• وبلاگ : ترجمه ي زندگي
  • يادداشت : قطار، مي رود آهسته روي ِ ريل دلم... (2)
  • نظرات : 5 خصوصي ، 42 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <      1   2   3      
     
    + شادي 
    سلام
    من نخوندم کل پست رو ولي يه سوال
    مگه چقدر مسافرت قطاري داري آيا؟
    پاسخ

    سلام ... خب، حدود دو سال اين طور بود که به طور متوسط هر 1-2 ماه يه بار توي مسير رفت و برگشت تهران-اهواز مسافر بودم (گاهيم بيشتر)، و اين رفت و آمدها اکثر اوقات با قطار بود، گاهيم نه. ولي خب نزديک به يک سالي بود که سفر قطاري نداشتم، تا اين که اين مسافرت پيش اومد.
    + گوياي خاموش 
    حس کردم شايد ذکر توضيح پايين (که از پست مرتبط اين جا قرار دادم) لازم باشه..
    عذر مي خوام که اين پست اين قدر طولانيه.
    براي اين کامل نوشتن دليل دارم.. و البته شايد بهتر بود سر شما رو اين قدر درد نميوردم و خلاصه ش رو توي وب مي ذاشتم، و کاملش رو فقط توي يادداشت هاي شخصيم مي نوشتم..
    به هر حال چون تا اين جا رو با جزئيات نوشتم، ديگه به همين ترتيب تمومش مي کنم..

    مجدداً عذر مي خوام اگر از اين مطلب طولاني (که همچنان هم ادامه دارد :دي) خسته و اذيت شديد.
    + گوياي خاموش 

    سفر با قطار رو خيلي دوست دارم...


    ديديد بعضي از اين سريال هايي رو که چند تا، يا بعضاً يک، بازيگر ثابت دارن؛ و بعد توي هر قسمت يه سري ماجراها براي اين بازيگر ثابت پيش مي ياد، با يه سري آدم ها آشنا مي شه، چيزاي جديدي ياد مي گيره، و سرانجام در آخر اون قسمت از سريال هرکس مي ره پي زندگي خودش، و باز هم بازيگر ثابت مي مونه و خودش و خاطرات و تجربياتي که از بودن با اون آدما کسب کرده...


    با قطار که سفر مي کنم دقيقاً حس همون بازيگر ثابت رو دارم!


    هر سفر با قطار يک قسمت از سريالي ه که بازيگر ثابت زندگي من توش ايفاي نقش مي کنه..


    خيلي قشنگه.. اين که 15-16 ساعت رو با چند تا آدم غريبه زندگي بکني! توي اين زمان از حرف هايي که رد و بدل مي شه کم کم باهاشون آشنا بشي.. با اتفاقات و ماجراهايي که پيش مي ياد جلو بري، چيز ياد بگيري، بخندي، غصه بخوري، شاد بشي، حرص بخوري و گاهي حسرت، از خودت نااميد بشي، به خودت ببالي و خدا رو شکر کني، و.. و .. و... و سرانجام يک قسمت ديگه از سريال زندگيت هم تموم بشه و بازيگران مهمان زندگيت ازت خداحافظي کنن و برن دنبال کار و زندگي شون...


    و اين يعني قطار زندگي!


    سريال پر ماجراي قطار زندگي...

    + نعنا 
    سلاممممم
    خوبي گوياااا؟؟؟
    نصفشو خوندم مي يام برا بقيه
    قول مي دم زود بيام قولللللللللل :|
    پاسخ

    سلام صباهيييييي، کجايي خانوم؟ نيستيااااا.. :( خووووووبي؟ :) ... قربونت، خوش برمي گردي ;))
    + رب 
    هههههههههههههههه نه خو ميخونم کهههه بايد کم کم بخونم که کامنت بذارم کم کم ...
    ييهو کامنتم نيمياد..
    پاسخ

    سلام ... نه ديگه، گفتييييييي.. به طور ضمني بهم گفتي پرحرف ِ گوياي ِ وراج! p:))))))))) // هه هه راحت باش عزيز، هرطور راحتي :)
    به نام خدا
    سلام
    بله قبول دارم اون کار هم اگه مي کرديد اشتباه بود(اگه چيزي به دختره ميداديد)
    منظورم کوچکترين تاثير ممکن. مثل تاثير معروف بال زدن پروانه اون سر دنيا و طوفان شدن اون سر ديگه دنيا :))
    حالا نه اين قدر نا محسوس.
    مطمئناً ميشه نگاه يا لبخندي نثار اون دختر کرد و يکم روحيه‌ش رو شاد کرد.
    البته نمي‌دونم موقعيت اين کار رو داشتين يا نه. يا يه تاثير ديگه تو اين مايه ها

    پاسخ

    سلام ... اوهوم..
    + منم رز 
    سلام آبجي جون
    يكم سرم شلوغه خلوت تر كه شد ميام كامل ميخونم
    پارسالي ه رو كه خيلي قشنگ و جالب نوشتي اين يكيم نخونده تاييدش ميكنم...البته بحث نمره دادن نيس...بعدا ميام ميخونم ببينم چه اتفاقاتي افتاده...بسيار بسيار مشتاقمممممم...البته تا حدودي شاهد قضايا بووودم اما خو همه چيو كه تلفني و پيامكي نميشه گفت كه...
    پاسخ

    سلام خواهري :) ... عزيزمي، هروقت تونستي بيا :) .. خيلي ممنون، لطف داري گلممممم :) .. خب راستش اونايي که اس ام اسي بهت گفتم رو هنوز ننوشتم، ايشالا توي قسمت بعد؛ اونا مربوط به توي قطار بود اما ايني که تا الآن نوشتم فقط مال ايستگاهه :)
    سلام گويايي
    به قول يه بنده خدايي اگر ادامه بدي داستان نويس ماهري ميشي
    هرچند الانشم خاطره نويس ماهري هستي
    يعني الان خودمو دقيقا گذاشته بودم جاي تو توي اون محيط
    ميدوستمت
    پاسخ

    سلام ... نظر لطفته گلم.. کاش يه روزي بشم.. :) / قربونت :) خوش اومدي به وبم بعد از مدت ها، خوشحال شدم :)
    + رب 
    من در مواجهه با پست جديدت:
    !!!!!! +يه نگاه اجمالي + خوندن يه خط از وسط +يه خط از آخر

    و وقتي رسيدم به اين :"ادامه دارد..."
    Oo
    :|
    :))))
    پاسخ

    سلام ... ههههههققققققق! يني اگه نوشتممممممممممم... p:"(
    به نام خدا
    سلام
    بله مطمئناً من هم تو واقعيت نمي‌تونم اين چيزا رو نديده بگيرم و بي خيال باشم. اما نمي‌دونم چرا با اينکه مي‌دونم مثلاً اين چيزي که داره نشون ميده تلويزيون، يه فيلم هست و مستند نيست باز هم تحمل ندارم رو مي‌زنم کانال ديگه.
    شايد دليلش اين باشه که براي اون فيلم دست من بسته هست و هر کاري کنم، کوچکترين تأثيري تو نتيجه فيلم به وجود نمياد. اما تو واقعيت دست کم مي‌تونم تأثير هر چند کوچيک هم که باشه، داشته باشم. براي همين از موقعيت فرار نمي‌کنم.
    راستي آخيشش تقريباً قسمت‌هاي بد زندگي اوشين تموم شد :دي
    اين مورد رو نمي‌تونم بزنم کانال ديگه چون همه دارن مي‌بينن :( :دي. تنها کاري که مي‌تونم بکنم دنبال کردن اين سريال به صورت صوتي و بدون تصويره :دي

    پاسخ

    سلام ... هميشه هم نمي شه تأثيرگذار بود.. اگه دختره اون لحظه تنها بود مي شد خوشحالش کرد، اما من تو اون موقعيت چه تأثيري مي تونستم بذارم که مادره هم بهش برنخوره؟ // چقد حساسيد بابا! :)))
    به نام خدا
    سلام
    خيلي جالب تعريف کردين. انگار قضيه فيلم‌نامه از همين قطار اوليه شروع شده بودا نه؟ :دي پيرو کامنت‌هاي شما و خانم ترانه تو وبلاگم :)
    ولي با عرض پوزش يه چيزي بگم. اونم اينکه: با اينکه خيلي قشنگ خوب تعريف کردين و به تصوير کشيدين، اما اگه اين قرار بود صحنه‌اي از يه فيلم بشه، اين صحنه رو مي‌زدم کانال ديگه شايد اونجايي که دختره به آرزوش رسيد رو فقط نگاه مي‌کردم.
    نمي‌دونم خوب شد يا بد شد(از نظر مادره) اما شايد خوب شد که وقتي نقش اول (شما) :) داريد مي‌ريد و کم کم صداي دخترک داره بين همهمه گم مي‌شه،‌ صدايي همراه با شادي هستش. دست کم اينجا يه غصه و يه شادي وجود داره. وگرنه اگه دخترک غمگين بود تو تا غصه وجود داشت هم غصه مادر و هم غصه دخترک.
    با اينکه مادر از ته دلش شايد راضي نشده بوده اما وقتي خنده دخترش رو ديده حتماً لبخندي به چهره‌ش نشسته :)
    پاسخ

    سلام ... شايد هرکس ديگه اي هم باشه دلش نخواد اين قصه ي تلخ رو ببينه، و ترجيح بده بزنه کانال ديگه.. اما «درد» اين جاست که اين، فيلم و قصه نيست.. متأسفانه اين فقط يه تصوير کوچيک و مختصر از «واقعيت هاي زندگي»ه.. مگه مي شه چشم ها رو بست و زد يه کانال ديگه؟ .. حتم دارم شما هم نمي تونيد.. // بله خداروشکر.. وگرنه به اين راحتي ها نمي تونستم اون همه خواهش و تمناي کلام و نگاهش رو فراموش کنم.. راستش رو بخوايد هنوزم نمي تونم... خب، من فقط يک برش از زندگي اون دو نفر رو ديدم و تا حدودي به تصوير کشيدم.. وگرنه خدا مي دونه اين بچه هر روز چه حسرت ها که نمي کشه... اما بازم خوشحالم که لااقل ديروز خنده ش رو ديدم..
     <      1   2   3