ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ---------------- 1) بعدش که رفتم خونه، داشتم فکر می کردم چقدر خوب می شه اگه ما آدما برای کارهای درستی که می کنیم دنبال دلیل نباشیم و توی هیچ شرایطی ترکشون نکنیم (مثل شوهر خواهرم که حتی نصفه شب توی اون خیابون خالی هم کار درستش رو ترک نکرد)! 2) 3) چند وقت پیش یکی از خانومای کلاس (حدود چهل و یکی دو سالشه) یه چیزی شد که یه حرفی از این آقا زد؛ بعد گفت: فلانی خیلی می خواد این طور نشون بده که از طبقه ی بالای جامعه ست، اما این طور نیست! با این که از این آقا واقعاً بدم میاد، اما از این حرف خیلی ناراحت شدم! اصلاً اون آقا به کنار، اما این حرف آخه یعنی چی؟!! اصلاً طبقه ی بالا و پایین جامعه رو کی تعریف می کنه؟! واقعاً چرا باید از بالا به همدیگه نگاه بکنیم؟!! 4) جالب این جاست که این گونه دانشجویان(؟) محترم، کلاً در هر گونه اظهارنظر غیرعلمی توانایی و مهارت بسیار بالایی دارند! 5) باید سریع برم یه موس بخرم، وگرنه اگر مچ دردم شدید بشه، چه طوری امتحان بدم؟ دیگه سر جلسه که نمی شه جوابا رو تایپ کرد! 6) دوستم: هااااااااا؟!!! :دییی خواهرش: خطش خیلی باحال ه! مثل خط دکتراس! نمی دونم اینو الآن تعریف حساب کنم یا فحش :دیییی (ناگفته نماند که خط انگلیش پیچی م یه زمونی شهره ی خاص و عام بود از قشنگی! در واقع تنها دست خطی از من بود که خوب بود! اما اون جزوه هه تلفیقی از پیچی و معمولی بود، اونم با یک مچ دردناک، که خلاصه خیلی ضایع بود!) 7) همین جا از همه ی دوستان عزیز التماس دعای خاص دارم! این ترم اوضاع خیلی ناجور و بحرانی و سخته! دعا کنید به خوبی و خوشی تموم بشه و همه پاس بشن! (حالا اگه نمره ی خوب رو هم توی دعاهاتون از خدا بخواید که دیگه عالی ه! :دی) 8) 9) چه لذتی می بری مهدی مظاهری 10) خود را نمی بینم! محمدعلی بهمنی [ دوشنبه 90/10/26 ] [ 2:27 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم سلام -------------- حالا بماند چی شد که منی که می خواستم تا آخر امتحانا بمونم تهران، در حالی که وقت نداشتم از جام تکون هم بخورم، سه چهار روزی اومدم اهواز... بگذریم... الآن اومدم بگم که... با وجود همه ی غصه ها.. چیزایی که شاید فقط چند درصدشونو این جا نوشتم.. این قدری که الآن دارم بال درمیارم! می دونید رمزش چی بود؟ این که بیام خونه، پیش خانوادم! تو بغل مامانم! چقدر دلم براشون تنگ شده بووووووووووووود! اومدم بگم الآن خیلی خوشحالم! این قدری که حال درس خوندن ندارم... :دی وای این نت پر سرعت هم که خوشیمو رؤیایی تر کرده! :دیییی خدایا! خانواده ی از جون عزیزترم رو همیشه در پناه خودت نگه دار و حفظشون کن! :) خدایا، می دونی که تازگیا چقد نگران همه می شم.. عزیزانم رو سپردم دست خودت! شکرت خدا! پ.ن. [ شنبه 90/10/17 ] [ 10:51 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ------------- ابتدا از لطف همه ی دوستان عزیزی که توی پست قبل، برسا، تبیان، برسامون، اس ام اسی و... باعث دلگرمی بودند صمیمانه تشکر می کنم؛ براتون بهترین و شادترین لحظات رو آرزو دارم. ------------ و... قبل از این که اتفاقی بیفته که بخوام پست قبلی رو بزنم، توی فکر بودم که با یه آپ شاد و پر از احساس زندگی، وبلاگم رو از حالت غمگینی که چند وقتیه گرفتارش شده دربیارم.. می خواستم حتی تلخی حادثه ی اولی رو قورت بدم و این جا شاد باشم، بلکه توی روحیه ی خودم هم تحولی رخ بده... اما روزگار نذاشت از زندگی بنویسم... هر وقت یاد بچگی ها میفتم... عیدها، روز اول برای ناهار خونه ی دایی جمع می شدیم (مرحوم مادربزرگم پیش اونا زندگی می کردن و خود داییم هم دایی ِ بزرگ هستن). اون زمان یه نوزادی هم بود.. بعدها با کلی تلاش و علاقه پزشکی قبول شد؛ یکی دو سال دیگه داشت دکتر می شد ها... بازم بچه بودم، خاله اینا خونه ی قبلی شون بودن.. بازی می کردیم.. همه بودیم... و... بگذریم... باور کنید امشب می خواستم از زندگی بنویسم... شایدم واقعاً... نمی دونم... راستش این روزهای زندگیم رو نمی تونم ترجمه بکنم.. حتی از درکشم عاجزم... دلم «زندگی» می خواد... چند روزیه یه تناقض عجیبی توی وجودمه... هم احساس زندگی کردن دارم و هم نگرانم... یه احساس نشاط عجیبی از عمق وجودم داره فریاد می زنه.. اما هرچی از عمق وجود به سطح نزدیک تر می شه، این فریاد برام گنگ تر می شه.. می دونید، دقیقاً این حس رو دارم: در دل من چیزی است من چه سبزم امروز --------- [ سه شنبه 90/10/13 ] [ 12:50 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ------------------ چقدر نوشتن سخته... نمی فهمم، به خدا نمی فهمم... مگه داغ نوه ی خاله، محمدمهدی 25 ساله، کم بود؟... مدت ها طول می کشید تا فامیل بتونه از این مصیبت کمر راست بکنه... اما هنوز ده روزم نگذشته بود که... انگار امتحان های الهی ادامه داشتن... این بار جعفر... این یکی رو همه ی قدیمی های تبیان می شناسن... شاید فقط یکی دو نفر می دونستن که «داداش کایکو» پسرخاله ی منه...
بود...
تازه امروز فهمیدم... دیگه هر وقت تلفن خونه زنگ بخوره باید چهار ستون بدنم بلرزه که نکنه...
به خاله م و خانواده ش تسلیت می گم... به همسر اون مرحوم که تازه یه سال و سه ماهه ازدواج کرده بودن تسلیت می گم... به همه ی تبیانی های قدیم و هرکسی که داداش کایکو رو می شناخت تسلیت می گم...
داغ دو جوون توی ده روز کمر یه فامیل رو می شکنه... شکستیم... خدایا! خدایا... راضی هستیم به رضات...
---------------- پ.ن. وقتی یکی دو ماه پیش فهمیدیم بچه ای که داداش کایکو و همسرش توی راه داشتن از بار همسرش رفته، دلم خیلی براش سوخت... حالا دارم می گم شاید مصلحت بوده اون بچه یتیم نشه... پ.ن. پ.ن. [ دوشنبه 90/10/5 ] [ 6:55 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |