تحلیل آمار سایت و وبلاگ گل ِ نسرین... - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

---------

توی خواب و بیداری بودم و داشتم با خودم کلنجار می رفتم که پاشم؟ پانشم؟
یه ساعت دیگه بخوابم؟ نخوابم؟

که صدای ویبره ی گوشی خبر از اس ام اسی داد؛
یه شماره ی ناشناس..
با چشمایی که از خستگی به زور باز نگهشون داشته بودم خوندم:

_ سلام ر... جان. هیچ نمی گی یه زمانی یه دوستی داشتم که دست بر قضا یه روز رفت تو کما.. و... و حالا تنهاس.. و لااقل یه بار برم دیدنش؟ ها؟

خدااااااااااااا! نسرین ه!

و یهو انگار یه دریا آب یخ ریختن رو سرم...

که دو سه ماهه هیچ حالی ازش نپرسیدی...
که وقتی هم حالش رو می پرسیدی از دیگرون بود و نه خودش.. آخه خودش که تا مدت ها بعد از به هوش اومدنشم حالش خوب نبود...

خدا خودش می دونه که این روزا به یادش بودم..
اما نمی دونم چرا نمی شد بهش اس ام اس بزنم...
چون هی دیروقت بود و می ترسیدم مزاحم استراحتش بشم؟!
چون یه دوست دیگه قبلاً که بهش اس زده بوده جواب نداده بوده (نمی تونسته) و من فکر می کردم لابد هنوزم نمی تونه؟!
چون اون قدرا هم بهش نزدیک نبودم (و شاید به نوعی دیگه هم بودم..) که فکر می کردم شاید مزاحم باشم؟!
یا اینا همش توجیهه؟!

خدایا...
آب شدم...
باید خودش سراغم رو بگیره؟!
...

یادم نیست با چه کلماتی جوابش رو دادم...
قربون صدقه ی از ته دل به علاوه ی عذرخواهی فراوون و این که اهواز نیستم و.. به علاوه ی توجیه؟!
وای نه...

جواب می ده که مشغول درمان دردها هستم...
مگه کجایی؟ اومدی اهواز بیا پیشم...

یه لحظه توی دلم می گم این که می دونست اهواز نیستم...

و بعد به خودم فحش می دم!
که آخه این چند ماهه این دختر بدترین روزای عمرش رو گذرونده، توقع داری همه ی جزئیات احوال تو الآن توی ذهنش باشه؟! اونم توی بی معرفتی که...

توی بی معرفتی که ادعات می شه برا عزیزانت جون می دی؟!...
که جون هم می دم...

جوابش رو می دم که کجا هستم و در چه حالی..

جواب می ده:

_ نمی دونستم تهرانی. چه خوب. خیلی دعام کن دوست من. به امید دیدار. بای

بهش می گم خدا شاهده که چقدر برات دعا کرده و می کنم...
خدا تو رو به خانواده ت و به ما برگردوند...
از خودت بگو، قبل از عید خواهرت رو دیدم که گفت یکی دو تا عمل در پیش داری اما باید یه مدت از کمات بگذره، الآن در چه حالی؟

_ دکتر گفته چشمم باید دو بار عمل شه. هنوز عمل نکردم. فعلاً درگیر دست چپم هستم که از آرنج به پایین خشک بود..

----------------

نسرینم!

اگر تو هم ندونی، خدای تو می دونه که چقدر برات غصه خوردم و دعا کردم و به همه سپردم دعات کنن...

اگر تو هم ندونی، خدای تو می دونه که همه مون، همه ی دوستای اون دوران، از غصه ی اون حالت داشتیم دق می کردیم...
حتی لاله سر کلاساش اون قدر به شاگرداش گفته بود شما دلاتون پاک تره و برا دوستم دعا کنید، که تا مدت ها حتی شاگردای لاله هم جویای احوالت بودن...
دیگه ما که جای خود داریم...
ندیدی اون بهت و هراس ما رو...

نسرین...
یه دنیا حرف دارم و یه بغض سنگین...
که به خدا فراموشت نکردم...
که وقتی نوشتی تنهام آتیش گرفتم...

نسرین؟
اگر بگم حتی توی دو سه ماه اخیر خانواده م رو هم درست ندیدم می گی توجیهه؟
من که می گم توجیهه... تلفن و حتی اس ام اس رو که خدا ازت نگرفته بود...
چرا رفتی اهواز سراغشو نگرفتی؟!

اما در کل به یادش که بودی...
نبودی؟
به خدا که بودی...

اما کم بود!
کافی نبود!

نسرین، برات نوشتم تا اواسط تیر یا شاید یه کم بعدش تهرانم، اما بعدش با سر میام پیشت!

میام پیشت!

نسرین...
منو ببخش...
ببخش همه ی بی معرفتی هام رو...
ببخش غرق شدنم توی دنیای خودم رو...
ببخش این...

دوستت دارم نسرین...

خدایا!
شکرت که نسرین رو بهمون برگردوندی...

اگرچه انگار فقط باید خیالمون راحت می شد که برگشته!
یعنی بعدش دیگه هیچ؟!

یعنی من یادم می ره اون روزی رو که پشت در اتاق آی سی یو بودم و از دور و از پشت اون پنجره ی کوچیک دیدمت که چه طور...
و سوختم.. که یعنی خدا یه روزی نسرین دوباره خوب می شه؟

از خودم بدم میاد...
که توی فکرش هم بودم این روزا و بازم خبری ازش نگرفتم...

هرچی بگم بازم حرف دارم...
و یه دنیا شرمندگی...

 

---------------

پ.ن.1.
نسرین رو که یادتونه؟
از همه ی دعاهای اون روزهاتون ممنونم...
پست مرتبط

پ.ن.2.
بیایید حواسمون رو بیشتر جمع ِ عزیزانمون بکنیم...
شاید گاهی با یه عده ای که بیشتر باهاشون هستید زیاد هم در ارتباط باشید، اما یادتون بره حالی بپرسید از اونی که دوره ازتون، اما به یادتونه و منتظر...

پ.ن.3.
امروز بابا اومدن تهران :)
احساس خوشایندی دارم، خیلی زیاد :)
و چقدر دلم برای مامان تنگ شده...


[ جمعه 91/3/26 ] [ 2:12 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 63
کل بازدیدها: 284965