ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام --------- توی خواب و بیداری بودم و داشتم با خودم کلنجار می رفتم که پاشم؟ پانشم؟ که صدای ویبره ی گوشی خبر از اس ام اسی داد؛ _ سلام ر... جان. هیچ نمی گی یه زمانی یه دوستی داشتم که دست بر قضا یه روز رفت تو کما.. و... و حالا تنهاس.. و لااقل یه بار برم دیدنش؟ ها؟ خدااااااااااااا! نسرین ه! و یهو انگار یه دریا آب یخ ریختن رو سرم... که دو سه ماهه هیچ حالی ازش نپرسیدی... خدا خودش می دونه که این روزا به یادش بودم.. خدایا... یادم نیست با چه کلماتی جوابش رو دادم... جواب می ده که مشغول درمان دردها هستم... یه لحظه توی دلم می گم این که می دونست اهواز نیستم... و بعد به خودم فحش می دم! توی بی معرفتی که ادعات می شه برا عزیزانت جون می دی؟!... جوابش رو می دم که کجا هستم و در چه حالی.. جواب می ده: _ نمی دونستم تهرانی. چه خوب. خیلی دعام کن دوست من. به امید دیدار. بای بهش می گم خدا شاهده که چقدر برات دعا کرده و می کنم... _ دکتر گفته چشمم باید دو بار عمل شه. هنوز عمل نکردم. فعلاً درگیر دست چپم هستم که از آرنج به پایین خشک بود.. ---------------- نسرینم! اگر تو هم ندونی، خدای تو می دونه که چقدر برات غصه خوردم و دعا کردم و به همه سپردم دعات کنن... اگر تو هم ندونی، خدای تو می دونه که همه مون، همه ی دوستای اون دوران، از غصه ی اون حالت داشتیم دق می کردیم... نسرین... نسرین؟ اما در کل به یادش که بودی... اما کم بود! نسرین، برات نوشتم تا اواسط تیر یا شاید یه کم بعدش تهرانم، اما بعدش با سر میام پیشت! میام پیشت! نسرین... دوستت دارم نسرین... خدایا! اگرچه انگار فقط باید خیالمون راحت می شد که برگشته! یعنی من یادم می ره اون روزی رو که پشت در اتاق آی سی یو بودم و از دور و از پشت اون پنجره ی کوچیک دیدمت که چه طور... از خودم بدم میاد... هرچی بگم بازم حرف دارم...
--------------- پ.ن.1. پ.ن.2. پ.ن.3. [ جمعه 91/3/26 ] [ 2:12 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ----------- خدایا بی پناهم اگر عشقت گناه است
به دست یاری اگر که نگیری تو دست دلم را دگر که بگیرد -------------- پ.ن. مگردان روی خود ای دیده رویم سبوی جسمم از چشمهات پر آب است تو جویایی و من جویانتر از تو همین دانم که از بوی گل تو منم ضراب و عشقت چون ترازو زهی مشکل که تو خود سو نداری تو اندر هیچ کویی درنگنجی مولوی
[ جمعه 91/3/19 ] [ 5:1 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ---------- امشب یهو رفتم توی خاطرات یه مرحله ی خاصی از بچگی... این قدر حسم از اون دوران قشنگه که فکر نکنم بتونم اون طور که باید و شاید بیانش کنم... ---------- بچه که بودم، مامان و چند تایی از خانم های همسایه به علاوه ی چند نفر دیگه که همسایه نبودند، هفته ای یک روز، دوشنبه ها عصر، جلسه ی قرآن داشتند، هر هفته ی خونه ی یکی. مامان معلمشون بود.. یادمه هر هفته با مامان می رفتیم جلسه قرآن، خانم های دیگه هم بچه هاشون رو میوردن، و خب البته معمولاً بچه ها می رفتن توی حیاط یا یه اتاق دیگه بازی می کردن تا جلسه ی مامانا تموم بشه. راست می گفتی خانم معلم.. بخش قابل توجهی از اعتقاداتم همون جاها شکل گرفت.. جلسه ی بسیار قشنگ و متنوع و دوستانه ای که وقتی تموم می شد، تازه این طور صحبت ها شروع می شد که این شیرینی رو چطوری پختی و اون شربت ه رو چکارش کردی که این قدر خوب شده و اینا! جلسه ی بسیار قشنگ و متنوعی که خانم معلم مهربونش، بهترین لباس هاش رو می پوشید و به بهترین نحو و خیلی شیک و موقر، انگار که رفته عروسی، می رفت و خیلی مهربون و دوست داشتنی و صبور برای شاگرداش حرف می زد، قرآن یاد می داد، تفسیر می کرد، و... جلسه ای که خانم معلمش اعتقاد داشت مجلسی که فقط یه مشت پیر و پاتال، با ظاهر نه چندان آراسته، با لباس مشکی و بعضاً شلخته بشینن و قرآن بخونن لطف چندانی نداره...
امشب یاد اون جمع بچه ها افتادم... من، زینب، محبوبه، وحیده، مریم، زهرا، بهار، سرور، نوشین، ریحانه (شماره ی 2!) و سودابه و بقیه... بچه هایی که الآن از اکثرشون خبر دارم، و چه سرنوشت ها و زندگی های جورواجوری... چه بازی ها که نکردیم... یه کم بزرگ تر که شدیم و باسواد، گاهی ما هم دلمون می خواست چند دقیقه ای پیش بزرگ تر ها بشینیم و قرآن بخونیم.. و خانم معلم با صبری مثال زدنی قرآن خوندن های بچگونه مون رو گوش می کرد و تشویقمون می کرد و با لحنی که اصلاً ناراحت نمی شدیم که هیچ، بلکه دلنشین هم بود، اشکال هامون رو می گفت.. راست می گفتی خانم معلم... شخصیت بچه ها، اعتقاداتشون، عشقشون به قرآن و عترت داشت کم کم شکل می گرفت... با همون ظاهر آراسته و به روزت، با همون کلاس های آشپزی و خیاطی بعد از کلاس، با اون صبر مثال زدنیت، که توی همه ی مراحل زندگیت برام الگو بوده، شاگردهایی تربیت کردی که هنوزم که هنوزه روز معلم با عشق می یان دیدنت... خانم معلم، باورت می شه؟ امشب اصلاً نمی خواستم از تو حرف بزنم! (که اصلاً شاید خوشت نیاد ازت تعریف بکنم.. چون هر کاری کردی برای خدا بود...) که در مقابل تو، مابقی زندگیم توی حاشیه ست... خانم معلم، می دونی الآن از چی دلم گرفته و چرا اشکم داره جاری می شه... خانم معلم.. خانم معلم.. خانم معلم صبورم.. و چقدر خوشبختم من که این همه سال افتخار شاگردیت رو داشته و دارم... اولین معلم قرآن زندگیم! ---------- پ.ن.2. پ.ن.3. [ شنبه 91/3/13 ] [ 4:6 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ------------ بچه که بودیم، وقتی توی فیلما یه صحنه ی ناراحت کننده و یه اتفاق دردناک می دیدیم، بزرگترامون سریع بهمون می گفتن: _ غصه نخوریا! نترسیا! اینا همش الکی ه، قصه س، فیلمه! فیلمشونو که بازی کنن، هرکی صحیح و سالم و خوشحال می ره خونه ی خودش!
بزرگ که شدیم، توی هر اتفاق دردناک و هر درد جگرسوز، همش منتطریم یکی بهمون بگه: _ غصه نخوریا! نترسیا! اینا همش الکی ه، قصه س، فیلمه! فیلم که تموم بشه، صحیح و سالم و خوش و خرم می ری پی زندگیت و همه چی یادت می ره... غصه نخوریا، همش قصه س، زودی تموم می شه...
----------- پ.ن. + دانلود [ سه شنبه 91/3/9 ] [ 1:57 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ------------ بدون شرح... ------------ پ.ن.1. گاهی حس می کنی شدی بازیگر یه فیلم تکراری.. بازیگر یه قصه ی خیلی تکراری... یهو می بینی هرچی توی فیلما دیدی داره برای خودت اتفاق میفته... توی قطار که هستم، از جهتی حس می کنم هر لحظه ش برام جدیده؛ آدمای جدید.. ماجراهای جدیدشون.. دنیاهای جدیدی که جلوی چشمت گسترده می شن... اما این وسط انگار یه تناقضی هست!! و توی مسیر برگشتم به تهران، تونستم بفهمم دلیل این تناقض رو... اون بازیگر ثابت رو یادتون هست؟ یادتونه که گفتم هر قسمت یه عده وارد زندگیش می شن و تأثیرشون رو می ذارن و می رن؟ خب این یعنی اون تازگی و جنبش و تکاپوی زندگی بازیگر ثابت! قطار می رود آهسته روی ریل دلم قطار حس سفر و بازی توی فیلم زندگی رو در آدم بیشتر می کنه؛ حس بازی توی یه فیلم تکراری... اجبار به سکون وسط یه عالمه ماجرا... (لطفاً نصیحت نکنید که خودت باید این سکون رو از بین ببری و از این قبیل صحبت ها... باور کنید یه جاهایی «مجبور» می شی به سکون... شایدم.. یه جاهایی این قدر خسته ای که اگر حرکت کنی، اگر نسنجیده حرکت کنی، دووم نمی یاری...) پ.ن.2. این هفته هم دوباره رفتم؛ بعد اومدم سریع در برم که اگه فیلمبرداری باشه مهمون افتخاری فیلمشون نشم (:دی)، که دیدم یا خدا، مگه می شه از لابلای هیئت همراهشون رد شد حالا! فکر کنم دفعه ی دیگه که برم اون جا، برادران لاریجانی بیان به دیدنم!! :دی بیچاره احمدی نژاد هم برنامه ی بازدید من به کتابخونه رو اشتباهی بهش گفتن (شایدم خودم پیچوندمش! :سوت)، و فرداش که رفت فهمید من روز قبلش اون جا بودم! :دی (چه بهتر!) پ.ن.3. شب آرزوها... امشب ما رو هم دعا کنید... نمی دونم چه سرّی ه که تمام سال پرم از آرزوهای مختلف، اما همچین که به این شب می رسیم، یهو انگار خالی می شم... اصلاً نمی دونم چی بگم و از کجا شروع کنم... شایدم لازمه امشب خالی بشیم و بگیم: راضی هستیم به رضای خودت... اما شعار چرا؟! انگار باز هم ته دلمون قیلی ویلی می ره که خدا! راضی باش به اونچه من می خوام!!! و این یعنی فرق امثال من و اونایی که امشب واقعاً خالی می شن از خودشون و پر می شن از خواست ِ یار... اما خدا! با همه ی سستی ِ ایمانم، این آیه ت رو با ذره ذره ی وجود می پرستم: ایاک نعبد و ایاک نستعین... التماس دعا... [ پنج شنبه 91/3/4 ] [ 1:21 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |