ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ------------ دو سه شب پیش یه تخم مرغ از توی یخچال برداشتم، که یهو یه چیزی توجهم رو به خودش جلب کرد! ببینید!
متوجه شدید که؟ :دی
تازه این که چیزی نیست! تعطیلات که رفته بودم اهواز، رفتم توی یه مغازه ای که خرید کنم، بعد یکی دو مدل هم از این شیرینی های بسته بندی شده برداشتم (نون قندی و پیراشکی)، و از اون جایی که خیلی روی تاریخ تولید و مصرف حساسم، تاریخ تولیدشون رو نگاه کردم که مطمئن بشم تازه هستن؛ بعد یهو دیدم برای نون قندی ه، تاریخ تولیدش رو برای فردای اون روز زده! انگار که قراره این نونه فردا پخته بشه! :دی به فروشنده هه گفتم این چرا تاریخش همچینه؟! بعد که من داشتم چیزای دیگه رو نگاه می کردم که انتخاب کنم، دیدم داشت با لحنی عصبانی به دوست (شایدم همکارش) با این مضمون می گفت که: نگاه کن چه کار می کنن! خب مشتری می یاد می پرسه، من چی بگم؟! ---------- پ.ن.1. پ.ن.2. بعدنوشت در بامداد پنج شنبه ساعت بعد از سه صبح.. دلم گرفته بود، یا شایدم یه حسی شبیه به.. یه حس پابند بودن... و یه لحظه حس کردم چقدر اطرافیانم.. بستگانم.. دوستانم.. نزدیکانم رو دوست دارم... و بعد... ... الآن دیگه اون حس رو ندارم، اما دلم بدجوری... اما حلالم کنید! دارم فکر می کنم اگر یه وقت تاریخم به سر برسه، با این همه حق الناس چه کنم؟! تاریخ انقضای دلم سر رسیده است هستم میان جمع ولی زار و بی قرار پژواک واژه ی تکرار نیز قصه ایست این دل که انقضای سکوتش به سر شده است بشنو، ز او سکوت و اطاعت طلب کنند اما دلم دلش همه فریاد و بانگ خواست با خود بگفت که عادت شکن شوم ... اما چه زود و تلخ حقیقت سلام کرد گفتا چه داد می زنی؟ که همه گوش ها کر است زین پس دلم! برای گوش و دل کر مکوش ... اما دگر سکوت دل من نه عادت است!
[ سه شنبه 90/12/9 ] [ 1:33 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |