تحلیل آمار سایت و وبلاگ نکند اندوهی... - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

-------------

ابتدا از لطف همه ی دوستان عزیزی که توی پست قبل، برسا، تبیان، برسامون، اس ام اسی و... باعث دلگرمی بودند صمیمانه تشکر می کنم؛ براتون بهترین و شادترین لحظات رو آرزو دارم.

------------

و...

قبل از این که اتفاقی بیفته که بخوام پست قبلی رو بزنم، توی فکر بودم که با یه آپ شاد و پر از احساس زندگی، وبلاگم رو از حالت غمگینی که چند وقتیه گرفتارش شده دربیارم.. می خواستم حتی تلخی حادثه ی اولی رو قورت بدم و این جا شاد باشم، بلکه توی روحیه ی خودم هم تحولی رخ بده...

اما روزگار نذاشت از زندگی بنویسم...
و دنیام رو، افکارم رو این قدر به مرگ نزدیک کرد که...
به قول دختر خواهرم توی وبلاگش، تا حالا این قدر مرگ رو نزدیک احساس نکرده بودم...

هر وقت یاد بچگی ها میفتم...

عیدها، روز اول برای ناهار خونه ی دایی جمع می شدیم (مرحوم مادربزرگم پیش اونا زندگی می کردن و خود داییم هم دایی ِ بزرگ هستن).
یادمه یه سال عید داشتیم بازی می کردیم... من خیلی کوچیک بودم و چیز زیادی یادم نیست، و در واقع فقط دنبال بچه های بزرگتر می دویدم.. اما خاطره ی اون بازی چیزیه که همیشه ازش توی فامیل یاد می شه... توی عالم بچگی یه سری حوادث سیاسی و اینا رو پیاده کرده بودیم (من که بچه بودم، بقیه..)، و سردسته مون جعفر بود... شده بود یکی از پادشاه های عربستان، فکر کنم ملک فهد! (بسته به اخبار سیاسی اون روزها)؛ و بقیه هم هر کدوم نقش یکی از شخصیت های سیاسی اون دوران رو بازی می کردن... قسمت های مختلف خونه ی دایی هم شده بودند جاهای مختلف و...
همیشه با خنده از اون روز یاد می شد.. اما نمی دونم اگه دوباره توی جمع فامیل یاد اون روز بیفتیم چه حالی می شیم...

اون زمان یه نوزادی هم بود.. بعدها با کلی تلاش و علاقه پزشکی قبول شد؛ یکی دو سال دیگه داشت دکتر می شد ها...

بازم بچه بودم، خاله اینا خونه ی قبلی شون بودن.. بازی می کردیم.. همه بودیم...

و...

بگذریم...

باور کنید امشب می خواستم از زندگی بنویسم...
از لذت بردن از این زندگی، با وجود همه ی سیاهی هاش...
اما قلمم طور دیگه ای می ره...

شایدم واقعاً...

نمی دونم...

راستش این روزهای زندگیم رو نمی تونم ترجمه بکنم.. حتی از درکشم عاجزم...
نه فقط به خاطر چیزهایی که توی این وبلاگ نوشته شد.. به طور کلی می گم...

دلم «زندگی» می خواد...

چند روزیه یه تناقض عجیبی توی وجودمه...

هم احساس زندگی کردن دارم و هم نگرانم...

یه احساس نشاط عجیبی از عمق وجودم داره فریاد می زنه.. اما هرچی از عمق وجود به سطح نزدیک تر می شه، این فریاد برام گنگ تر می شه..

می دونید، دقیقاً این حس رو دارم:

در دل من چیزی است
مثل یک بیشه ی نور
مثل خواب دم صبح
و چنان بیتابم که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است که مرا می خواند...

من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی
سر رسد از پس کوه..
.

---------
پ.ن. شدیداً و عمیقاً عذر می خوام اگر باز هم نشد که شاد بشه...


[ سه شنبه 90/10/13 ] [ 12:50 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 39
بازدید دیروز: 77
کل بازدیدها: 285062