ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام
----------
توی حیاط بودم؛ داشتم می رفتم سمت ساختمون که یهو تو باغچه کوچیکه ی پشت پنجره دو سه تا قاصدک دیدم..
لبخندی زدم و با یه احساس خیلی لطیف با خودم گفتم بذار آرزو کنم و یه قاصدک فوت کنم!
قاصدک رو چیدم و...
با یه حس خیلی خوب.. فووووووووووت کردم...
پره های قاصدک یک متری جلو رفت و در چشم بهم زدنی همش برگشت خورد تو سر و صورتم! ــ انگار خلاف جهت نسیم ملایمی که می وزید ایستاده بودم.. ــ
می بینی؟
قاصدک هم داشت بهم می گفت: آرزوهات بخورن تو سرت!
***
حالا من این جا ایستاده ام.. خلاف جهت باد..
با آرزوهایی که هست و نیست...
--------------
پ.ن. یکی از پست های زیبای وبلاگ سامع سوم رو بخونید:
به هـــــم ریــــخـــتـــه ام ... همه ی داشته هایم رو شده و نداشته هایم .. ریخته کف اتاق روی میز زیر میز
اتاقم را به هم ریخته م ___ خیلی به هم ریخته ام __ آنقدر که بین همه ی کاغذ ها گم شوم و کتاب ها و شعر ها و دستنوشته ها و کلمه ها اتاق را به هم ریخته ام و همه چیز را ریخته ام وسط طوری که جای پا گذاشتن نباشد جای سر گذاشتن "دل " گذاشتن پنجره ها را هم بسته ام که باد، نظم ِ آشفته ی اتاقم را به هم نریزد و باران میهمان ِ ناخوانده ی یک اتاق ِ نا مرتب نباشد ... اتاق را به هم ریخته ام همه چیز را به هم زده ام وسایل را نظم را سکوت را خیال را دنیایم را ... همه چیز را زیر و رو کرده ام خودم را زیر همه ی داشته ها تو را روی همه ی نداشته ها ... به هم ریـــخـــــتـــ ه م ...
[ جمعه 92/1/16 ] [ 2:30 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |