تحلیل آمار سایت و وبلاگ قطار، می رود آهسته روی ِ ریل دلم... (2) - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

اوایل تابستون پارسال بود که تصمیم گرفتم شرح سفرهای قطاری م رو در قالب سفرنامه بنویسم؛ و دقیقاً از همون وقت شرایط جوری رقم خورد که دیگه فرصت سفر با قطار دست نداد! تا دیروز که بالاخره بعد از حدود ده ماه سفری قطاری داشتم..

 

شاید این پست مرتبط برای یادآوری لازم باشه:

 

قطار، می رود آهسته روی ِ ریل دلم...

 

 

---------------

 

گاهی سفر خیلی زود آغاز می شه..

گاهی بازیگران مهمان زندگی زودتر از انتظار وارد قصه می شن..

 

گاهی زندگی حتی در ایستگاه هم جریان داره...

 

به «ایستگاه» رسیده بودم...

 

از گیت کنترل بلیط که رد شدم، وارد سالن شلوغ شدم و صندلی خالی ای پیدا کردم و نشستم. یک ساعتی تا حرکت قطار مونده بود. در واقع از ترس این که مثل یکی دو بار دیگه توی ترافیک گیر کنم و لحظات آخر برسم، به خاطر این که هول و استرس ِ جاموندن نیفته به جونم یه مقدار زودتر حرکت کرده بودم. و خب این بار هیچ ترافیکی هم نبود و خیلی زود رسیدم.

برا خودم نشسته بودم که دیدم خانم مسنی داره به ترکی از یکی دو نفر سؤالاتی می پرسه، که خب هیچ کدوم هم زبانش رو بلد نبودن.

خانومه ناامید از اون دو نفر، روی صندلی کناری من نشست و چند دقیقه ای ساکت بود؛ بعد انگار که خواسته باشه دوباره شانسشو امتحان کنه بلکه پاسخی بشنوه، رو به من کرد و سؤالش رو به ترکی تکرار کرد. گفتم ببخشید متوجه نمی شم. بلیطش رو نشونم داد و چیزی گفت؛ از حالتش فهمیدم ساعت حرکتش رو می خواد بدونه. بلیطش رو نگاه کردم و گفتم: «پنج، ساعت پنج». (بعداً یادم اومد که انگار پنج به ترکی می شه بش (درست می گم؟)) به هر حال متوجه جوابم شد. دوباره سؤالی پرسید که معنی کلماتش رو نفهمیدم، اما معلوم بود داره می پرسه الآن ساعت چنده. گفتم: «چهار و نیم». بازم متوجه شد خداروشکر.

کمی بعد پاشد و رفت یه قسمت دیگه از اون سالن شلوغ و دیگه ندیدمش.

بلیطش برای عجب شیر بود؛ و خداروشکر تونسته بودم برای این خانم آذری زبان نقش مترجم رو بازی کنم، هرچند زبانش رو بلد نبودم.

 

کمی بعد یک خانم و دختر 7-8 سالش سر رسیدن؛ خانمه نشست روی صندلی کناری من، و دخترکوچولو که جایی نداشت سرپا ایستاد. اگرچه به حدی پرجنب و جوش به نظر می رسید که اگر جایی هم بود بعید می دونم می تونست روی صندلی بند بشه. دخترک ریزنقش به طرز بامزه ای چادر مشکی پوشیده بود و روسری ای با رنگ شاد به سر داشت، با موهایی که نامرتب از جلوی روسری خودنمایی می کرد، و همین نامرتبی و بی تکلفی زیباییش رو چندبرابر کرده بود.

دقیقه ای نگذشت که دخترک شروع کرد:

_ مامان؟ پول بده برم از بوفه یه چیزی بخرم.

و مادر جواب رد داد.

دخترک باز هم اصرار کرد و مادر باز امتناع ورزید و چیزی گفت که متوجه نشدم، اما از پاسخ دختر فهمیدم که مادر بهش گفته پول ندارم. آخه دختر گفت: «خودم دیدم از عابر پول گرفتی!»

مادر باز هم جواب رد داد و انگار حرف دخترک رو تکذیب کرد، و دخترک همچنان اصرار می کرد که خودم دیدم از عابر پول گرفتی!

مادر آروم حرف می زد؛ انگار این همه «نه» گفتن برای خودش هم سخت بود..

دلم می خواست به خودم بقبولونم که مادر فقط داره در برابر بهانه گیری های بی مورد کودکش ایستادگی می کنه.. اما این «نه» گفتن ها حالتش فرق داشت...

با همون صدای آروم که من باز هم درست نشنیدم انگار به دخترک گفت: «عابربانک خرابه.»

و دختر دوان دوان سمت دستگاه خودپردازی که چند متر اون طرف تر بود رفت و بلافاصله برگشت و گفت: «نه درسته! چراغش روشنه!»

مادر با صدایی آروم انگار گفت: «خرابه، چراغش روشن مونده و خاموش نمی شه..»

و دختر دوباره دوان دوان سمت خودپرداز رفت و سریع برگشت و گفت: «نه درسته! نوشته اسکناس!»

مادر: «دیگه چی نوشته؟»

دختر (با این مضمون): «بقیه ش رو نفهمیدم، نوشته ش رد شد.»

 

و مادر این طوری بحث رو عوض کرده بود...

مادری که از ظاهرش مشخص بود وضع مالی خوبی نداره؛ از اون هایی که خداروشکر دست احتیاج به سمت کسی دراز نمی کنن، اما باید حساب ریال به ریال پولشون رو داشته باشن تا درنمونن، یا به عبارتی کمتر درمونده بشن...

 

دو سه دقیقه بعد دوباره دخترک اصرارش رو از سر گرفت: «من می خوام تو قطار یه چیزی بخورم.. من که هی گفتم از خونه یه چیزی بردار!»

و مادری که یا پاسخی نداشت و یا من نشنیدم..

 

کمی بعد.. مادر: «برو بپرس چیپس کوچیک چنده..»

و دخترک از بین جمعیت گذشته و به سرعت برق خودش رو به بوفه رسونده بود؛ چند ثانیه بعد برگشت که: «کوچیک نداره، فقط بزرگه.»

و مادر باز هم یه جوری از زیر خرید چیپس بزرگ در رفت..

دخترک بدون این که چیزی بگه دوباره یه سری به خودپرداز زد تا از سالم بودنش مطمئن بشه.. و برگشت اما دیگه چیزی درباره ی دستگاه نگفت.

ولی دوباره شروع کرد به خواهش از مادر..

مادر (باز هم با همان صدای آروم که به سختی فقط مضمون کلامش رو فهمیدم): «بذار از تو قطار برات می خرم..»

دختر: «آره خیلیم می گیری! ..... (اسم جایی رو اورد که متوجه نشدم) هم گفتی تو راه آهن می گیری!»

انگار مادر گفت پولارو لازم داریم، که دختر گفت: «بلیط که خریدیم، دیگه چیزی نمی خوایم!»

و مادر همچنان با صدایی آروم اما جدی از خرید چیزی برای دخترش سرباز می زد.. جدیتی که حس می کردم پشتش دنیایی از غصه و درد و درموندگی نهفته س..

 

نمی دونستم دلم برای مادر بسوزه یا اون دخترک خوشگل و دوست داشتنی...

بدجوری دلم آشوب شده بود..

هیچ کاری نمی تونستم بکنم؛ هرکاری می کردم مادر بهش برمی خورد، و حق هم داشت..

 

این چک و چونه زدن ها چند دقیقه ی دیگه ای هم ادامه داشت.

تا این که شنیدم انگار داشتن در مورد یه مدل بسته ی شانسی حرف می زدن که بخرن یا نه..

مادر که انگار دیگه تسلیم شده بود، اسکناسی ده هزار تومنی از کیفش دراورد و گفت: «باقیشو بیاریا! اولم ازش بپرس توش چیه بعد بگیر! بپرسیا!»

دخترک با شادی دوان دوان سمت بوفه رفت، و سریع برگشت و گفت: «آقاهه می گه اگه می دونستم توش چیه که خودم برش می داشتم!»

مادر: «خب برو بخر..»

و دخترک دوباره به سمت بوفه دوید و کمی بعد با بسته ای شانسی (از اینایی که شبیه مدادن) برگشت و باقی پول رو که بخش زیادی از ده هزارتومنی رو شامل می شد به دست مادرش داد.

مادر بسته رو گرفت دستش و یه نگاهی انداخت، و گفت: «این که گوشه ش پاره س! برو بگو یه سالمشو بهت بده! که بعداً بتونی یه چیزی توش بذاری...»

 

دیگه داشت گریه م می گرفت..

 

و دخترک حرف گوش کن، سریع رفت و بسته ی اولی رو با یه بسته ی سالم عوض کرد.

 

مادر به دخترش کمک کرد و بسته رو براش باز کرد.

زیرچشمی داشتم نگاهشون می کردم..

اولین چیزی که از توش دراومد یه خط کش بود.

 

 

بلندگو اعلام کرد که مسافران اهواز از خط 9 سوار بشن..

و من به خاطر این که بین جمعیت گیر نکنم، سریع پاشدم و صندلی رو ترک کردم و به سمت خط 9 رفتم، و شنیدم که دخترک با شادی داشت درباره ی پاک کن و چیزهای دیگه ای که توی بسته بود با مادرش حرف می زد...

 

صدای دخترک بین همهمه ی جمعیت گم شد..

 

و مسافر با خودش فکر می کرد: «چه خوب شد تا اونجا بودم مادر نرم شد و شادی بچه رو دیدم...»

اگرچه شادی ای که...

 

***

 


بلیطم رو چک کردم: واگن 10، صندلی 20

به واگن 10 که رسیدم، مأمور داشت بلیط یه خانوم و پسر 3-4 ساله ش رو کنترل می کرد. شماره ی صندلیشون رو که زیرلب گفت، شنیدم صندلی 17 و 18 هستن. حساب کتاب خاصی لازم نبود که بفهمم اینا هم کوپه ایم هستن: کوپه ها چهارنفره ن، پس صندلی 17 تا 20 با همن. تو دلم گفتم: «واویلا، با یه پسربچه همسفرم!» آخه همیشه از این که بچه تو کوپه باشه بدم می یاد! خب این که یه بچه بخواد توی یه وجب جا 15-16 ساعت شیطنت کنه حالمو می گیره، به خصوص که خاطرات ناخوشایندی از حضور بچه تو کوپه دارم، و باز هم به خصوص که میونه ی چندانی با بچه ها ندارم.

 

بعد از اونا نوبت به من رسید. مأمور بلیطم رو چک کرد و داد دستم. سوار شدم و کوپه رو پیدا کردم و وارد شدم، و اون خانوم که علاوه بر ساک و چمدونش باید حواسش رو به بچه ش هم می داد کمی بعد از من وارد شد. سلام علیکی کردیم و من طبق معمول سریع کفشم رو دراوردم و ایستادم رو صندلی و چمدونم رو گذاشتم بالا. به خانومه هم برا قرار دادن چمدونش کمک کردم و خلاصه دور و برمون یه کم خلوت شد. چادرمو تا کردم و یه کم خودم و وسایلم رو مرتب کردم و نشستم همون جای همیشگی، و خب البته اون صندلی با شماره بلیطم هم یکی بود (اگرچه معمولاً تو قطار کسی به شماره صندلی اهمیت نمی ده).

پسربچه که ایلیا نام داشت، از همون بدو ورود شروع کرد به بهانه گیری که بریم از بوفه چیز بخریم؛ و مادر گفت: «صبر کن قطار حرکت کنه؛ بوفه رو که باز کردن می ریم خرید.» راستش تو دلم یاد دخترک توی ایستگاه افتادم و دلم باز هم گرفت..

چند دقیقه ای گذشت و من مثل همیشه داشتم فکر می کردم یعنی همسفر دیگه مون کی می تونه باشه؟ چه سنی و چه تیپی و چه اخلاقی داره و...

که یهو دیدیم یه آقای 26-27 ساله ی خیلی درشت هیکل وارد شد!

گفتیم: «آقا! این کوپه ویژه خواهرانه!»

گفت: «بله می دونم، اما بلیطم به اشتباه برا ویژه خواهران صادر شده!»

گفتم: «بلیط کسی دیگه رو سوار شدید؟!»

جواب داد: «نه خیر، ببینید، به اسم خودمه!»

من و اون خانوم: «به هر حال این جا ویژه خواهرانه! شما نمی تونید بیایید تو این کوپه!»

و پاسخ ایشون: «خب من خودمم که اصلاً دوست ندارم اینجا باشم! اما به هرحال بلیط دارم! می شینم همین جا تا رئیس قطار بیاد رسیدگی کنه!» (و خب شاید بدونید که رئیس قطار حدود یک ساعت بعد از حرکت برای چک کردن بلیط ها میاد.)

خلاصه ایشون بی اعتنا به اعتراض ما سِفت و کِفت نشست روی صندلی و از جاش جم نخورد!

راستش با این که می دونستم رئیس قطار که بیاد از اونجا بلندش می کنه، اما یه کم عصبانی بودم که آخه چه معنی می ده! ویژه خواهران گرفتیم که راحت باشیم، نه این که این غول بیابونی بخواد بشینه پیشمون!

با 5-6 دقیقه تأخیر قطار بالاخره حرکت کرد. جواب اس ام اس فرشته که پرسیده بود کی حرکت می کنید رو دادم، و بعد زنگ زدم به مامان که راه افتادیم. مامان طبق معمول با خنده ازم پرسید: «بچه تو کوپه نیست؟!» آخه می دونه چقد از همسفر بودن با بچه بدم می یاد. و من که دیدم آقاهه از کوپه رفته بیرون و صدامو نمی شنوه، خنده کنان جواب دادم: «چرا هست! تازه خبر نداری، یه آقا هم تو کوپه مونه! ماشاءالله با این هیکل و ریش و سبیل، نمی دونم چه طور فکر کردن این خانومه!پوزخند»

 

قطار که راه افتاد، مامان ایلیا کوچولو به قولش عمل کرد و برا بچه ش یه پفک خرید (نه پفک نبود.. نمی دونم خب این قدر تنوع «نمکی»ها زیاد شده که آدم نمی تونه اسم همه شونو یاد بگیره!). و کمی بعد صدای خرت و خرت خوردنش کوپه رو پر کرد! خیلی بد می خورد! یعنی دیوونه می شم وقتی یکی (حتی اگر بچه باشه) وقتی چیز می جوه دهنشو نبنده یا هی باز بکنه!!

بعد همین طوری که خوراکیشو می خورد، داشت با سوسمار پلاستیکیش (که خودشون بهش می گفتن مارمولک) بازی می کرد.

ایلیا: «چرا اسباب بازیا حرف نمی زنن؟»

مادر: «چون جون ندارن.»

و جمله ای نامفهوم از ایلیا که با خرت و خرت پفکش همراه شد!

یادم باشه اولین چیزی که به بچه م یاد می دم همین باشه که موقع خوردن و جویدن باید دهنش بسته باشه!

 

آقاهه داشت با موبایلش حرف می زد. انگار می خواست به یکی از آشناهاشون مشاوره ی انتخاب رشته ی ارشد بده.

جناب غول بیابونی: «مترجمی هستی یا ادبیات؟ ... آهان تیچینگی؟»

می خواستم بگم ععععععع! زبانی ه؟ بده خودم بهش مشاوره بدم! :))

 

کمی بعد مأمور قطار اومد و ملافه ها و پذیرایی عصرانه رو اورد. بهش تذکر دادم که زود بگید رئیس قطار بیاد و جای این آقا رو درست کنه!

و غول بیابونی گرامی که سرش توی روزنامه بود حتی به روی خودش هم نیورد!

 

کمی بعد بالاخره رئیس قطار اومد و به آقاهه گفت: «چرا بلیط ویژه خواهران گرفتید؟!»

ایشون: «بلیط اینترنتی گرفتم و اشتباه شده! در واقع اول با خانومم بلیط گرفته بودیم، بعد ایشون کنسل کرد و من موندم!»

می خواستم بگم بشر! آخه اگه با خانومت هم بودی که نباید ویژه خواهران می گرفتی! بعدم یه بار می گی اشتباه شده یه بار این طور می گی؟

بعداً که برا داداشم تعریف کردم، معتقد بود احتمالاً طرف بلیط گیرش نیومده، تنها چیزی که موجود بوده رو گرفته و لابد با خودش گفته خب بعداً تو قطار جامو عوض می کنن دیگه! .. راستش منم با داداشم موافقم..

مأمور قطار: «به هر حال شما نمی تونید تو ویژه خواهران بشینید! برید تو رستوران تا براتون جایی پیدا کنیم.»

و بدین ترتیب از شرش راحت شدیم :))

...

ایلیا بعد از چیزکیک و پفکی که نوش جون کرده بود، آبمیوه ش رو هم خورد و با خوشحالی گفت: «دلم تپل شد!» و به حرف خودش خندید، و به بازی و ورجه وورجه کردنش ادامه داد. و من تو این فکر بودم که بچه مریض نشه این همه چیز میز رو هم می خوره.. تازه همون حین یه شیرینی کوچیک هم خورد و یه نوکی هم به کیک مامانش زد!

 

چای رو که سفارش دادیم، خانومه سر صحبت رو باز کرد که اهل اهوازی؟ و دانشجویی؟ و چی می خونی؟ و این تیپ سؤالات کلیشه ای.

جواب دادم و منم در راستای همین تیپ سؤالات کلیشه ای ازش پرسیدم شما اهل اهوازید؟

گفت: «من اهل آذربایجان هستم (بعداً فهمیدم مال شبستره)، اما سال ها پیش به خوزستان مهاجرت کردیم. اول ساکن آبادان بودیم، بعد که جنگ شد برای چند سالی برگشتیم آذربایجان. اواسط جنگ حدود سال 64 برگشتیم خوزستان، اما چون آبادان امن نبود رفتیم رامشیر (شهری کوچک در خوزستان) که امنیت بیشتری داشت. بعد از ازدواج رفتم تهران (شوهرش هم آذری بود) ولی هنوز خانواده م ساکن رامشیر هستن.»

 

هنوز یه کم ادامه دارد.. هیسسسسترسیدمقاط زدم

 

***

 

چای می خوردیم و فیلم قطار رو نگاه می کردیم. فکر کنم اسمش این بود: «یک داستان عاشقانه». داستان یه فیلمنامه نویس بود که داشت ماجرای 17-18 سالگی خودش رو می نوشت؛ نوجوانی که عاشق زن مطلقه ای شده بود که چند سالی از خودش بزرگتر بود و یه بچه هم داشت، و حالا بالاجبار با خانواده ی برادرش زندگی می کرد. فیلم خیلی خاصی نبود، اما داستانش اگرچه تلخ بود، حس لطیفی داشت.

 

فیلم تموم شد و فیلم بعدی تازه شروع شده بود که در کوپه رو زدن و خانمی وارد شد. معلوم شد این خانم همراه همسرش توی کوپه ای بودن که دو تا مرد دیگه هم بوده. مأمور قطار هم بهشون پیشنهاد داده که اگر خانمه با وجود دو تا آقای غریبه سختشه، بیاد کوپه ویژه خواهران و اون آقایی که از کوپه ی ما رفته بود بره سر جاش. خانمه هم اتفاقاً خیلی از این قضیه راضی بود، به خصوص که ظاهری مذهبی و معتقد داشت و معلوم بود به خصوص وقت خواب سختشه دو تا مرد نامحرم تو کوپه باشن.

 

به این ترتیب این خانم هم به جمعمون اضافه شد.

یه خانم جوون دزفولی بود که می خواست ایستگاه اندیمشک پیاده بشه (دزفول ایستگاه راه آهن نداره و اندیمشک نزدیک ترین ایستگاه به اونجاست). ته لهجه ی دزفولی بامزه ای که داشت و تُن صداش منو شدیداً یاد دوستم سرور انداخت، و همین باعث شد یه کم دلم بگیره.. سرور همون دوستمه که سال گذشته بعد از دو سه تا مشکل و ناراحتی که براش پیش اومده بود، ناگهان مادرش هم فوت کرد و الآن حال و روز خوبی نداره.. با خودم گفتم یادم باشه برسم اهواز حتماً بهش زنگ بزنم.. حالا بماند که تا دو روز بعد از رسیدنم نشد باهاش تماس بگیرم و بعدشم خودش اس زد و چقدر ناراحت شدم که چرا خودم زودتر زنگ نزدم..

 

حین تماشای فیلم دوم (که فقط به درد پر کردن وقت می خورد و ارزش دیگری نداشت) صحبت هم می کردیم. البته من بیشتر شنونده بودم و جالب این که خودم اصلاً متوجه نبودم چقدر ساکت و بی حوصله نشستم.. تا این که یه بار که ایلیا اومده بود سمت پنجره (قسمتی که من و خانم دزفولی نشسته بودیم) و داشت سعی می کرد از نردبون بره بالا، بهش گفتم: «عزیزم مراقب باش نخوری زمین»؛ که یهو خانم دزفولی با خنده گفت: «معلومه دور و برتون زیاد بچه کوچیک ندارید!» گفتم: «چرا؟ چه طور مگه؟» اونم خندید! تازه فهمیدم که اگرچه به نظر خودم مهربون حرف زده بودم، اما انگار بی حوصلگی و خستگی از قیافه و لحنم می باریده.. منم زورکی خندیدم و گفتم: «آره خب بچه کوچیک نداریم، بچه های خواهر برادرمم تهرانن و پیش ما نیستن.» اما خودم می دونستم که دلیل اصلی بی حوصلگیم این نیست..

از ایلیا هم اینو بگم که همچنان در حال ِ، به قول خودش، تپل کردن دلش بود! بعد از اون همه هله هوله، این بار شروع کرده بود به گوجه سبز خوردن و فکر کنم سیب؛ که خب نوش جونش، اما واقعاً می ترسیدم مریض شه با اون حجم خوراکی و با اون مزه های جورواجور.

 

سرشب بود و ایلیا و مامانش کم کم بساط شامشون رو پهن کردن. به ما هم تعارف کردن که من گفتم: «ممنون، من شامم رو بعد از ایستگاه نماز می خورم». آخه تجربه ش رو دارم، هروقت می خوام زودتر شام بخورم، دقیقاً وسط غذام برا نماز می ایستن و غذا کوفتم می شه!

نمی دونم چقد گذشت و هرچی صبر کردم قطار برا نماز نایستاد؛ منم با خودم گفتم خوبه شاممو بخورم. همچین که شاممو دراوردم، هنوز پلاستیکش رو باز نکرده بودم که مأمور قطار داد زد: نمااااااااز نماااااااااااز!

 

دوباره که سوار شدم، شامم رو خوردم و کمی حرف زدیم، و البته باز هم من زیاد صدام درنمی یومد. درسته که کلاً شخصیتم آرومه، اما این طور وقتا بالاخره خودمو قاطی جمع می کنم. ولی این بار عمیقاً حس می کردم اون همسفر ِ سفرهای قبلی نیستم... یه لحظه شدیداً حس کردم شبیه همون دختری شدم که چهار سال پیش همسفرم بود و سکوتش باعث شد برای اولین بار به فکر نوشتن قطارنامه بیفتم.. البته از حق نگذریم هنوز خیلی از اون اکتیوترم!

 

حول و حوش ساعت 10 بود که تصمیم گرفتیم کم کم بخوابیم. زود خوابیدن خاصیت قطاره، که خب برای کسی مثل من که زودتر از ساعت یک خوابش نمی بره عذابی است بس بزرگ! «خانم ِ آذری ِ بزرگ شده ی خوزستان و ساکن ِ تهران» و بچه ش پایین خوابیدن، و من و «خانم ِ دزفولی» رفتیم بالا.

 

همین طوری بی حوصله دراز کشیده بودم و اصلاً هم خوابم نمی یومد! تا این که حدود ساعت 11 رسیدیم به ایستگاه اراک. چون اراک ایستگاه اصلی محسوب می شه، معمولاً قطار لااقل ربع ساعت اون جا توقف می کنه. منم گوشی رو برداشتم و به رسم برخی سفرهای سال گذشته م، به الی اس زدم که: «توی قطارم، رسیدیم ایستگاه اراک، مهمون نمی خوای؟!» و الی: «چرااااااااااا بیااااااا! خیلی دلم برات تنگ شده..» خلاصه ربع ساعتی که اراک بودیم رو با الی اس ام اس بازی کردیم و بعدم که حرکت کردیم ازش خداحافظی کردم.. و به این ترتیب از طریق پیامک دقایقی مهمان دوست خوب اراکیم بودم. (راستی الی به همه تون سلام رسوند تبسم)

 

ساعت از یازده و نیم گذشته بود و شدیداً بی حوصله بودم. انواع و اقسام فکرهای جورواجور ریخته بود تو سرم و رسماً سرم داشت می ترکید.. خیلی حالم بد شده بود، خیلی، اصلاً قابل وصف نیست.. به شدت احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم، حالا هر حرفی، اما کسی نبود و اس ام اس هم نمی شد بزنم، چون کم کم وارد کوه های لرستان می شدیم و آنتن داشت می پرید. از بدحالی ِ اون شبم هرچی بگم کم گفتم؛ و نهایت کاری که تونستم بکنم این بود که سعی کنم بخوابم! نزدیک به نیم ساعت طول کشید تا بالاخره خوابم برد.

ساعت از یک گذشته بود که چند دقیقه ای بیدار شدم، و پیامک ساعت حدود دوازده ترانه رو دیدم؛ خواستم جواب بدم اما گفتم حتماً خوابه، ضمن این که آنتن هم همچنان می رفت و می یومد. دوباره چشمام رو بستم و خوابیدم.

 

_ نمااااااااااز نمااااااااااز، توقف برای نماز!

 

سریع پاشدم و سه سوت آماده شدم رفتم پایین. حالا مگه کفشام پیدا می شد؟ ایلیا اینا ساک های رختخوابشون رو گذاشته بودن کنار صندلی ها و کفشام هل داده شده بود عقب. دیگه آروم طوری که بیدار نشن با چراغ گوشیم زیر صندلی رو نگاه کردم و بالاخره دیدمشون.

همیشه توقف نماز صبح برام پراسترس ترین بخش سفر با قطار محسوب می شه. برای نماز مغرب و عشا همیشه از قبلش و ترجیحاً از خونه وضو می گیرم و موقع توقف هم خب بیدارم و آماده برای پیاده شدن. اما صبح تا بخوام آماده بشم و برم پایین وضو بگیرم، استرس می گیرم که جا نمونم! به همین خاطر شب ها معمولاً مانتوم رو درنمیارم که اولاً صبح یه کم آماده تر باشم و ثانیاً شب که گاهی یه کم هوا سرد می شه، با مانتو و ملافه (که تمیزه) گرم بمونم و مجبور نشم از پتوی همگانی قطار استفاده کنم!

سریع از کوپه زدم بیرون، که دیدم در واگن بسته ست! رفتم در اون وری ِ واگن، اونم بسته بود. هر دو در واگن بعدی هم بسته بود، همین طور واگن بعد از اون!

_ «چه وضعشه! چرا اینا بسته ن!»

بالاخره واگن بعدتر درش باز بود و پیاده شدم. وضو گرفتم و رفتم نمازخونه. داشتم نماز می خوندم که برق رفت و همه جا تاریک تاریک شد! همون طور وسط نماز چراغ گوشیم رو روشن کردم و گرفتم سمت در تا خانم هایی که داشتن می رفتن بیرون کفشاشونو پیدا کنن. خودمم سریع نماز رو تموم کردم و رفتم بیرون. برق کل ایستگاه رفته بود و همه جا واقعاً تاریک بود. کسی هم به اون صورت چراغ موبایلش رو روشن نکرده بود. دیگه به کمک گوشی راهمو پیدا کردم و از چند واگن جلوتر سوار شدم، چون می دونستم در واگن خودمون و واگن های اطراف بسته ست، وانگهی، این طوری آدم خیالش راحته که سوار قطار شده و جا نمی مونه!

توی مسیر واگن ها بودم که آقای ویژه خواهران(!) رو هم دیدم که خواب آلود دم کوپه ش ایستاده بود.

تا رسیدم به واگن و کوپه ی خودمون، برق ایستگاه هم اومده بود. رفتم بالا روی تختم، اما ازبس هوا گرم بود نمی تونستم بخوابم! کولرها رو هم خاموش کرده بودن و خلاصه گرم ِ گرم بود. همین طوری نشسته بودم و ازبس گرمم بود نمی تونستم حتی دراز بکشم. آبمیوه ی پذیرایی قطار که دیگه گرم شده بود رو خوردم، یه کمم آب خوردم تا بالاخره بعد از دست کم ربع ساعت یه خورده آروم شدم و دراز کشیدم.

 

هنوز خوابم نبرده بود که خانم ِ دزفولی پاشد تا کم کم آماده بشه، آخه تا نیم ساعت بعد قطار به اندیمشک می رسید. دیگه تا اون مشغول کاراش بود خوابم نبرد. همین طوری زیرچشمی نگاهش می کردم و یهو به نظرم اومد که چقدددددددد پوست خوبی داره ها، خوش به حالش!! آخه شب قبلش به نظرم اومده بود اثرات میک آپ باشه، اما صبح فهمیدم که خیر! و کمی بعد این سؤال برام پیش اومد که مردم چه طوری می تونن توی تاریکی میک آپ کنن؟! آخه بشر! نمی ترسی اون مداد بره تو چشمت؟!

ده دقیقه ای قبل از اندیمشک بالاخره خانم دزفولی خداحافظی کرد و رفت سمت کوپه ی همسرش. همون وقت مجتبی اس ام اس زد که: «کی می رسی؟ بیام دنبالت؟» منم با یادآوری تجربه ی بعضی سفرهای قبل گفتم: «حوالی اندیمشکیم، اما نیا، دیر و زود می رسم یا تو معطل می شی یا من؛ خودم تاکسی می گیرم میام.» دیگه آفتاب زده بود که چشمام رو بستم. می خواستم بخوابم که کم کم ایلیا هم بیدار شد، مامانش هم که قبل از اون بیدار شده بود. این ظاهراً یعنی دیگه خواب بی خواب! اما من تسلیم نشدم! آخه پامی شدم چه کار می کردم؟! به سروصداهای ایلیا اعتنایی نکردم و سعی کردم بخوابم، که یهو دیدم مامانش گفت: «نمی خوابید دیگه؟ چراغ رو روشن بکنم؟!» یه جوری پرسید که تو رودرواسی با صدایی خفه گفتم: «خواهش می کنم..» و چراغی که درست توی چشمام روشن شد! اگرچه برای خوابیدن حساسیتی به نور ندارم، اما تخت بالا بودم و دیگه نور ناجور می زد تو چشمم! با این حال بازم تسلیم نشدم و سرمو بردم زیر ملافه و بالاخره خوابیدم! و توی خواب و بیداری می شنیدم که ایلیا و مادرش دارن صبحونه می خورن.

 

یک ساعتی قبل از اهواز پاشدم، ملافه هامو تا کردم و جمع و جورامو کردم و اومدم پایین. ایلیا می رفت بیرون و میومد داخل و بازی می کرد و خلاصه دنیایی داشت برا خودش. و من و مادرش هم کمی حرف زدیم.

 

 

قطار به حومه ی اهواز رسیده بود؛ از بیرون کوپه صدای مسافران به گوش می رسید که داشتن آماده می شدن..

چادرم رو سرم کردم و همین طوری که پابلندی می کردم تا خودم رو توی آینه مرتب کنم، مثل همیشه داشتم به این قضیه فکر می کردم که یعنی اینا فکر کردن همه ی مسافرای قطار قدبلندن؟!! می مردن آینه ها رو چند سانتی متر پایین تر می ذاشتن؟!

 

و کمی بعد..

قطار به ایستگاه رسید..

و هرکس به راه خود رفت..

 

سفر تمام شد..

 

نقطه، سر ِ خط ِ زندگی..

 


[ جمعه 92/2/27 ] [ 12:47 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 53
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 290037