ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ----------- پرسه زنون توی رگام غصه به جای خونه این روزا دوزخ منه من که بریدم از تو چند سالیه تو سینه داغ انتظارو دارم ضامن هشتمین بی رقیبم سوی کبوتری که شد فراموش
بذار بیام که خسته از گذشته ی تباهم ضامن هشتمین بی رقیبم سوی کبوتری که شد فراموش ---------- پ.ن.1. نبریدم آقا.. نبریدم... آقای رئوف.. مگه زائرت نبود؟ مگه به امید رأفت شما نیومده بود؟ مگه نیومده بود بلکه شما پیش خدا ضامنش بشید؟! جواب ندادی یا من نشنیدم یا هرچی، بالاخره یه جوری گذشت... کجا گله کنم؟! به کی بگم آقا، به کی؟!! آقای رئوف..
پ.ن.2. حالا می فهمم چرا خواهرم نذاشت اونشب بمونم.. می ترسید که نکنه... تا فرداش که ما اونجا بودیم شکر ِ خدا هنوز زنده بود؛ بعد از اون دیگه خبری ازش نداریم.. و من دوست دارم فکر کنم که هنوز هم زنده ست! خدایا! به جوونیش رحم کن... پ.ن.3. اللهم اشف کل مریض اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم پ.ن.4. [ چهارشنبه 91/6/29 ] [ 3:0 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم سلام --------------
دلم قلمرو جغرافیاى ویرانى است قیصر امین پور
------------- پ.ن.
من که از آتش دل چون خم می در جوشم مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم... پ.ن.2.
وقتی به دلایلی نمی خوای آپ کنی هزار تا حرف میاد تو ذهنت.. وقتی که تصمیم می گیری بنویسیشون نمی تونی.. کلمات مثل ماهی از توی مشت قلمت سر می خورن.. جالبه ها! شایدم بد نباشه گاهی خودمونو لابلای حرف های صاحبان سخن پیدا کنیم.. [ سه شنبه 91/6/14 ] [ 7:43 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ------------ دیدی داشت تعبیر می شد؟! ... دو سه شب پیش، آخر شب، توی اتاق نشسته بودم و مشغول وب گردی، که حس کردم یه کم بوی گاز میاد، اما زیادم مطمئن نبودم؛ و عجیب این که با وجود وسواسی که سر این چیزا دارم، نمی دونم چرا زیاد به نظرم چیز جدی ای نیومد و اهمیت ندادم! سریع شیر گازو بستیم و در آشپزخونه به حیاط و از اون ورم در حیاط خلوت رو باز کردیم که هوا عوض بشه.. خدا رو شکر هنوز خیلیم گاز پخش نشده بود و خیلی زود همه چی عادی شد؛ داداشمم دست به کار شد و لوله ی گاز رو درستش کرد. و من داشتم به تعبیر خوابی فکر می کردم که... خب.. و من داشتم فکر می کردم که یعنی اگر صدقه نداده بودم تعبیر می شد؟ . . . ------------ راستش مدتی ه یه فکری هر از چند گاهی میاد توی سرم؛ و این روزها خیلی بیشتر از خیلی وقتای دیگه.. و خب شاید این بهانه ای شد که بگم.. اصلاً نمی خوام طوری حرف بزنم که همه چپ چپ نگام کنیدا و خیالتونم راحت، تا تک تکتون رو عروس و دوماد نکنم و تا بچه هاتونو یکی یکی بغل نکنم و هی نندازم بالا (بمیرم براشون، به خاطر قد رشید من بچه هاتون یکی یکی می خورن تو سقف!)، و تا نوه هاتونم نبینم حتی!، قصد ندارم جایی برم! منتها می گم.. خب مگه چیه؟ مگه برای حلالیت طلبیدن لازمه که حتماً آدم دوووووووووووووووووووووووووووووووود؟ (به علت دلخراش بودن توصیف سانسور گشت! ) دارم فکر می کنم چقد خوبه که هر از گاهی از هرکی می شناسیم حلالیت بطلبیم، حتی اگر قرار باشه صد سال دیگه هم تشریف داشته باشیم توی این دنیا، هوم؟ :) بیایید همه همدیگه رو حلال کنیم.. بیایید از هم راضی باشیم.. :) جماعت! عزیزان ِ جان! این خاموش ِ نیمچه گویا ممکنه کاری کرده باشه یا حرفی زده باشه که ناراحت شده باشید.. خودم خوب می دونم که گاهی خیلی بداخلاق می شم؛ می دونم گاهی عصبانی که می شم یهو قاط می زنم.. می ترسم رنجونده باشمتون... بازم می گم، همه چی اوکی ه :) شاد باشید :)
[ پنج شنبه 91/6/9 ] [ 2:32 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |