به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
شاید نشه اسمش رو گذاشت شعر، یا چه می دونم، هر چیز اصولی و مرتب دیگه!
تنها می شه گفت چند کلمه ای نه چندان با قاعده، که امشب توی اون هوای بارونی، ناغافل ریخت روی صفحه ی سررسیدم! اونم توی بی برقی و زیر نور چراغ گوشی موبایل!!
بارید و بارید و بارید
از چشم های تر آسمان
اشک
بردم به او
رشک!
غرید و غرید و غرید
در آسمان امشبم
رعد
با غرشش گفت:
ممنوع شکوه!
خاموش
تا بعد!
***
در این میان چشمم دلش خواست
باران بیاید
در این میان دل خواست چشمش
اشکی ببارد
اما دریغا!
از آسمان صورتم اشکی نبارید
افسوس، افسوس!
ابری ترین حال دلم در حسرت یک قطره
خشکید!
یک لحظه هم حتی نبارید
خشکید، خشکید...
آنگه که چشمم از نمی هم گشت نومید
وقتی دگر حتی دلم چیزی نمی دید
ناگه گلویم
رعدی دلش خواست!
شاید که اندوه نباریدن
با غرشی آرام گیرد...
آنگاه
غررررررررررر...
غرید؟!!
نه!!
آن تارهای بی صدا و صوت
حتی نجنبید!!
آهسته قلبم با خودش گفت:
ای روزگار پیچ در پیچ!
یعنی دگر حتی صدا هم هیچ؟!!
***
باران نمی بارد...
رعدی نمی غرد...
چشمی نمی گرید...