تحلیل آمار سایت و وبلاگ بشین سر جای خودت.. - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

----------

 

مشکل از آن جایی شروع می شود که قطعه ی پازل سر جای خود نباشد..

...

 

سرجای خودت که نباشی..

 

 

 

 

یا بدتر..

 

 

آن وقت ارزشمندترین قطعه از زیباترین پازل دنیا هم که باشی..

هیچ نمی ارزی...

 

 

------------

پ.ن.

واقعاً وجدان نداری؟

نمی فهمی 6 ماه، اونم برای کسی با شرایط من، چقدر زمان زیادیه؟

نظر غیرکارشناسانه ت رو همون وقت می گفتی.. خیلی سخت بود؟!

تو که به هرحال نمی خوندی (این قبلاً هم بهم ثابت شده بود)، خب همون وقت حرفتو می زدی.. نه این که هربار به یه نقطه گیر بدی و بعد از 6 ماه تازه یادت بیاد می شه حال یکی رو خیلی قشنگ تر هم گرفت!

 

می دونی هر بار اومدن به اون جا چقدر برام سخت شده؟

می دونی اینقدری ذهنم خسته و داغونه که دیگه نمی تونم از اول..

می دونی صبح تا شب..

می دونی . . . ؟

نمی دونی.. دردای منو نمی دونی.. هیچکی نمی دونه..

اگر هم بدونی می گی وظیفته..

باشه قبول، واقعاً هم وظیفمه!

اما تو چی؟ تو هیچ وظیفه ای نداری؟!

 

---------------------------------

 

 

(1)

باد خیلی شدیدی بود، طوری که وقتی داشتم از پله ها بالا می رفتم دقیقاً حس کردم دارم یه وری می رم!

بعد همین طوری نمی دونم چرا یهو یاد یه بنده خدای پَروزنی افتادم و با خودم گفتم اگه اون بود که با این شدت باد الآن پرت شده بود چند متر اون ورتر! پوزخند

 

(2)

خانم صندلی کناری بسیار شیک و مرتب نشسته بود.

اگرچه خیلی به خودش رسیده بود اما به نظر افاده ای نمی یومد؛ اینو از حرف هایی که هر از چندگاهی با لحنی ساده و نسبتاً صمیمانه می زد می شد فهمید.

 

بعد دیدم نه بابا طرف خیلی ریلکس ه!

یهو طی حرکتی مردونه شوخی دستشو کرد تو گوشش و به شددددت خاروند و خاروند و خاروند!

سعی کردم توجه نکنم..

که یهو دیدم یه گوش پاک کن درآورد و حسابی گوش مبارک رو خاروند و تمیز کرد! :|

راضی نشد و دومی رو هم درآورد و بازم به همون منوال..

 

بعد هم خیلی ریلکس گوش پاک کن های استفاده شده رو گذاشت توی جیب صندلی جلویی! تهوع‌آور

 

(3)

شنیدید می گن یارو لب دریا هم که بره خشک می شه؟

هوم..

هیچی دیگه.. شنیدید خب لابد! شوخی

 

(4)

هیچ وقت فکر نمی کردم اوضاع بدی که یه روزی ازش شاکی بودم، بشه آرزوی دست نیافتنی الآنم...

همه چی دست نیافتنی شده دیگه..

...

خدا، مگه من چی خواستم؟

مگه خواستم خودمو بکشم کنار و همه چی رو بی هیچ زحمتی به دست بیارم؟!

نه خدا..

من می گم فقط بگو چه کار کنم.. بگو چه طور.. کمکم کن و بگو کدوم وری برم که اینقد همش دیوار نباشه..

اینم زیاده؟

 

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود

زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت


..

 

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود

از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت...


..

 

هرچند بردی آبم روی از درت نتابم

جور از حبیب خوش تر کز مدعی رعایت..

 

...

 

اگرچه در مواردی که از دست من خارجه، اگر بگم امید به معجزه ت ندارم که دروغ گفتم...

 

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند

آیا بود که گوشه ی چشمی به ما کنند؟ . . .

 

(5)

تجربه ثابت کرده که هروقت شاکی بشم، یه بلای بدتری سرم میاد..

(البته نمی خوام رابطه ای صددرصدی بین این دو تعریف کنم.. و هیچ وقت هم چیزی رو عقوبت چیز دیگه ای نمی دونم.. چون رحمتش رو بالاتر از این حرفا می دونم.. فقط حسم اینه که وقتی زیادی شاکی بشم و یه چیزایی رو ندید بگیرم، محض گوشمالی ای در جهت یادآوری هم که شده... شاید برای این که از یه حیطه ای خارج نشم... هوم.. نمی دونم.. ولی بعضی از این گوشمالی های تربیتی(!) خیلی سنگین تموم می شن برا آدم...)

 

اما خدایا، می دونی که به اون معنا شاکی نیستم که..

فقط باهات درددل می کنم خب.. پس به دل نگیر...

مگه دوستم نیستی؟ خیلیم که مورد اعتمادی..

خب پس مشکلی که نیست..

هوم؟

 

ببین چه طور دارم نگاهت می کنم . . .

خب بچه که زدن نداره..

 

ممنون خدا، اصلاً بوس بوس، خو؟

دستاتو واکن که دارم می یام تو بغلت.. تبسم

خیلی خسته م خدا، خیلی.. می شه بذاری یه مدت همین جا آروم بگیرم؟ . . .

می خوام تو بغلت بخوابم و خوابای خوب ببینم.. خواب ِ تمام چیزایی که سال هاست برام حسرت شدن..

بعد چشمام رو باز کنم و ببینم از این کابوس بیدار شدم...

..

اما نه.. چه طور بخوابم وقتی دلم پیش عزیزامه؟ . . .

 

خدایا، یه کاری می کنی برام؟ لطفاً یه کم حواستو بهشون بده تا من یه چرتی بزنم..

قول می دم زود پاشم بیام شیفت زندگی رو ازت تحویل بگیرم . . .

 

فقط بذار یه کم بخوابم..

فقط یه کم دیگه...

باشه؟

 

بازم ممنون تبسم

 

(6)

فقط بگو تا کجا می خوای پیش بری؟

آخه گفتی و گفتند از جایی که فکرشو نمی کنیم دستگیری می کنی..

نه این که از جایی که فکرشو نمی کنیم زمین بخوریم...

باشه تسلیم حکمتتم.. می تونم زمین خوردنا رو تحمل کنم، فقط خداوکیلی نذار طوری بشه که وقتی از زمین بلند شم دیگه دیر شده باشه...

 

(7)

امروز صبح پاشدیم گفتیم ناهار چی بخوریم چی نخوریم؟

دیگه تصمیم گرفتیم آبگوشت بخوریم.

خلاصه کاراشو کردم و در زودپز رو بستم و رفتم پی کارم.

طرفای ظهر درشو باز کردم که سیب زمینیش رو بریزم که دیدم انگار یه چیزیش کمه باید فکر کرد

یه مقدار خیره به آبگوشت توی دیگ و...

oO !

مامااااااااااااااااااااااان! نخود نریختم توش! وااااای پوزخند

رفتم گفتم: مامان برا دخترت یه فاتحه بخون که از دست رفت! ببین چقده داغونم که یادم رفت توی آبگوشت نخود بریزم! پوزخند

مامان: خب دیگه ساعت داره یک می شه و وقت نیست. چه طوره تاس کبابش کنی؟ (اگرچه تاس کباب مراحل پختش می فرقه اما می شد جفت و جورش کرد)

من: هووووووم، آره بهتر از آبگوشت بی نخوده! قاط زدم

دیگه مواد لازم برای تاس کباب رو ردیف کردم و خلاصه آبگوشته رو تغییر هویت دادم! :دی

و در تمام مدت هم قیافه م این شکلی پوزخند بود و هی با خودم می گفتم آخه تمام هویت آبگوشت به نخودشه! چه طور یادت رفت؟! :))

...

قضیه که به این جا ختم نشد..

ادویه و نمک و چاشنی هاش رو که ریختم، ازش چشیدم دیدم وااااااای! چقد تررررررش شده! گریه‌آور

اما دیگه به روی مبارک خودمم نیوردم و با ترفندهای کدبانوگری چشمک که البته اونو هم خیلی وقته از مامان یاد گرفتم ترشی اضافه ش رو از بین بردم! مؤدب

...

در نهایت ظهر غذایی خوشمزه سر سفره بود شوخی

...

وقتی فکرت هزار جا باشه همینه دیگه..

:))

 

(8)

سرم داره می ترکه!

بدم میاد از گیج زدن!

بدم میاد از مجبور شدن!

..

هجوم افکار مختلف که همزمان می ریزه توی سرم هم توان فکریم رو کم می کنه.. زود خسته می شم، خیلی زود..

به معنای واقعی سرم داره می ترکه..

..

کجاست اونی که اون همه مسلط بود به افکار و کارهاش.. که محکم حرف می زد و استدلال می کرد.. که همراه با درگیری ها و پیچیدگی های کار خودش، می تونست دست یاری به بقیه هم بده و همزمان حواسش چند جا باشه..

 

...

 

چقدر سخته همزمان بخوای چندین دنیای مختلف رو با هم جلو ببری..

دنیاهایی که دیگه نمی دونی کدومشون اصله و کدوم فرع..

..

 

چه هوای ابری و بارونی ایه..

 

امروز صبح زود وقتی اون قسمت از سالن نشسته بودم، طبق معمول این چند ماه اخیر دلم لرزید و از جا کنده شد..

خاطره ی دردناکی از اون جا دارم که.. که هربار خیره می شم و می شکنم و دلم هزار تیکه می شه و می میرم و...

 

امروز اما هوا بارونی تر از هر وقت دیگه ای بود..

این ابرها هم یه زمونی بود که برای خودشون ابهتی داشتند..

الآن که دیگه با هر جریان آروم باد، اونم فرقی نمی کنه.. هرجایی که باشه، به هم می خورن و بدون رعدی و برقی، خیلی خاموش و تلخ می بارن..

 

..

 

دارم چرت و پرت می گم..

امشب اگه صدای انفجار شنیدین بدونید سر من بوده که ترکیده! :))


[ دوشنبه 92/2/2 ] [ 12:48 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 38
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 290508