ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ------------ یک روز آفتابی، خرگوش بیرون از لانه اش غرق در تایپ بود… در همین حین روباهی او را دید...
روباه: خرگوش به چه مشغولی؟
خرگوش: پایان نامه مینویسم... روباه: جالبه، موضوع پایان نامت چی هست؟ خرگوش: در مورد اینکه یک خرگوش چطور می تونه یک روباه رو بخوره کار می کنم... روباه: احمقانه است، همه کس میدونند که خرگوش، روباه نمیخورد... خرگوش: مطمئن باش که می تونند، من می تونم اینو بهت ثابت کنم، دنبال من بیا... خرگوش و روباه با هم داخل لانه خرگوش شدند و بعد از مدتی خرگوش به تنهایی از لانه خارج شده و به نوشتن خود مشغول شد… در همین حال، گرگی از آنجا رد میشد…
گرگ: خرگوش چی مینویسی؟
خرگوش: دارم روی پایان نامم که یک خرگوش چطور می تونه یک گرگ رو بخوره کار می کنم. گرگ: تو که تصمیم نداری این مزخرفات رو چاپ کنی؟ خرگوش: البته که چاپ می کنم، می خواهی می تونم امکانشو بهت ثابت کنم؟ گرگ و خرگوش وارد لانه خرگوش شدند و باز خرگوش پس از مدتی به تنهایی برگشت و به کار خود ادامه داد......
و اما در لانهی خرگوش...
در گوشهای از لانهی خرگوش، پوست و استخوان روباه، و در سوی دیگر مو و استخوان گرگ ریخته بود و در وسط لانه، شیر قوی پیکری دهان خود را تمیز می کرد...
نتیجه: مهم نیست موضوع پایان نامه شما چیست؟!
اهمیتی ندارد که اطلاعات بدرد بخوری در پایان نامه گردآورده اید یا نه… مسئله ی اساسی پایان نامه این است: استاد راهنمای شما کیست؟!؟! منبع: اینباکسم! :پی ------------ پ.ن. [ پنج شنبه 91/7/27 ] [ 12:11 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ------------- تقریباً دو سال پیش بود، که اولین قسمت «یادداشت های گویای 13 ساله» رو براتون نوشتم. توضیح کاملش رو با کلیک کردن ایـــــــــنــجـا می تونید بخونید. نوشته های رنگی داخل پرانتز رو الآن اضافه کردم. ایرادهای نگارشی رو هم به همون صورت نوشتم :) ------------- سه شنبه: 1376/8/20 امروز صبح ساعت 6/40 دقیقه باران، نمنم شروع به باریدن کرد. وقتی داشتم سر ایستگاه سرویس میرفتم، هوا کمکم شروع کرد ابری شدن. و خلاصه تا ظهر باران شدیدی بارید. ظهر وقتی که مدرسه تعطیل شد، دیدیم که آقای مروانی سرویس را درست دمِ درِ ورودی پارک کرده، ما هم سوار شدیم. وقتی از سرویس پیاده شدیم، به طرز وحشتناکی باران میبارید (یادش به خیر اون زمونا پاییز و زمستون چه بارونهایی می بارید.. الآن چقد کمتر بارون می یاد..). به خانه آقای قندی که رسیدیم، وحیده به داخل خانه شان رفت و برایم چتری آورد (آخه از ایستگاه سرویسمون تا خونه ی ما چند قدمی راه بود). من هم با آن چتر به طرف خانه مان آمدم. البته چتر چندان کاری نمی کرد و من حسابی خیس شدم. وقتی خواستم از عرض خیابان رد بشوم، دیدم در حدود 20 cm (سانتی متر رو باید سمت راست عدد می ذاشتم :دی) آب روی زمین است. خلاصه من هم که حسابی خیس شده بودم، دل به دریا زدم و با سرعت از عرض خیابان رد شدم (شلپّ و شلپ!). به خانه که آمدم، کمی بعد برقها رفت و وقتی که آمد، من نماز مغرب و عشا خواندم و شام را که الویه بود را با کمک مامان درست کردم. کمی بعد تلویزیون گفت که به علّت باران زیاد و طوفان در اهواز، فردا مدارس تعطیل است. ما هم بسیار خوشحال شدیم ()، چون قرار بود فردا قرآن و حرفه امتحان داشته باشیم (). 1376/8/20 ------------- جمعه: 1376/8/23 امروز صبح برای نماز که از خواب بلند شدم، مامان به من گفت که امروز می خواهم به دعای ندبه به مسجد بروم تو هم می آیی؟ بعد از کمی فکر کردن گفتم: باشد، می آیم (باشد، می آیم! ). و نمازم را خواندم و لباس پوشیدم. وقتی از دعا برگشتیم، سریال به سوی افتخار را تماشا کردیم. من پای کامپیوتر رفتم و کمی بازی کردم. بعد کمی کمک مامان کردم. خواستم کمک او لباس ها را از سر طناب جمع کنم. گربه ای جلوی در حیاط خلوت ایستاده بود. کمی او را ترساندم و او به آن سوی حیاط خلوت فرار کرد و پرید روی کولر اطاق. من آمدم او را بترسانم تا از حیاط خلوت بپرد بیرون که ناگهان گربه ای دیگر از زیر پایم دوید و به طرفی دیگر رفت. من که داشتم از ترس زهره ترک می شدم (دختر شجاع! کلاً همیشه از حیوانات می ترسیدم و هنوز نیز! :دی) دویدم تا از حیاط خلوت بیرون بروم و به انباری پناه ببرم. نزدیک در بودم که یک بچّه گربه از چند قدمی ام پرید (). جیغ بلندی کشیدم. خواستم بروم توی انباری که ناگهان چون داشتم می دویدم، محکم با زانو به زمین خوردم () ولی بالاخره خود را به ساختمان رساندم. ظهر شد و ما نهار خوردیم. شب، دایی محسن و عمو محمّد (عموی مامان) که برای فوت آقای یعقوبی به اهواز آمده بودند باتّفاق (به اتّفاق!) وحید و فرید و دایی مرتضی به خانه ما آمدند. وقتی که رفتند، کمی بعد سریال داستان های جزیره (قصه های جزیره! همون سارا استنلی ) را تماشا کردیم. چون دیشب فراموش کرده بودم خاطره دیروز را بنویسم، داشتم خاطره پنج شنبه را می نوشتم که زینب پیشم آمد و خواست تا ماشین حساب من را که البته خیلی هم قدیمی است را ببرد و باز کند و وسائل داخلش را ببیند (یه مدت خواهرم همش عاشق این بود که وسایل مختلف رو باز کنه و از توشون سر در بیاره!). من هم بعد از کمی اِم و اِم (همان مِن و مِن! ) ماشین حساب را به او دادم. زیرا فکر می کردم او (آن! :دی) خراب است. ولی زینب فهمید که اشکالش فقط این است که باطری ندارد ( ). بنابراین باطری اش را عوض کرد و کمی با ماشین حسابم ور رفت و سپس پیچ های آن را بست و آن را به من داد. حالا هم می روم تا برنامه ام را بگذارم و بخوابم. 1376/8/23 ------------- پ.ن.1. پ.ن.2. [ شنبه 91/7/15 ] [ 7:0 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |