ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام -----------
سال نو مبارک براتون سالی سرشار از موفقیت و شادی و خوشبختی آرزو می کنم، و از خدای مهربون برای خودتون و عزیزانتون سلامتی روزافزون خواستارم؛ که به حق هیچ نعمتی به پای سلامتی نمی رسه و دعا می کنم که امسال دیگه سال ظهور باشه.. --------- پ.ن.1. امسال سال منه! امسال سال همه ی ماست! این قدر می گم تا بشه! مثل همیشه به فردا امیدوارم..
-----------
* چهارشنبه 30 اسفند امسال موقع تحویل سال، فقط جمع چهارنفره خودمون بودیم: مامان، بابا، من، مجتبی داداشم اینا دو سه ساعت قبلش تازه راه افتاده بودن. امسال برخلاف هرسال، هنگام تحویل ِ سال دلم نلرزید.. فقط بغض بود و فکر به این که یعنی تا سال دیگه چی می شه.. ... تا همین کمی پیش مشغول کارای فردا بودم. هه هه، خدا به فردا رحم کنه، عجب شلوغ بازاری بشه با اون همه بچه! راستی!
** پنج شنبه 1 فروردین از صبح به دلایلی خیلی استرس داشتم.. ... داداشم اینا اومدن خونه مون (شب قبل رسیده بودن اهواز و منزل مادرخانومش وارد شده بودن) عصر مهمونا اومدن.. ... شب خسته بودم، خیلی خسته..
صبح بعد از نماز حالم خوب نبود.. تا ظهر تو آشپزخونه دور خودم می چرخیدم. عصر بازم مهمون داشتیم. غروب که مهمونا رفتن، دیگه وقت شام درست کردن نبود، گفتیم پیتزا سفارش بدیم. حالا امشب مبین می گفت من نمی خورم! قول دادم اهواز که اومدم پیتزا نخورم!! (حالا عاشق پیتزاستا!) حالا شاید بگید این که تعریف کردن نداشت! ... نمی دونم چرا این چند روزه هی دست و بالمو زخم و زیلی می کنم! دیگه دیشب و امشب گوشه گوشه ی دستام درد می کرد! ... چقد یادداشت امروز طولانی شد..
امروز نه مهمونی اومد و نه مهمونی ای رفتم. تا عصر همین طوری عادی گذشت؛ خان داداش اینا هم فعلاً رفتن اون ور (خونه مادرخانومش)، یعنی درواقع طبق معمول گاهی این جا هستن و گاهی اون جا. راستش به عنوان یک روز عید زیادم خوب نبود.. زینب هم که اصلاً باید می بود.. (البته اون پارسالم نبود..) عادت کرده بودیم بعد از ناهار، با خواهرهام ظرفارو که می شستیم و جمع و جور می کردیم، بعدش همون جا تو آشپزخونه و گاهیم توی اتاق من (اتاق کامپیوتر! :دی) بساط چایی رو پهن کنیم و حرف بزنیم.. زینب برامون فال حافظ یا ئی چینگ بگیره و هی تفسیر بکنه.. بعد توی همون نشست های معروف به نشست آشپزخونه ای، بریم تو فاز غیبت ، و یهو مجتبی از اون ور داد بزنه که صبر کنید صبر کنید منم بیااااااااام! بعد عصر بشه و جمعمون یا پراکنده بشه یا یه بساط چایی دیگه توی هال برپا بشه این بار با حضور کل خانواده.. دلم تنگ شده که توی لااقل یکی دو تا مهمونی، یهو بحث به شباهت من و فاطمه کشیده بشه، و فاطمه بخنده و درگوشمون یا بعد از مهمونی بگه: «کلاً دوتا بحث توی عیدا خیلی طرفدار داره: یکی چاقی لاغری و رژیم و اینا، یکی هم شباهت من و خاله گویا! »
امروز صبح هم باز یه چند کیلومتری توی آشپزخونه راه رفتم! شبم یه دو جا عید دیدنی رفتیم. ... داداشم اینا از یه جایی یه بشکه 10 لیتری دوغ محلی بسیاااااااااااار خفن گرفته بودن، بعد توی این 3-4 روز لااقل 7 لیترش خورده شده، و فکر کنم از این مقدار یه سومش رو من خورده باشم! ای خدا، لطفاً حواست بهم باشه فشارم نیفته، یه وقت نیفتم بمیرم! زنده بمونم تا خودم بقیه شم بخورم!
هی فکر کردم پنجم چیزی نشده؛ حواسم به این رویداد مهم نبود! :))) سال ها پیش، شاید 10 سال پیش یا بیشتر، نمی دونم چی شد که یه نخل تزئینی توی باغچه مون کاشتیم. بعد خو این هرسال یه کم قد کشید، و همیشه هم توی خونه این بحث رو داشتیم، که یکی از اهل خونه می گفت این چیه؟ قشنگ نیست و بندازیمش دور و اینا! یکی دیگه می گفت چرا بابا چشه مگه؟! دوباره یکیای دیگه (از جمله خودم) می گفتن که بذاریم باشه، اما نذاریم شلوغ بشه و این حرفا.. خلاصه بعد از چندسال دیدیم نه بابا، این داره بزرگ می شه و شبیه نخلی که بخواد خرما بده.. خلاصه گذشت و گذشت، تا دوسال پیش که دیدیم عععع! این چند تا خوشه روش دراومد! پارسال بازم گرده افشانی نکردیم، ینی تو فکرش نبودیم زیاد، اما میوه داد! تا این که دوشنبه یکی اومد و درخت رو گرده افشانی کرد. خوبه دیگه، با این اوضاع خوشگلی که هست و این گرونی و اینا، لااقل دیگه نمی خواد پول برا خرما بدیم داریم به خودکفایی می رسیم! اگه اون ببعی ها رو هم بخریم بذاریم گوشه خونه دیگه کلی صرفه جویی می شه!
دو روزه باز سردردم شروع شده.. خسته م، خیلی خسته... خواستم بگم: خدا، بشنو صدامو.. خواستم بگم: حواست هست؟ پس فقط می گم: می گم: ممنون خداجون!
امروز بازم مهمون داشتیم. ... هوای متغیر بهاری بالاخره کار دستم داد و سرما خوردم! :| امیدوارم با همین کلداستاپ ها خوب شم و لازم نشه برم دکتر! سردردمان هم که همچنان تشریف دارند! :| ... می گم چرا بعضی از بچه ها اینقدر نچسبن؟!
صبح رفتم بانک، نسبتاً خلوت بود. بعد، کد رهگیری به دست، یه سر رفتم اداره پست منطقه خودمون، که ببینم بسته ای که اون یکی خواهرجان اواسط اسفند فرستاده چرا هنوز نرسیده! می خواستم برم دکتر، اما دیگه ظهر شده بود، حوصله نداشتم.. بعد از ناهار خوابیدم؛ عصر یکی از دوستای خانوادگیمون زنگ زد که بیاد عیددیدنی.. از خواب پریده بودم حالمم بد بود؛ به مامان گفتم من جسدم، بگو امروز نیان.. دیگه مامان ازشون عذرخواهی کرد که گویا حالش بده؛ خلاصه احتمالاً فردا بیان، شایدم یه روز دیگه.. (تو خواب و بیداری با خودم گفتم دیدی آه ترانه گرفت؟ اما خو چون به قول خودش آه نکشیده بود تونستم مهمونا رو دست به سر کنم! ) دوباره خوابیدم تا طرفای غروب.. شب هم که خان داداش اینا اومدن این ور. حالا باور کن فردا تا بخوام برم دکتر این دوستمون پامیشه میاد!
صبح بالاخره رفتم دکتر؛ ... خدا رحم کرد و با این حالم امروز دیگه مهمون نیومد.. ... یه دنیا فکر و خیال مختلف تو سرمه که دیگه بی خیال.. ... نمی دونم تا نوروز دیگه چه اتفاقایی قراره بیفته.. البته به شرط حیاتم... یک سال که خیلی غیرقابل پیش بینی ه.. راستش حتی نمی دونم تا یک ماه دیگه چی می شه... کاش بشه.. خودت می دونی که اون موضوع یه بهانه س، لااقل دلیل ثانویه.. و.. کاش بشه.. مگه نه؟
-------- خدایی این یادداشت های من کجاش شبیه نوروزنوشت ه؟ :)) ... اینو اضافه کنم که یه کم نوروزنوشتی بشه (گرچه چندان هم نمی شه :دی) امشب زنگ زدم به یکی از دوستام (اهل ساری ه). که خب گفتم نه بابا شمال نیستم که.. خب بر فرررررض هم که شمال بودم ممکن بود اصن نتونم ببینمش حتی.. خوشبخت باشی گلم :)
صبح داشتم ناهار درست می کردم که اون دوستمون بالاخره زنگ زد که بیاد، و حتماً هم صبح می خواست بیاد چون عصر داشت برمی گشت تهران. هرچیم دقت کردم که توی اون کارای قروقاطی که داشتم و با حواسی که چندجا بود چیزیو از قلم نندازم، آخرشم یادم رفت خلال بادومش رو بریزم! کلاً خوشم نمی یاد صبح مهمون بیاد، آدم هزارتا کار داره! ... عصر حالم گرفته بود، شایدم دلم! برای پنجاه درصدش دلیل داشتم، اما پنجاه درصد دیگه ش واقعاً نمی دونم چم بود! همین طوری الکی دلم شدیییییید گرفته بود! ... برای مخاطبی (یه دوست) که اینو نمی خونه (پس لطفاً سؤال نفرمایید..): هرچی هم که بگی عوض نشدم، اما شدی.. ... همچنان می دونم دیگه رسماً از نوروزنوشت خارج شدم.. هیچی.. خدایا مثل همیشه شکر :)
یازدهم اینقدری بی اتفاق گذشت که اصلاً حتی نوشتن نداشت.. ... امروز (دوازدهم) تا شبش باز هم بی هیچ اتفاق خاصی گذشت.. ینی راستش این لحظات و روزهای بی اتفاق پر از حرف هم هستن اتفاقاً.. اما حرف هایی از جنس نگفتن... ... غروب بود که دخترخاله زنگ زد که شب میان.. و با اومدنشون (خودش و شوهرش و پسر 8 ماهه ش) یه دنیا رفتم تو فکر... آخه خانواده ی این خالم سال ها اهواز بودن و خونه شونم نسبتاً نزدیک خونه ی ما.. امشب با اومدن دخترخاله رفتم تو خاطرات اون ایام.. چقد بعضی چیزا قشنگ تر بودن.. دخترخاله هم تا وارد شد گفت: می دونی چند ساله نیومده بودم خونه تون؟! خلاصه اونم رفت توی خاطرات.. و... الآن خاله کجا، مامان کجا.. الآن بچه های خاله کجا و ما کجا؟ خیلی خسته م... خدایا، همچنان شکرت می کنم.. امروز صبح که با استیصال قرآن رو باز کردم برام گفتی: «إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُون» «چون به چیزى اراده فرماید، کارش این بس که می گوید: «باش» پس [بی درنگ] موجود می شود.» مهربونم..
خب می دونستم و خیلی طبیعی بود که جایی نریم.. اما دیگه توقع مهمون هم نداشتم! :)) صبح که دوستای قدیمی و خانوادگیمون زنگ زدن که عصر می خوان بیان (البته فقط خانوماشون)، هی به شوخی گفتم واه! می خوان بیان 13 شون رو توی خونه ی ما در بکنن؟ :)) ولی خب حال مهمون هم نداشتم به هر حال! قرار بود ساعت 6 بیان.. جالب این جاست که این دوستامون رو اتفاقاً خیلیم دوسشون دارما.. ولی این بار عجیب حال مهمون نداشتم.. (یه تعداد خانواده ن که در واقع خانواده ی دوستای قدیمی بابام هستن، خانوماشونم دوستای مامانن و خلاصه رفت و آمد خانوادگی داریم) البته فقط چندتاشون می خواستن بیان؛ اما کلاً اون تیپ دوست هارو خیلی دوست دارم، شاید چون از آدمایی هستن که به معنای واقعی هم دنیاشون رو دارن هم آخرتشون رو.. اکثرشون یه پاکی خاصی توی رفتار و کلامشون هست که از دیدنشون آرامش می گیرم.. وقتی اومدن بی حوصلگیم از بین رفت :) مهمونی دیروز یه آرامش خاصی داشت برام.. روز 13 ام، 5-6 تا آدم خوب (از سراسر ایران اعم از اصفهان، تهران، مشهد، و اهواز!) برکتشون رو اوردن به خونه مون... ... شب هم اگرچه نگرانی های جورواجوری برای عزیزانم و خودم داشتم و خیلی پکر و مستأصل بودم، در نهایت با احساس خوب حاصل از مصاحبت با یه عزیز خوابیدم؛ توصیه هایی که البته در کمال شکسته نفسی بود و همین دلنشین ترش کرد برام...
13 ام برای من روز خوب و بابرکتی بود.. باید حس های خوبی که ازش درک کردم رو در تک تک سلول هام و همه ی زوایای روح و جانم ثبت کنم تا همیشه یادم بمونه که با وجود همه ی دردها و حسرت ها و دل شکستگی های این دنیا، می شه آرامش رو هم تجربه کرد... خدایا، هرچی شکرت کنم کمه... توکلت علی الله... [ پنج شنبه 92/1/1 ] [ 1:28 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |