تحلیل آمار سایت و وبلاگ خیلی دور.. خیلی نزدیک... - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

خیلی وقت ه دیگه رغبت نمی کنم این جا پستی از نوع دل نوشته بذارم؛ به دلایلی...
یکی دو بارم که گذاشتم نیمه پشیمون شدم! این بارم می ترسم پشیمون بشم...

اصلاً الآن نمی دونم چی می خواستم بگم..

آهان! امشب از خودم به شدت بدم اومد. یه حسی درم پیدا شد که نبااااااید پیدا می شد!

امشب فهمیدم چقدر وسعت روحم کوچیک مونده (یا شده؟..) ...
نگاهی که یه عمر با عشق به عزیزاش دنیا رو دید، قلبی که یه زمـونی قلب بود (لااقل خودم این طور فکر می کردم...)، دلی که یه عمر با شادی و غصه ی عزیزاش خندید و گریه کرد.. امشب یه لحظه خودخواه شد.. نه دو لحظه! آره، امشب دو لحظه نگاهم طوری دیگه دید و قلبم طوری دیگه تپید و دلم طوری دیگه...

خدایا! من که خودم رو محکوم می کنم به داشتن روحی کوچک و نگاهی بی عمق و قلبی تیره و دلی... نمی دونم..

اما خدایا! تو که می دونی چرا.. می دونی چی باعث شد که امشب اون حسی بهم دست بده که... حسی که شاید برای خیلی ها عادی باشه، اما سراغ من نباید می یومد... حسی که حتی فکر کنم گناه هم نباشه، اما به هر حال مال من نیست...

خدایا! نذار قلبم کوچیک بشه...

خدایا! کمکم کن.. نذار توی امتحان هات رفوزه بشم...

خدایا! ازت صبر می خوام و روحی بزرگ و دلی دریایی و قلبی مطمئن و نگاهی عمیق... می دونم خیلی زیاده، اما می خوام! به قول عزیزی از بزرگ باید بزرگ خواست! پس بهترین حالات روحی رو ازت می خوام... می دونم لیاقت ندارم، اما می خوام کمکم کنی تا لیاقتش رو پیدا کنم...

خدایا! حول حالنا الی احسن الحال...

خدایا! کمکم کن که راضی باشم به رضات...

اللهم انت ولی نعمتی.. والقادر علی طلبتی.. تعلم حاجتی.. فاسئلک بحق محمد و آل محمد علیه و علیهم السلام...

---------------
پ.ن. در دایره ی قسمت ما نقطه ی تسلیمیم         
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی


[ دوشنبه 88/10/14 ] [ 1:29 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 0
بازدید دیروز: 63
کل بازدیدها: 284946