تحلیل آمار سایت و وبلاگ حول حالنا الی احسن الحال.. - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

-----------

 

 

سال نو مبارک گل تقدیم شما

براتون سالی سرشار از موفقیت و شادی و خوشبختی آرزو می کنم، و از خدای مهربون برای خودتون و عزیزانتون سلامتی روزافزون خواستارم؛ که به حق هیچ نعمتی به پای سلامتی نمی رسه تبسم

و دعا می کنم که امسال دیگه سال ظهور باشه..

---------

پ.ن.1.
با وجودی که امسال اصلاً حالم خوب نیست، اما دوست دارم با شروع سال جدید، به خودم و به روزگار بقبولونم که:

امسال سال منه!

امسال سال همه ی ماست!

این قدر می گم تا بشه!

مثل همیشه به فردا امیدوارم..


پ.ن.2.
ممکنه نوروزنوشت هایی در ادامه مطلب اضافه بشه..
البته الآن این تصور رو دارم؛ دیگه نمی دونم بعداً حسش باشه یا نه..

-----------

 

* چهارشنبه 30 اسفند

امسال موقع تحویل سال، فقط جمع چهارنفره خودمون بودیم: مامان، بابا، من، مجتبی

داداشم اینا دو سه ساعت قبلش تازه راه افتاده بودن.
خواهرم اینا هم که امسال نمی یان اهواز.
زینب هم که نمی تونست بیاد.

امسال برخلاف هرسال، هنگام تحویل ِ سال دلم نلرزید..
لااقل زیاد نلرزید..
حسم خیلی خاص نبود..

فقط بغض بود و فکر به این که یعنی تا سال دیگه چی می شه..

...

تا همین کمی پیش مشغول کارای فردا بودم.
هنوزم یه کم کار دارم..
اون چیزی که اذیتم می کنه در اصل خستگی ناشی از تنها کار کردن نیست، لااقل بیشترش این نیست؛ یه چیزای دیگه ای درم ترک خوردن که...

هه هه، خدا به فردا رحم کنه، عجب شلوغ بازاری بشه با اون همه بچه!
آخه خان دایی جان! چه وضعشه! نسل جدید نوه هاتپوزخند آدم رو به وحشت میندازن! ترسیدمگیج شدم

راستی!
از دیشب سبزه مون درحال وارفتن بود..
چند ساعتی مونده به آغاز سال جدید، رسماً غش کرد! :))
فکر کنم 13 به در شده و ما حواسمون نیست! :پی

 

** پنج شنبه 1 فروردین

از صبح به دلایلی خیلی استرس داشتم..

...

داداشم اینا اومدن خونه مون (شب قبل رسیده بودن اهواز و منزل مادرخانومش وارد شده بودن)

عصر مهمونا اومدن..
این بار نوه های دایی زیادم شلوغ نکردن، یکی شونم نیومده بود تازه :دی

...

شب خسته بودم، خیلی خسته..


*** جمعه 2 فروردین

صبح بعد از نماز حالم خوب نبود..
از جزئیات صرف نظر می کنم...

تا ظهر تو آشپزخونه دور خودم می چرخیدم.

عصر بازم مهمون داشتیم.

غروب که مهمونا رفتن، دیگه وقت شام درست کردن نبود، گفتیم پیتزا سفارش بدیم.
زن داداشم طوری که مبین (پسرشون) نشنوه با خنده بهم گفت: مبین فلان رستوران رو خیلی دوست داره؛ تهران که بودیم گفت بریم اون رستوران پیتزا بخوریم. بعد نمی دونم چی می شه که زن داداشم کاملا به شوخی (شاید مثلاً برای این که بش بفهمونه فست فود زیادی خوب نیست) بهش گفته بوده که باشه ولی اهواز رفتیم نمی شه پیتزا بخوریااا. مبین هم می گه باشه! دیگه این حرفا رو به شوخی و اینا زده بودن و تمام.

حالا امشب مبین می گفت من نمی خورم! قول دادم اهواز که اومدم پیتزا نخورم!! وااااای (حالا عاشق پیتزاستا!)
دیگه زن برادرم گفت مامان جان اون شوخی بود، بخور و اینا، که دیگه مبین هم قبول کرد که بخوره!

حالا شاید بگید این که تعریف کردن نداشت!
اما راستش..
راستش داشتم فکر می کردم کاش ما هم مثل بچه ها اینقدر پاک و صادق بودیم که وقتی به بزرگترمون یه قولی می دیم، پاش وایسیم و نزنیم زیرش یا هی بهانه نیاریم...

...

نمی دونم چرا این چند روزه هی دست و بالمو زخم و زیلی می کنم!
ینی هی دستم می خوره این ور اون ور و زخم می شه!
مثلاً دیروز ناخن اون انگشتم خورد توی این یکی دستم و خون اومد!
یا اون روز دستم سوخت و تاول و زخم و اینا (کم ها..)
یا یه بار دیگه با نمی دونم چی زخم شد!
یا هزارتا چیز دیگه!

دیگه دیشب و امشب گوشه گوشه ی دستام درد می کرد!
امشب یه کم دستامو به بتادین آغشته کردم بلکه لااقل زخماشون ضدعفونی بشن و کمی آروم بگیرم!

...

چقد یادداشت امروز طولانی شد..
تازه دیگه از وصف نوه ی بامزه ی عمه م صرف نظر کردم! :))


**** شنبه 3 فروردین

امروز نه مهمونی اومد و نه مهمونی ای رفتم.

تا عصر همین طوری عادی گذشت؛ خان داداش اینا هم فعلاً رفتن اون ور (خونه مادرخانومش)، یعنی درواقع طبق معمول گاهی این جا هستن و گاهی اون جا.
خلاصه امروز خونه خیلی خلوت بود.
خوب بودا، اما راستش..

راستش به عنوان یک روز عید زیادم خوب نبود..
آخه یه عمر عادت کرده بودیم عیدا خواهرم اینا باشن؛ یه عمر عادت کرده بودیم عیدا فاطمه و امیرمحمد باشن.. که کامپیوتر همه ش در اشغالشون باشه! شوخی (البته این دو سه سال اخیر به لطف نت وایرلس و 2-3 تا لپ تاپ، دیگه مشکل کامپیوتر نداشتیم و گاهی خونه رسماً می شد کافی نت! :)) )

زینب هم که اصلاً باید می بود.. (البته اون پارسالم نبود..)
عادت داشتیم زینب برامون غذاهای جورواجور بپزه و تجربیات جهانگردیششوخی رو توی آشپزیش دخیل بکنه و هی ما خوش به حالمون بشه! :))

عادت کرده بودیم بعد از ناهار، با خواهرهام ظرفارو که می شستیم و جمع و جور می کردیم، بعدش همون جا تو آشپزخونه و گاهیم توی اتاق من (اتاق کامپیوتر! مشکوکم:دی) بساط چایی رو پهن کنیم و حرف بزنیم.. زینب برامون فال حافظ یا ئی چینگ بگیره و هی تفسیر بکنه..

بعد توی همون نشست های معروف به نشست آشپزخونه ای، بریم تو فاز غیبت شوخی، و یهو مجتبی از اون ور داد بزنه که صبر کنید صبر کنید منم بیااااااااام! پوزخند
بعد فاطمه و امیر هم از کامی خسته بشن و بیان پیشمون..
زهره پاشه بره شیرینی و تنقلات بیاره که با چای بخوریم، و همزمان هم هی خودش تذکر بده که یه دونه از اینا فلان مقدار چاقمون می کنه ها! :دیی (خودش نسبتاً لاغره اما معتقده که اضافه وزن داره :دی)
و فاطمه هی لجش دربیاد و بگه که: اه! بازم این بحث شیرین چاقی رو پیش نکشید! :))
اگه داداشم اینا هم خونه ما باشن که دیگه جمعمون جمع می شه..

بعد عصر بشه و جمعمون یا پراکنده بشه یا یه بساط چایی دیگه توی هال برپا بشه این بار با حضور کل خانواده..
بعدشم یا دیدوبازدید یا امورات دیگه..

دلم تنگ شده که توی لااقل یکی دو تا مهمونی، یهو بحث به شباهت من و فاطمه کشیده بشه، و فاطمه بخنده و درگوشمون یا بعد از مهمونی بگه: «کلاً دوتا بحث توی عیدا خیلی طرفدار داره: یکی چاقی لاغری و رژیم و اینا، یکی هم شباهت من و خاله گویا! شوخی»


نامردا..
امسال به چی عید دل خوش کنیم؟ :(
می دونم هردوتون واقعاً امکانش نبود که بیایید، اما دلیل نمی شه دلم تنگ نشه..


***** یک شنبه 4 فروردین

امروز صبح هم باز یه چند کیلومتری توی آشپزخونه راه رفتم! گیج شدم

شبم یه دو جا عید دیدنی رفتیم.

...

داداشم اینا از یه جایی یه بشکه 10 لیتری دوغ محلی بسیاااااااااااار خفن گرفته بودن، بعد توی این 3-4 روز لااقل 7 لیترش خورده شده، و فکر کنم از این مقدار یه سومش رو من خورده باشم! پوزخند
بسیار بسیار خوشمزه س، ینی اساسی دووووووووغه ها! :))

ای خدا، لطفاً حواست بهم باشه فشارم نیفته، یه وقت نیفتم بمیرم!

زنده بمونم تا خودم بقیه شم بخورم! پوزخند

چشمک


****** دوشنبه 5 فروردین

هی فکر کردم پنجم چیزی نشده؛ حواسم به این رویداد مهم نبود! :)))

سال ها پیش، شاید 10 سال پیش یا بیشتر، نمی دونم چی شد که یه نخل تزئینی توی باغچه مون کاشتیم.
نه از اون نخل های تزئینی ها.. از اون یکی ها! شوخی
ینی خو ازونایی که شبیه نخل معمولی هستن.

بعد خو این هرسال یه کم قد کشید، و همیشه هم توی خونه این بحث رو داشتیم، که یکی از اهل خونه می گفت این چیه؟ قشنگ نیست و بندازیمش دور و اینا! یکی دیگه می گفت چرا بابا چشه مگه؟! دوباره یکیای دیگه (از جمله خودم) می گفتن که بذاریم باشه، اما نذاریم شلوغ بشه و این حرفا..

خلاصه بعد از چندسال دیدیم نه بابا، این داره بزرگ می شه و شبیه نخلی که بخواد خرما بده..
اما یه باغبونی بود انگار، یا شایدم یکی که توی خونه ش نخل داشت، که گفته بود نه، این نخل میوه نمی ده.
ما هم گفتیم خب نده! :))

خلاصه گذشت و گذشت، تا دوسال پیش که دیدیم عععع! این چند تا خوشه روش دراومد!
اما خو سال اولش بود و کم بودن و خو ما هم که گرده افشانی نکرده بودیم براش، دیگه همش پوسیده و پوک شد و ریخت.

پارسال بازم گرده افشانی نکردیم، ینی تو فکرش نبودیم زیاد، اما میوه داد!
ولی درحد خارک بودن و حتی رطب درست و حسابی هم نشدن، چه برسه به خرمای خوب.. و جالب این که هسته هم نداشتن! بدبختا ناقص بودن :)))

تا این که دوشنبه یکی اومد و درخت رو گرده افشانی کرد.
دیگه ببینیم امسال خرماش چه طوری می شه! :)

خوبه دیگه، با این اوضاع خوشگلی که هست و این گرونی و اینا، لااقل دیگه نمی خواد پول برا خرما بدیم شوخی داریم به خودکفایی می رسیم! پوزخند

اگه اون ببعی ها رو هم بخریم بذاریم گوشه خونه دیگه کلی صرفه جویی می شه! شوخی


******* سه شنبه 6 فروردین

دو روزه باز سردردم شروع شده..

خسته م، خیلی خسته...

خواستم بگم: خدا، بشنو صدامو..
اما یادم اومد که تو سمیعی..

خواستم بگم: حواست هست؟
یادم اومد که علیم و بصیری..

پس فقط می گم:
فستجبنا له و نجیناه من الغم، و کذلک ننجی المؤمنین..

می گم:
انک علی کل شیء قدیر..

ممنون خداجون!
تبسم


******** چهارشنبه 7 فروردین

امروز بازم مهمون داشتیم.
کلاً امسال تا الآن سه سری مهمون اومده خونه مون، اما توی هر سری چندین خانواده بودن.
طوری که امروز تقریباً فامیلا دیگه تموم شدن به سلامتی، و فقط یکی از دایی هام مونده که مسافرتن (شایدم تا حالا برگشته باشن نمی دونم).
کاش دایی اینا هم اومده بودن که دیگه تموم شده بود و به زندگیمون می رسیدیم :)))

...

هوای متغیر بهاری بالاخره کار دستم داد و سرما خوردم! :|

امیدوارم با همین کلداستاپ ها خوب شم و لازم نشه برم دکتر!
با این که همیشه مقیدم آدم سرما که خورد باید بره دکتر که بدتر نشه و زودتر خوب شه، اما الان اصلاً حوصله شو ندارم! :(

سردردمان هم که همچنان تشریف دارند! :|

...

می گم چرا بعضی از بچه ها اینقدر نچسبن؟!
یه بچه ای هست (اصلاً منظورم بچه ی مهمون امروزمون نیستا! دروغ) که هروقت می بینمش دلم می خواد با تمام قدرت بزنم لهش کنم!

پوزخند
شوخی


********* پنج شنبه 8 فروردین

صبح رفتم بانک، نسبتاً خلوت بود.
نوبت گرفتم اما دیدم انگار چون خلوت ه هرکی هرکی ه!
خلاصه کارمو انجام دادم و اومدم بیرون.

بعد، کد رهگیری به دست، یه سر رفتم اداره پست منطقه خودمون، که ببینم بسته ای که اون یکی خواهرجان اواسط اسفند فرستاده چرا هنوز نرسیده!
گفت برو پست مرکزی.
اون جا بعد از یه سری مراحل اداری (از این جا برو اون اتاق، بعد سرچ تو سیستم و چک کردن دفتر دستک، بعد از این یکی اتاق برو انبار امانات، بعدشم ارائه کارت شناسایی و امضا و پر کردن فرم و اینا)، بسته رو اورد داد دستم..
گفت این 28 ام رسیده، دیگه تعطیل بوده مونده همین جا!
می خواستم بگم خو الآن سه روزه که تعطیلات تموم شده پس چرا اقدام نکردید؟! که دیگه حالم خوب نبود، بیخیال بحث کردن شدم..

می خواستم برم دکتر، اما دیگه ظهر شده بود، حوصله نداشتم..

بعد از ناهار خوابیدم؛ عصر یکی از دوستای خانوادگیمون زنگ زد که بیاد عیددیدنی.. از خواب پریده بودم حالمم بد بود؛ به مامان گفتم من جسدم، بگو امروز نیان.. دیگه مامان ازشون عذرخواهی کرد که گویا حالش بده؛ خلاصه احتمالاً فردا بیان، شایدم یه روز دیگه.. (تو خواب و بیداری با خودم گفتم دیدی آه ترانه گرفت؟ شوخی اما خو چون به قول خودش آه نکشیده بود تونستم مهمونا رو دست به سر کنم! پوزخند)

دوباره خوابیدم تا طرفای غروب..

شب هم که خان داداش اینا اومدن این ور.
زن داداشم گفت پاشو آماده شو همین الآن ببردت دکتر (با اشاره به داداشم)، گفتم نه بابا حال ندارم این وقت شب، حالا شاید فردا..

حالا باور کن فردا تا بخوام برم دکتر این دوستمون پامیشه میاد!
من خودم مییییییییییدونم! شوخی


********** جمعه 9 فروردین

صبح بالاخره رفتم دکتر؛
کلی داروی خوراکی و تزریقی.

...

خدا رحم کرد و با این حالم امروز دیگه مهمون نیومد..

...

یه دنیا فکر و خیال مختلف تو سرمه که دیگه بی خیال..

...

نمی دونم تا نوروز دیگه چه اتفاقایی قراره بیفته.. البته به شرط حیاتم...

یک سال که خیلی غیرقابل پیش بینی ه.. راستش حتی نمی دونم تا یک ماه دیگه چی می شه...

کاش بشه..

خودت می دونی که اون موضوع یه بهانه س، لااقل دلیل ثانویه..
اصلش اینه که دلم می خواد بیام جلوت زانو بزنم و به خاطر تمام دردهای این مدت برات، برای خود خودت، گریه کنم...
گریه کنم اونقدری که دیگه صدام درنیاد..
بعد با دلم باهات حرف بزنم..
شاید صدای دل بهتر شنیده بشه..
آخه میگن:
این ساز شکسته اش خوش آهنگ تر است...

و..
و توی زمینی تر اگرچه با دلی آسمانی:

کاش بشه.. مگه نه؟

 

--------

خدایی این یادداشت های من کجاش شبیه نوروزنوشت ه؟ :))

...

اینو اضافه کنم که یه کم نوروزنوشتی بشه (گرچه چندان هم نمی شه :دی)

امشب زنگ زدم به یکی از دوستام (اهل ساری ه).
سلام احوال پرسی که کردیم فوری گفت:
تا زنگ زدی همش گفتم کاش الآن بگه شمالم و دارم میام خونه تون!
(به خصوص که اولین عیدی ه که رفته خونه خودش تبسم)

که خب گفتم نه بابا شمال نیستم که..

خب بر فرررررض هم که شمال بودم ممکن بود اصن نتونم ببینمش حتی..
اما این ازونایی ه که محبتش و کلامش صادقانه س، ینی می دونم بی تعارف و بی شیله پیله اونو گفت..
رو این حساب حرفش یه جور خاصی به دلم نشست..

خوشبخت باشی گلم :)


*********** شنبه 10 فروردین

صبح داشتم ناهار درست می کردم که اون دوستمون بالاخره زنگ زد که بیاد، و حتماً هم صبح می خواست بیاد چون عصر داشت برمی گشت تهران.
دیگه یه دستم به کارای ته چینم بود و یه دستم به میوه شیرینی چیدن و یه کم تمیزکاری.

هرچیم دقت کردم که توی اون کارای قروقاطی که داشتم و با حواسی که چندجا بود چیزیو از قلم نندازم، آخرشم یادم رفت خلال بادومش رو بریزم!
(مهم نبودا، اما لجم گرفت که بالاخره یه چیزی یادم رفت..)

کلاً خوشم نمی یاد صبح مهمون بیاد، آدم هزارتا کار داره!

...

عصر حالم گرفته بود، شایدم دلم!

برای پنجاه درصدش دلیل داشتم، اما پنجاه درصد دیگه ش واقعاً نمی دونم چم بود! همین طوری الکی دلم شدیییییید گرفته بود!
(شایدم دلیل اون پنجاه درصد دوم توی ضمیر ناخودآگاهام بوده.. یعنی حس می کنم پشت همون بی دلیلی هم یه چیزی بوده که خودم حواسم نبوده..)

...

برای مخاطبی (یه دوست) که اینو نمی خونه (پس لطفاً سؤال نفرمایید..):

هرچی هم که بگی عوض نشدم، اما شدی..
دارم صبر می کنم ببینم کی باور می کنی..
دلم برای اون روزا تنگ شده...
قبول کن سخته برام..

...

همچنان می دونم دیگه رسماً از نوروزنوشت خارج شدم..
چون واقعاً نوروز امسال خیلی...

هیچی..

خدایا مثل همیشه شکر :)


************ یک شنبه و دوشنبه 11 و 12 فروردین

یازدهم اینقدری بی اتفاق گذشت که اصلاً حتی نوشتن نداشت..

...

امروز (دوازدهم) تا شبش باز هم بی هیچ اتفاق خاصی گذشت..

ینی راستش این لحظات و روزهای بی اتفاق پر از حرف هم هستن اتفاقاً.. اما حرف هایی از جنس نگفتن...

...

غروب بود که دخترخاله زنگ زد که شب میان..

و با اومدنشون (خودش و شوهرش و پسر 8 ماهه ش) یه دنیا رفتم تو فکر...

آخه خانواده ی این خالم سال ها اهواز بودن و خونه شونم نسبتاً نزدیک خونه ی ما..
الآن یه 10-12 سالی می شه که رفتن تهران؛ ینی بچه هاشون اونجا بودن، دیگه خاله و شوهرخاله هم رفتن.

امشب با اومدن دخترخاله رفتم تو خاطرات اون ایام..
اون روزایی که خاله زود به زود میومد خونه مون..
اون روزایی که...

چقد بعضی چیزا قشنگ تر بودن..

دخترخاله هم تا وارد شد گفت: می دونی چند ساله نیومده بودم خونه تون؟!
(این مدت کمتر اهواز اومده بود و وقتیم اومده بود خونه ی ما نشده بود بیاد)

خلاصه اونم رفت توی خاطرات..

و...

الآن خاله کجا، مامان کجا..
این یه جور و اونم یه جور...

الآن بچه های خاله کجا و ما کجا؟
اون روزها کجا؟

خیلی خسته م...

خدایا، همچنان شکرت می کنم..
اما خودت ببین..

امروز صبح که با استیصال قرآن رو باز کردم برام گفتی:

«إِنَّمَا أَمْرُهُ إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُون» 

«چون به چیزى اراده فرماید، کارش این بس که می گوید: «باش» پس [بی درنگ‏] موجود می شود.»

مهربونم..
منتظرم که اراده کنی تا اعجازت رو با چشم خودم ببینم...


************* سه شنبه 13 فروردین

خب می دونستم و خیلی طبیعی بود که جایی نریم..

اما دیگه توقع مهمون هم نداشتم! :))

صبح که دوستای قدیمی و خانوادگیمون زنگ زدن که عصر می خوان بیان (البته فقط خانوماشون)، هی به شوخی گفتم واه! می خوان بیان 13 شون رو توی خونه ی ما در بکنن؟ :))
و البته کوچک ترین اعتقادی به این حرف نداشتم و ندارم..
و حتی همیشه به طرز شاید لجبازانه ای عدد 13 رو دوست دارم! :)

ولی خب حال مهمون هم نداشتم به هر حال!

قرار بود ساعت 6 بیان..
ساعت 5 تازه از خواب پاشدم و یه کم دور خودم چرخیدم و تااااازه با بی حوصلگی اسباب مهمونی رو چیدم و مرتب کردم.

جالب این جاست که این دوستامون رو اتفاقاً خیلیم دوسشون دارما.. ولی این بار عجیب حال مهمون نداشتم..

(یه تعداد خانواده ن که در واقع خانواده ی دوستای قدیمی بابام هستن، خانوماشونم دوستای مامانن و خلاصه رفت و آمد خانوادگی داریم)

البته فقط چندتاشون می خواستن بیان؛ اما کلاً اون تیپ دوست هارو خیلی دوست دارم، شاید چون از آدمایی هستن که به معنای واقعی هم دنیاشون رو دارن هم آخرتشون رو.. اکثرشون یه پاکی خاصی توی رفتار و کلامشون هست که از دیدنشون آرامش می گیرم..

وقتی اومدن بی حوصلگیم از بین رفت :)

مهمونی دیروز یه آرامش خاصی داشت برام..
به خصوص که..
خلاصه خوب بود دیگه :)

روز 13 ام، 5-6 تا آدم خوب (از سراسر ایران اعم از اصفهان، تهران، مشهد، و اهواز!) برکتشون رو اوردن به خونه مون...

...

شب هم اگرچه نگرانی های جورواجوری برای عزیزانم و خودم داشتم و خیلی پکر و مستأصل بودم، در نهایت با احساس خوب حاصل از مصاحبت با یه عزیز خوابیدم؛ توصیه هایی که البته در کمال شکسته نفسی بود و همین دلنشین ترش کرد برام...

 

13 ام برای من روز خوب و بابرکتی بود..

باید حس های خوبی که ازش درک کردم رو در تک تک سلول هام و همه ی زوایای روح و جانم ثبت کنم تا همیشه یادم بمونه که با وجود همه ی دردها و حسرت ها و دل شکستگی های این دنیا، می شه آرامش رو هم تجربه کرد...

خدایا، هرچی شکرت کنم کمه...

توکلت علی الله...


[ پنج شنبه 92/1/1 ] [ 1:28 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 33
بازدید دیروز: 22
کل بازدیدها: 284507