تحلیل آمار سایت و وبلاگ تو منو تنها نذار ای خدا! - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

شاید اگر این پست رو هفته ی پیش می زدم حال و هواش خیلی متفاوت می شد، اما چه کنم که امکانش نبود.. تا الآن...

و الآن هم اصلاً نمی دونم چه طور باید بیانش کنم...

فقط می گم خدایا شکرت...


تا حالا برات پیش اومده که حس کنی دیگه هیچی، واقعاً دیگه هیچی نمی خوای مگر یک چیز؟

حیف که نمی تونم خیلی توضیح بدم...

-------
یه روز توی اس ام اس به شقایق گفتم (با این مضمون)، که قبلاً سرتاپا گله بودم که استخونام داره خورد می شه، اما حالا می بینم اون وقت چقدر استخونام محکم بودن...
گفت متوجه نشدم منظورتو.
---
گاهی می بینیم تمام عمر از مشکلاتمون گله گردیم، اما ناگهان اتفاقی میفته که می فهمیم با وجود سنگینی باری که سابق روی دوشمون بود، اما چقدر زندگی قابل تحمل بوده...
ناگهان می بینیم دیگه فقط یک چیز می خواهیم و بس..
که اگه نباشه..
و اگه باشه و قدرش رو بدونیم، چقدر همه چیز دست یافتنی تر به نظر می یاد!
اون وقت می شه خیلی چیزها رو ساخت.. یا اگرم نشه چیزی رو ساخت، بازم می شه با نداشتنش ساخت!

حالا می فهمم که گاهی لازم ه نداشتنش رو با تمام وجود درک کنیم تا یاااااااد بگیریم که بودنش چقدر با ارزش ه...

خدایا! مزه ی تلخ و عذاب آور نبودنش رو چند صباحی بهم چشوندی و امیدم رو فقط به خودت وابسته کردی تا بفهمم که اگه داشته باشمش همه چیز رو می تونم تحمل کنم، ولو به قیمت استخونایی ترک خورده.. استخونایی ترک خورده که هنوزم می شه روشون ایستاد؛ و به لطف تو چقدر هم محکمند و ما نمی فهمیم...

خدایا! یک بار به نوعی مردم تا معنای حیات رو بفهمم! و بعد با نگاه مهربون و بی نظیرت، بهم رحم کردی تا معنی تولد دوباره رو بچشم...

معبودم..
الآن اوّل راهم...
گیج و سردرگمم...
دستم بیش از هروقت دیگه ای به سمتت درازه...

---------------
پ.ن.
تحمل اون روزها و همچنین این روزهایی که هنوزم جز افقی نافهموم چیزی پیش رو ندارم رو مدیون عزیزی می دونم که برام از هیچ دلسوزی و همراهی ای مضایقه نکرد.. سنگ صبورم شد و دم نزد.. قوت قلبم شد و امید به خدا رو بیش از پیش در دلم زنده کرد.. نذاشت اشک بریزم، اما خودش برام اشک ریخت و دعا و...
تا عمر دارم مدیونشم...

پ.ن.2.
قال رسول الله (ص): النعمتان مجهولتان الصحة و الامان


[ سه شنبه 89/4/15 ] [ 4:58 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

 

به نام خدای رحمن و رحیم

سلام
--------------

اون شب توی آینه یه غریبه رو دیدم...

برام سخت بود که دیگه نمی شناسمش...

همیشه از غریبه ها می ترسیدم...

از غریبه ها می ترسم...

می ترسم...


می ترسم!

--------------
پ.ن.
(بی ارتباط به مطلب)
ای دی اس ال دار شدنم مبارک! :دی


[ پنج شنبه 89/3/20 ] [ 11:44 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

 

به نام خدای رحمن و رحیم


سلام

دیروز از یه چیزی خیلی دلم گرفت، یعنی از یه چیزی که مدت هاست ازش دلم گرفته، دلم خیلی بیشتر گرفت!
مثل وقتای دیگه از اون همیشه مهربون خواستم یه گشایشی بشه، و راستش اگرچه به قدرت خدا ایمان داشتم، اما هیچ راه حلی هم به ذهنم نمی رسید.. حس می کردم هیچ در و پنجره و حتی روزنی...
آخه مثلاً چطور ممکن بود جور بشه؟!
گفتم: چی می شد که اون طور می شد؟!

حدود یک ساعت بعد، از جایی (که تقریباً فراموشش کرده بودم) به موبایلم زنگ زدن، و در همون زمینه که دلم گرفته بود بهم خبری دادن!

یهو احساس کردم خدای مهربونم چقدررررر حواسش بهمون هست!

یه احساس لطیف و خوشایندی همه ی وجودم رو گرفت!
حس کردم توی بغل خدا هستم و داره نوازشم می کنه!
شایدم صورتم رو بوسید که ناگهان حس کردم الآن می تونم پرواز کنم!!

بذار اینو بگم! اون خبری که بهم رسید، شاید از دید خیلی ها، حتی خودم، چیز معمولی و حتی پیش پا افتاده ای باشه! اما...
اما این که درست همون وقتی که از شدت استیصال شدیداً توی خودم بودم، و توی ترافیک افکاری که به ناامیدی متمایل بودن، یهو یه چراغ سبز دیدم.. اصلاً همین که با تمام وجود دلم خدا و قدرتش و رأفتش رو حس کرد.. اون وقت بود که حس کردم دنیا مال منه!

خدایا!
شاید این امر توی زندگیم تأثیر چشمگیری نداشته باشه (شاید هم داشته باشه، که به خودت قسم توی هر قدمی که برمی داریم دنیایی از اتفاقات رو می تونی قرار بدی..)، شاید به ظاهر مورد ساده ای باشه، اما به بزرگیت قسم که دل من با این مورد ِ به ظاهر پیش پا افتاده، به قدر دنیایی شاد شد! و این شادی هم نه چندان به خاطر اون مسئله، بلکه از حس رؤیایی و قشنگی بود که تو مهربونم بهم هدیه دادی!
اصلاً شاید اون مسئله به نحوی دیگه پیش بره و اون طوری نشه که الآن توی نظرم ه، اما.. اما چیزی که مهم ه، همون تأثیری ه که هنوزم قلبم مالامال از حس بی نظیرشه...

می دونم.. می دونم که خدا به دل سیاهم رحم کرد... حس دانش آموز تنبلی رو دارم که آموزگار دلسوزش به جای تنبیه، ناز و نوازشش می کنه تا بلکه اون شاگرد بازیگوش سر راه بیاد...

خدا کنه ناسپاسی نکنم و یادم نره... خدا کنه دل ِ آلزایمریم نامردی نکنه و اون حس فراموشش نشه...


معبود بی همتای من! به عظمتت قسم که اگه همه ی عالم به رومون شمشیر بکشن، اما یاد تو و اطمینان قلبی به تو که توی دلمون باشه، می شه ایستاد و تحمل کرد.. می شه امید داشت.. لبخند زد... و عاشق بود!


ای در درون جانم و جان از تو بی خبر
وز تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر

چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان
در جان و در دلی دل و جان از تو بی خبر

ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو
پیر از تو بی نشان و جوان از تو بی خبر

نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب
نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر

از تو خبر به نام و نشان است خلق را
وآنگه همه به نام و نشان از تو بی خبر

جویندگان جوهر دریای کنه تو
در وادی یقین و گمان از تو بی خبر

چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل
از تو خبر دهند و چنان از تو بی خبر

شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد
شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر

عطار اگرچه نعره‌ی عشق تو می‌زند
هستند جمله نعره‌زنان از تو بی خبر

----------------------------
پ.ن.1. ایاک نعبد و ایاک نستعین...

پ.ن.2. افوض امری الی الله ان الله بصیرٌ بالعباد...

پ.ن.3. فرارسیدن ایام فاطمیه رو خدمت همه ی دوستان خوبم تسلیت عرض می کنم.
از خدا می خوام که در روز حساب، حضرت زهرا (س) از همه مون راضی باشن و شفاعتشون نصیبمون بشه.
مجدداً تسلیت می گم و التماس دعا دارم از همه تون...

پ.ن.4. امروز صبح زود که از خونه می رفتم بیرون، هنوز از حیاط پامو توی خیابون نذاشته بودم که یهو عطر گل یاس مستم کرد... سرم رو برگردوندم و دیدم بوته ی یاس رازقی کلی گل داده!
الآن یهو به یاد صبح افتادم، و همزمان به یاد یاس کبود نبی...

صلی الله علیک یا فاطمة الزهرا...

 


[ چهارشنبه 89/2/8 ] [ 3:43 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

 

به نام خدای رحمن و رحیم


دعای او به هنگامی که برای وی مهمی دست می داد
یا رنجی فرود می آمد به وقت اندوه

اى کسى که گره هر سختى به دست تو گشوده شود، و اى که تندى شدائد به عنایتت مى‏شکند،
ای که راه بیرون شدن از تنگی و رفتن به سوی آسایش از تو خواسته شود, دشواری ها به لطف تو
آسان گردد، و وسایل زندگی و اسباب حیات به رحمت تو فراهم آید، و قضا به قدرتت جریان
گیرد، و همه چیز به اراده تو روان شود، تنها به خواست تو بی آن که فرمان
دهی همه چیز فرمان برد, و هر چیز محض اراده ات بی آن که نهی کنی از کار بایستد,
در تمام دشواری ها تو را می خوانند، و در بلیّات و گرفتاری ها به تو پناه جویند، غیر از بلایی
که تو دفع کنی بلایی برطرف نگردد, و گرهی نگشاید مگر تواش بگشایی,
الهی، بلایی بر من فرود آمده که سختی و ثقل آن مرا در هم شکسته، و گرفتاری هایی بر من حمله ور شده که تحملش برای من دشوار است،
و آن را تو از باب قدرتت بر من وارد کرده ای و به اقتدار خود متوجه من نموده ای،
اله من، چیزی را که تو آورده ای کسی نبرد، و آن چه تو فرستاده ای دیگری باز نگرداند، و بسته ی تو را
کسی نگشاید و چیزی را که تو بگشایی دیگری نبندد, و آن چه را تو دشوار نموده ای کسی آسان نکند,
و آن را که تو ذلیل کرده ای یاوری نباشد، پس بر محمد و آلش درود فرست، و به رحمتت
الها - در آسایش را به رویم باز کن، و به قدرتت صولت سلطان غم را در میدان حیات من
بشکن، و مرا در موردی که از آن شکوه دارم به عنایت و احسانت کامیاب کن، و به درخواست من
شیرینی اجابت بچشان، و از سوی خودت رحمت و گشایشی دلخواه
نصیبم فرما، و برایم نجات و خلاصی سریع از گرفتاری ها مقرر کن، و مرا به خاطر

چیرگى غم از رعایت واجبات و به کار بستن مستحبات خود بازمدار،
چرا که من به سبب آن چه به سرم آمده بی تاب و توان شده, و قلبم از تحمل آن چه در زندگیم
رخ نموده لبریز از اندوه گشته، و تو به رفع گرفتاری هایم و دفع
آن چه در آن در افتاده ام توانایی، پس قدرتت را درباره ی من به کار بر گرچه از جانب تو مستحق آن نیستم
ای صاحب عرش عظیم.

 


[ سه شنبه 89/1/24 ] [ 12:32 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

خیلی وقت ه دیگه رغبت نمی کنم این جا پستی از نوع دل نوشته بذارم؛ به دلایلی...
یکی دو بارم که گذاشتم نیمه پشیمون شدم! این بارم می ترسم پشیمون بشم...

اصلاً الآن نمی دونم چی می خواستم بگم..

آهان! امشب از خودم به شدت بدم اومد. یه حسی درم پیدا شد که نبااااااید پیدا می شد!

امشب فهمیدم چقدر وسعت روحم کوچیک مونده (یا شده؟..) ...
نگاهی که یه عمر با عشق به عزیزاش دنیا رو دید، قلبی که یه زمـونی قلب بود (لااقل خودم این طور فکر می کردم...)، دلی که یه عمر با شادی و غصه ی عزیزاش خندید و گریه کرد.. امشب یه لحظه خودخواه شد.. نه دو لحظه! آره، امشب دو لحظه نگاهم طوری دیگه دید و قلبم طوری دیگه تپید و دلم طوری دیگه...

خدایا! من که خودم رو محکوم می کنم به داشتن روحی کوچک و نگاهی بی عمق و قلبی تیره و دلی... نمی دونم..

اما خدایا! تو که می دونی چرا.. می دونی چی باعث شد که امشب اون حسی بهم دست بده که... حسی که شاید برای خیلی ها عادی باشه، اما سراغ من نباید می یومد... حسی که حتی فکر کنم گناه هم نباشه، اما به هر حال مال من نیست...

خدایا! نذار قلبم کوچیک بشه...

خدایا! کمکم کن.. نذار توی امتحان هات رفوزه بشم...

خدایا! ازت صبر می خوام و روحی بزرگ و دلی دریایی و قلبی مطمئن و نگاهی عمیق... می دونم خیلی زیاده، اما می خوام! به قول عزیزی از بزرگ باید بزرگ خواست! پس بهترین حالات روحی رو ازت می خوام... می دونم لیاقت ندارم، اما می خوام کمکم کنی تا لیاقتش رو پیدا کنم...

خدایا! حول حالنا الی احسن الحال...

خدایا! کمکم کن که راضی باشم به رضات...

اللهم انت ولی نعمتی.. والقادر علی طلبتی.. تعلم حاجتی.. فاسئلک بحق محمد و آل محمد علیه و علیهم السلام...

---------------
پ.ن. در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم         
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی


[ دوشنبه 88/10/14 ] [ 1:29 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 152
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 290136