ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ------------- ابتدا از لطف همه ی دوستان عزیزی که توی پست قبل، برسا، تبیان، برسامون، اس ام اسی و... باعث دلگرمی بودند صمیمانه تشکر می کنم؛ براتون بهترین و شادترین لحظات رو آرزو دارم. ------------ و... قبل از این که اتفاقی بیفته که بخوام پست قبلی رو بزنم، توی فکر بودم که با یه آپ شاد و پر از احساس زندگی، وبلاگم رو از حالت غمگینی که چند وقتیه گرفتارش شده دربیارم.. می خواستم حتی تلخی حادثه ی اولی رو قورت بدم و این جا شاد باشم، بلکه توی روحیه ی خودم هم تحولی رخ بده... اما روزگار نذاشت از زندگی بنویسم... هر وقت یاد بچگی ها میفتم... عیدها، روز اول برای ناهار خونه ی دایی جمع می شدیم (مرحوم مادربزرگم پیش اونا زندگی می کردن و خود داییم هم دایی ِ بزرگ هستن). اون زمان یه نوزادی هم بود.. بعدها با کلی تلاش و علاقه پزشکی قبول شد؛ یکی دو سال دیگه داشت دکتر می شد ها... بازم بچه بودم، خاله اینا خونه ی قبلی شون بودن.. بازی می کردیم.. همه بودیم... و... بگذریم... باور کنید امشب می خواستم از زندگی بنویسم... شایدم واقعاً... نمی دونم... راستش این روزهای زندگیم رو نمی تونم ترجمه بکنم.. حتی از درکشم عاجزم... دلم «زندگی» می خواد... چند روزیه یه تناقض عجیبی توی وجودمه... هم احساس زندگی کردن دارم و هم نگرانم... یه احساس نشاط عجیبی از عمق وجودم داره فریاد می زنه.. اما هرچی از عمق وجود به سطح نزدیک تر می شه، این فریاد برام گنگ تر می شه.. می دونید، دقیقاً این حس رو دارم: در دل من چیزی است من چه سبزم امروز --------- [ سه شنبه 90/10/13 ] [ 12:50 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |