ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام -------------- حالا بماند چی شد که منی که می خواستم تا آخر امتحانا بمونم تهران، در حالی که وقت نداشتم از جام تکون هم بخورم، سه چهار روزی اومدم اهواز... بگذریم... الآن اومدم بگم که... با وجود همه ی غصه ها.. چیزایی که شاید فقط چند درصدشونو این جا نوشتم.. این قدری که الآن دارم بال درمیارم! می دونید رمزش چی بود؟ این که بیام خونه، پیش خانوادم! تو بغل مامانم! چقدر دلم براشون تنگ شده بووووووووووووود! اومدم بگم الآن خیلی خوشحالم! این قدری که حال درس خوندن ندارم... :دی وای این نت پر سرعت هم که خوشیمو رؤیایی تر کرده! :دیییی خدایا! خانواده ی از جون عزیزترم رو همیشه در پناه خودت نگه دار و حفظشون کن! :) خدایا، می دونی که تازگیا چقد نگران همه می شم.. عزیزانم رو سپردم دست خودت! شکرت خدا! پ.ن. [ شنبه 90/10/17 ] [ 10:51 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |