نوت! :دي // يه ضرب المثلي هست که مي گه اگه ما از خودمون تعريف نکنيم کي تعريف کنه؟ :پي .. ممنون.. // راستش نمي تونم، يني اگرم بخوام بنويسم احساساتم به واقعيت هاي زندگي غلبه مي کنه و آخرشو خوب يا دست کم اميدوارانه تموم مي کنم!.. برخلاف واقعيت.. / حالا که اشاره به درس و رشته داشتي، بذار به جاي تخيل خودم يه قصه ي واقعي برات تعريف کنم.. دختري رو مي شناختم (هنوزم گاهي مادرش رو مي بينيم) که البته مامان بيشتر از من ديده بودش و مي گفت خيلي باهوش و فرزه و خلاصه يه بچه ي فوق العاده بااستعداد. اين دختر باهوش حدود 15 سال پيش مدرسه فرزانگان (تيزهوشان) قبول شد. اينا يه خانواده ي مستحق هستن، وضع مالي شون در سطح خيلي پايين.. دختر قصه ي ما رفت مدرسه تيزهوشان، اما اونجا اکثراً بچه پولدار بودن و جوّش به گروه خوني اين دختر خانوم نمي خورد.. بي تعارف بگم، از لحاظ مالي اين قدري ازشون پايين تر بود که رسماً پيششون کم ميورد.. البته دليل نمي شه که اون مدرسه حتماااا همه پولدار آنچناني باشن، اما خب تقريباً بودن يا اگرم نبودن به هرحال از سطح متوسط خيلي بالاتر.. دخترک باهوش قصه ما از لحاظ درسي چيزي کم نداشت، اما بالاخره سنش کم بود (دوره ي راهنمايي) و شکاف طبقاتي بين خودش و همکلاسي هاش بدجوري توي روحيه ش تأثير گذاشته بود.. مسئله فقط حسرت خوردن نبودا.. خب، توي روابط و رفت و آمدها و امکانات رفاهي و علمي و چه مي دونم توي حرفاشون و حتي تيپ خانواده ش جلوي همسالانش کم اورده بود، و اونقدي هم بچه بود که نتونه به حسش غلبه کنه. در نتيجه دخترک قصه مون مشکلات روحي جدي پيدا کرد، و حتي فکر کنم پيش مشاور و روانشناس هم برده بودنش به خاطر افسردگي اي که دچارش شده بود.. و دقيقاً نمي دونم سال چندم بود که به خواست خودش از اون مدرسه اومد بيرون و يه مدرسه دولتي عادي ثبت نام کرد، مدرسه اي که از لحاظ علمي پايين تر بود اما ديگه جوّ تجملي نداشت به اون صورت... بعدها فکر کنم شنيدم دانشگاه هم رفت، اما تاجايي که مي دونم يه دانشگاه متوسط. درحالي که مي تونست و اين قابليت رو داشت که توي جو علمي مناسب تر پيشرفت هاي خيلي بهتري هم داشته باشه. / الآن چندساليه که ازدواج کرده و ان شاءالله که خوشبخت باشه :) اما درهرحال توي دوران نوجووني، فقرش آنچنان چماقي شد توي سرش که.. :| /اين فقط يک نمونه واقعي بود..
    + رببببببببببب 
    جييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييييغ
    گويا الان حس آزادي دارم (لاحول ولا قوه الابالله فوووووت)اينترنتم انقدددددد قر ميومد نميذاشت بيام وبلاگا!
    چرا؟ ببينم چرا نتم اينجوري ميشه ؟شماها نتتون درسته؟مثلا ديروز از صبح تا بعد از ظهر فقط نارگيل برام باز ميشد.. ههههه نميدوني چنتا گل و گياه و رصد کردم که :)) بعدش يه سايت اضافه کرد+وب خودم ...بعدم يهو ترکيد
    الانم با سلام صلوات درس شدهههههههههههههههه جيييييييييييييييييييييغ
    ................................
    هنوز پست و ننوشته بودي که حس قطار نويسي داشتم بهش ...هاخيش! الان ميخونم :)

    پاسخ

    عليک ِ جييييييييييييييييييييييييييييييييييييييغ! :)))) / وا؟ نمي دونم! احتمالاً اون باز شدن نارگيل هم به تقاضاي سازمان حفاظت از محيط زيست بوده :دي / هه هه يني اين قد مشخصه که بعد از هر قطار، يه قطارنويسي دارم؟ :دي
    به نام خدا
    سلام
    به نظر من هم ايشون خودش باعث اشتباه صادر شدن بليتش شده
    حالا دليلش اين کارش رو نمي دونم ولي احتمالش زياده هموني که برادرتون گفت باشه.
    راستي گفتين 26 -27 ساله که تو ذهنم يه پسر بي هيکل تو ذهنم تصور شد :دي
    شايد چون دور و برم بي هيکل مي بينم :دي
    عروس خانم گفتن خوردن دهن باز بچه ها با مزه هست اما من فکر کنم بچه 3- 4 ساله ديگه از بامزه بودن خوردنش گذشته حالا اگه بين 6 ماه تا دو سالش بود يه چيزي
    مخصوصاً اگه دخمل باشه :)
    پاسخ

    سلام ... چه مي دونم والا. / اوشون يه آقاي بسيار چاق بود! :))) / خب به ايشونم گفتم، تا يه حديش اشکال نداره، اما اين ديگه بدجوري خرت خرت مي کرد با اون پفکش :))
    + عروس خانوم 
    اوااااااااا بچه پرووووووو...جا خوش كرده...
    غول بيابوني چيه آبجي؟ حالا من يه چي گفتم خو تقصير اون بنده خدا چيه؟ مقصر اونايين كه اشتباهي بليت صادر كردن...
    واي چقدرررررر واس اين جملت خنديدم:
    «چرا هست! تازه خبر نداري، يه آقا هم تو کوپه مونه! ماشاءالله با اين هيکل و ريش و سبيل، نمي دونم چه طور فکر کردن اين خانومه!پوزخند»
    بر عكس تو، من خوشم مياد از بچه هايي كه با صدا چيز ميز ميخورن و دهنشون وا ميمونه...بامزست خو...واس آدم بزرگا بده و زشته و اينا...اما دنياي كوشولوها ميفرقه...

    نوك زد به كيك مامانش؟؟؟...اخيييييييي مرغي كوچولو...
    عععععععع هنو ادامه داره؟پ كو ادامش؟؟؟ بزار خوووووووووووو...نه از اون اول كه ترسيدم از پستت بس كه طولاني بود نه از حالا كه سير خوندنش نميشم...چه زود تموم شد...
    پاسخ

    آره رسماً جا خوش کرده بود :)) / مگه غول بيابوني رو تو گفتي؟ يادم نمي ياد اول کي گفت :))) / :ديييييي / يه کمش اشکال نداره، اما اين خيلي بد مي خورد خو.. / نوک زدن يه اصطلاحه، يه چي تو مايه هاي همون ناخنک زدن :))) / ممنون گلم لطف داري، هم ترسيدم همه شو يه جا بذارم وحشت کنيد :دي هم اين که خودمم خسته بودم ديشب.
    + عروس خانوم 

    سلام

    شكر خدا قسمت اول رو با سختي هر چه تمام خوندم

    خيلي قشنگ بود دلم واسه دختره سوخت...

    ايول خواهر تو تركيم ترجمه ميكني؟دمت گرم بابااااااا

    پاسخ

    سلام ... با سختي هرچه تمام تر؟ :دي / هه هه، مارو دست کم گرفتي خواهر؟ :))))
     <      1   2   3      >