ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
--------------
1) الآن برای کاری اومده بودم بیرون، گفتم یه سر بیام کافی نت یه دوری بزنم! :)) وگرنه تلفنمون که به لطف عزیزان زحمتکش مخابرات هنوز قطعه! دیگه گفتم یه آپی هم بکنم که حوصله تون سر نره.. ینی ببینید احترام به مخاطب تا چه حد!! :))))
2) زیاد اهل کافی نت رفتن نیستم، اما خب کم هم پیش نیومده گذارم به کافی نت بیفته. اما امروز برای اولین بار برای استفاده از سیستم ازم کارت ملی خواستن!! گفتم برا چی؟! گفت پلیس ِ نمی دونم چی چی گفته! بعد یادم اومد چند روز پیش داداشمم گفته بود که چنننننند سال پیش که دانشجو بوده، توی یه شهر دیگه ازش کارت ملی خواسته بودن! هوم.. لابد یه قانون آبکی ای بوده که تازگی جدی تر شده..
3) همچنان در کافی نت: اومدم بشینم پشت سیستم، یه دختربچه ی 4-5 ساله که پشت سیستم بغلی نشسته بود (البته فقط از صندلیش استفاده می کرد :دی)، گفت: این خااااااااااموشه! گفتم اشکال نداره روشنش می کنم! :) بعد دیدم همچنان کله ش تو مانیتور منه.. دختربچه: می خوای چه کاااااااااار کنیییییی؟!! من: Oo ! می خواستم بگم بیشین بینیم بااااااو! من بابامم بازخواستم نمی کنه! :))))))))
یه کم بعدش پاشد رفت اون ور.. و مامانش همچنان اون ور کار داشت. مشغول کار با سیستم بودم که دیدم هر چند ثانیه یه بار یکی داره اسممو صدا می زنه! با این که می دونستم کسی با من کاری نداره، اما خب واکنش نشون دادن و این که سرم ناخودآگاه به سمت صدا بره طبیعی ه دیگه.. بعد از چند بار صدا زدن، فهمیدم مامان همون دختره س که داره صداش می زنه. پس نگو هم اسمم بوده که این قدر بهم علاقه نشون داده! :))))))))
4) همین امروز توی خونه: اون اتاقک نیمه شیشه ای که حد فاصل آشپزخونه و حیاط خلوتمونه رو یادتونه که گفته بودم؟ امروز دیدم یه زنبور از این گاوی ها! اومده داخل، بعد هی داره خودشو به شیشه های بالا می کوبه که بره بیرون. منم با ترس و لرز (ترسو خودتونید! :پی) سریع رفتم در حیاط خلوت رو باز کردم که بره بیرون، و خودم پریدم تو آشپزخونه که نیشم نزنه! :)) از اون جا زیر نظرش داشتم؛ یکسره خودش رو می کوبید به اون شیشه های بالا و اصن حواسش به در که پایین تره نبود.. حالا بماند که ازبس نگاهش کردم که از این ور به اون ور می رفت نزدیک بود هیپنوتیزم بشم :دی، اما داشتم به این فکر می کردم که.. خب من مطلقاً اعتقاد ندارم که بلندپروازی بد باشه و اینا.. خیلیم خوبه اتفاقاً. اما داشتم فکر می کرد در عین این که باید همیشه نگاهمون به بالا باشه، باید گاهی زیر پامون رو هم نگاه کنیم.. چون همیشه نه، اما گاهی شاید راه موفقیت و رهایی دو قدم پایین تر باشه.. و بعدش بتونیم تو آسمونا پرواز کنیم..
5) حرف زیاد داشتم اما فعلاً باید برم.. امیدوارم بتونم این پست رو از توی خونه ادامه بدم! :) عذر می خوام که فعلاً نمی تونم کامنتای پست قبل رو جواب بدم.. دوست داشتم به وبلاگاتونم سر بزنم اما متأسفانه الآن فرصت نیست.
[ شنبه 92/6/30 ] [ 11:48 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
-----------------
یکی از کارهایی که خوشم نمی یاد و 99 درصد اوقات انجامش نمی دم سبزی پاک کردن و ایضاً خرد کردنشه. امروز سبزی خوردن خریده بودیم، که طبق معمول کسی دیگه پاکش کرد. یه مقدار هم جعفری بود برای خورش کرفس که خب باید خرد می شد (که البته فریزش کردم تا وقتی که بخوام خورش کرفس بپزم). دیگه بعد از مدت ها چاقو به دست شدم تا جعفری ها رو خرد کنم. اولش به نظرم کار جالبی اومد!! به خصوص که تازه یانگوم تموم شده بود و به قول داداشم جوگیر ِ یانگوم و آهنگش بودم! :)))))) جعفری ها که تموم شد یادم اومد یه کم تره هم هست که قراره به سبزی های کوکویی اضافه بشه (یه کم تره شون کم شده بود). تره ها رو که گذاشتم روی تخته و کمی ازشون خرد کردم، یهو رفتم تو خاطرات کودکی...
اون وقتا مامانم وقتی می خواست سبزی خرد کنه (در اندازه ی زیاد و نه مثل امشب من سوسول بازی! :دی)، یه سفره ی بزرگ پهن می کرد و بعد از پاک کردن و شستن سبزی ها، خِرت و خِرت شروع می کرد به خرد کردنشون.. منم که کوچیک بودم و خب دلم می خواست سبزی خرد کنم.. دیگه مامان یه کارد میوه خوری (از این خیلی کُندها! :دی) با یه بشقاب ملامین می داد بهم که دختر کوچولوش کمکش کنه! :))) معمولاً هم یه کم تره می داد دستم چون به نسبت بقیه ی سبزی ها قیافه ش مرتب تره و خرد کردنش راحت تر. بعد خب چون چاقوئه کند بود، تره ها به زحمت خرد می شدن؛ بهتر بگم بیشتر له می شدن...
امشب تا شروع کردم به خرد کردن تره ها، نافررررررررررم رفتم به اون روزها... دلم گرفت..
بعد یهو حس کردم چقدر این حس خرد شدن سبزی برام آشناست..
گاهی زندگی مون می شه مثل همون تره های زیر چاقو.. اونم نه چاقوی تیز مامان، که چاقوی کُند من... گاهی روزگار با یه چاقوی کُند میفته به جون ِ سبزی و طراوت روحمون.. که ای کاش چاقوش تیز بود و سه سوت خردمون می کرد و خلاص.. اما لاکردار با اون چاقو کنده میفته به جونمون.. نه درست حسابی خرد می شیم که همه چی تموم بشه، نه دیگه سبزی و طراوتی برامون می مونه...
*****
حالا سفره ی زندگی مثل همیشه پهن شده روی زمین خدا.. دوباره مثل اون روزها نشستیم دور سفره.. اما این بار خرد نمی کنیم.. این بار داریم خرد می شیم...
: مامان؟ می شه از این به بعد سبزی ها رو همین طوری خرد نکرده بریزیم تو غذا؟ _ چیه، خسته شدی دخترم؟ من که بهت گفته بودم خرد کردن کار تو نیست.. راستش کار منم نیست.. : مامان؟ اصن می شه حتی نریزیمشون توی غذا؟ می شه فقط بگیریم دستمون و بهشون نگاه کنیم؟! _ آره عزیزم.. می بینی که دیگه چاقویی هم در کار نیست.. ینی لااقل توی دست ما نیست.. حالا دیگه فقط خودمون هستیم و این سفره ی سبز زندگی... : مامان؟ خیلی خسته م..
-----------------
پ.ن. سبز ِ سبزم ریشه دارم.. من درختی... من درختی.. هوم.. نمی دونم!
به قول یارو گفتنی: من به فکر خستگی های پر پرنده هام من به فکر غربت مسافرام
[ یکشنبه 92/6/24 ] [ 3:25 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
--------------------------
جیییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ! فاطمههههههههههههههههههههه!
تبریک می گم خاله!
خو چیه؟ تا حالا یه خاله ی خوشحال ندیدید؟ (شایدم خاله ی یه خوشحال! مگه نه فاطمه؟ )
------------- بعدنوشت: خو حالا بدو بدو پست زدم اصل کاری رو ننوشتم، دیگه دعوام نکنید خو خببببب.. بچم مهندسی مکانیک دانشگاه تهران قبول شده [ چهارشنبه 92/6/20 ] [ 9:51 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
---------------
حدود ساعت 3 صبح که با اون حال و اوضاع عجیب و داغون رسیدیم خونه، اگرچه هنوز از اتفاقات غروب تا اون ساعت توی شوک بودیم، اگرچه هنوز داشتیم می لرزیدیم، اگرچه هنوز نمی دونستیم چی می شه و چطور می شه، اگرچه اوضاع واقعاً بد و افتضاح بود، اما.. اما ته دلمون مطمئن بودیم که بعد از چند روز همه چیز دوباره به روال عادی برمی گرده.. همش همه چیو با تجربه ی مشابه سال قبل مقایسه می کردیم و همش به این نتیجه می رسیدیم که ان شاءالله این بارم به خیر می گذره.. هی می گفتیم فوقش 3-4 روز، فوقش یه هفته.. می دونی؟ "امیدوار بودیم.."
...........
کمی دیگه ساعت می شه 3 صبح... می شه یک سال..
یک سالی که به اندازه ی ده سال طول کشید، ده سالی که صدسال توش پیر شدیم..
...
امروز صبح می خواستم این پست رو بزنم و توش یکسره شکرگزار رحمتش باشم.. اما نشد که بیام و بنویسم...
...
ظهر که شد حالم عوض شده بود، خیلی بد.. به حدی که می خواستم بیام و پر از ناشکری و ناامیدی بنویسم.. اما ارور می داد و نشد بنویسم...
...
الآن، این وقت شب، بالاخره دارم می نویسم.. نه حال خوب صبح رو دارم و نه حال افتضاح ظهر رو.. حالا تک تک لحظات و اتفاقات و صحنه های تلخ این یک سال دارن جلوی چشمم رژه می رن و من فقط مات مات موندم.. اما.. اما تمام حرفای پر درد و سوز رو هم قورت می دم و فقط می گم:
خدا! این قدری ایمانم قوی نیست که از ته دل و با تمام وجود بگم راضیم به رضات.. مثل ... این قدری دلم پاک نیست که همیشه بگم فقط اگر به صلاحمه، اگر تو می خوای.. (چقدر همیشه به این حالش غبطه می خورم..) خدا.. راستش اصلاً نمی دونم چی بگم.. فقط می گم تنها تو شاهد تک تک لحظاتمون بودی و هستی..
فقط می گم مگه تو "سریع الرضا" نیستی؟
...
دیگه هیچی به زبونم نمیاد.. فقط نگاهت می کنم..
یک ساله که خیره شدم به دستت..
-------------------
[ سه شنبه 92/6/19 ] [ 2:1 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
----------------- این مکان به زودی آپ خواهد شد، ان شاءالله!
گراهام جان! اون آپمو که نذاشتی کامل بشه، خدایی برا این یکی اذیت نکن! :))
------------------
خب برگشتم :)
چی می خواستم بگممممم؟ خب.. می خواستم بگم چی شد چی نشد، اما الآن حسش نیست، مچمم درد می کنه، هاپو هم هستم، اعصابمم خط خطی ه، جیغ هم دارم، لبامم آویزونن، مجدداً جییییییییغ هم دارم! :( همین طوری خب :(
هوم..
اصن می خوام هاپوآنه بنویسم! :|
بد موقعی بی نت شدم.. درست وقتی که روزگار دیوونه تر شده بود.. درست زمانی که احتیاج به تمدد اعصاب داشتم؛ وقتی که لازم داشتم به حضور و صمیمیت دوست های حقیقیم در دنیای مجازی دلخوش باشم.. وقتی که به جز این جا، جایی برا رفتن نداشتم (جا که فراوون داشتم و دارم، اما امکانش..:| )؛ وقتی که صدایی جز نوشتن ازم درنمی یومد.. زمانی که خارج از این جا دونخطه دی ای روی صورتم نبود.. و چقدر نیاز داشتم لااقل لحظاتی که این جام از دونخطه خط بودن دربیام..
چند روز بعد یه کوچولو برگشتم؛ تا خواستم اراجیفی که سر دلم مونده بود رو بنویسم، چیزایی که شاید مهم هم نبودن اما نوشتنشون خالیم می کرد، دوباره ارتباطم با دنیا قطع شد؛ دقیقاً خفه شدم :|
الآن دارید می خندید به معتاد ِ نتی چون من! اما چندان معتاد هم نیستم، فقط احتیاج به تمدد اعصاب داشتم.. که به مدد کارمندان گرامی مخابرات بدتر لگد خورد وسط اعصابم! :)) اشکالی نداره تعجب کنید.. ولی وقتی حتی نتونی.. ولش کن نمی نویسم اینو! :دی :| بمونید تو خماریش! :پی :))) مخلص کلوم می شه این که چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد...
........ ظهر می خواستم این پست رو شاد بنویسم، اما الآن مگسی می باشم! کاش اصن ثبتش نکنم.. :|
هوم.. خب ثبت می کنم، و بعد سعی می کنم در ادامه ی مطلب اندکی آرام تر و آدم تر باشم! :)
خب بذارید قبل از ادامه مطلب هم یه کم آدم بشم! :پییییییی و تشکر کنم از همه تون، که خارج از این جا هم هوامو داشتید
---------------------
[ دوشنبه 92/6/11 ] [ 3:29 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |