ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام توی این چند ماه اخیر، هر چند وقت یک بار یکی دوستا ن و آشنایان و اقوام برای رفتن به مشهد خداحافظی می کرد، یا از توی حرم بهم اس ام اس و تلفن می زد. اگه بگم همه که اغراقه، اما اکثر کسانی که می شناختم رفتند.. و هربار هم دلم می گرفت که آخه چرا امسال قسمت من نمی شه برم پابوس آقا علی بن موسی الرضا (ع)... بدجوری دلم هوای حرمش رو کرده بود.. گاهی اوقات خیلی دلم می گرفت، گاهی ناگهان دلم از جا کنده می شد با شنیدن صحبت زیارت آقا... ... شب نوزدهم، پای تلویزیون که ارتباط با مشهد مقدس بود احیا گرفتم. آقایی که صحبت می کرد، ضمن حرفاش خطاب به کسانی که اون وقت توی حرم بودند گفت (با این مضمون): از این حرف خیلی ناراحت شدم؛ به امام رضا (ع) گفتم: امام رضا نگاه کن این آقا چی می گه... خب چی می شد منو هم دعوت می کردید... و یهو بدجوری دلم شکست... و... تمام معنای رسیدن همین بود (به نقل از آبی تر از آب ِ مینا) فردای اون روز، یعنی روز نوزدهم ماه رمضان، به طرز غیرمنتظره ای صحبت از رفتن به مشهد شد... و قرار شد چند روز بعدش بریم پابوس آقا... به خودش قسم اصلاً یادم رفته بود که شب قبلش توی احیا چی به امامم گفتم و اصلاً دو سه روز بعد یهو یادم افتاد! اما اون امام رئوف که یادش نرفته بود... قربونت برم که به حق، رئوفی... که دلت نیومد اون طور... ... قسمت نشد که احیای شب بیست و سوم رو اون جا باشیم، اما روز بیست و چهارم ماه رمضان بالاخره رفتیم... روزی که رفتیم، به همه ی حس قشنگی که امامم به هدیه داده بود، یه حس رؤیایی دیگه هم اضافه شد: راستش تجربه ی افطار کردن توی آسمون رو تا حالا نداشتم! خیلی زیبا بود! و یه حس قشنگ و نوی دیگه رو شب بعدش درک کردم که کنار ایوان طلا، توی صحن نشسته بودم و یهو دیدم قطرات بارون رحمت خدا روی سرم باریدن گرفته! می گن زیر بارون دعا مستجاب می شه. منم اون لحظات و به خصوص حضور توی اون مکان رو غنیمت شمردم و زیر قطرات رحمتش به نماز ایستادم و برای همه هم دعا کردم... و لحظاتی بعد دعای افتتاح که توی حرم طنین انداز شد، زیبایی فضا رو به حد اعلا رسوند... تا حالا بارون که زیاد دیده بودم، حرم آقا رو هم که چند باری قسمت شده بود برم؛ اما حالا داشتم این دو حس قشنگ و لطیف رو با هم تجربه می کردم؛ و لطافت فضای رمضان هم این حس زیبا رو صد چندان می کرد و روح رو نوازش می داد...
توی این سفر هر وقت که به زیارت رفتم به یاد همه ی دوستانم بودم، و با ذکر نام برای همه تون دعا کردم؛ و از امام رئوف، از غریب الغربا، از اون ضامن آهو خواستم همه رو بطلبن. ... روز آخر هم که دیدار یه دوست قدیمی تبیانی توی حرم هدیه ی دیگری از طرف امام رضا (ع) بود تا خاطرات خوبم رو تکمیل کنه؛ دوست خوبی که بعضی قدیمی های دیگه ی تبیان حتماً می شناسنش: نسیم عزیزم. ... و لحظات آخر باز هم از فاصله ی نه چندان دور، کمی عقب تر از انبوه عاشقانی که گرد ضریحش بودند، ایستادم و خیره شدم به اون همه عظمت... و باز هم اون سؤال برام تکرار شد که از این جای امن و آروم کجا برم؟! چه طور برم؟! کجــا برم... دو چیز همیشه برام سخت بوده، فوق العاده سخت و دردناک؛ یکی وداع با امام رضا (ع) و حرم و بارگاهش، و دیگری وداع با رمضان؛ و امسال این هر دو حس غم انگیز رو با هم تجربه کردم... کاش این قدر از سفر مشهد و از سفره ی رحمت الهی توشه برداشته باشم که دست کم تا سال بعد و بلکه برای همیشه بتونم از اون لحظات معنوی بهره ببرم. خدایا! این زیارت رو آخرین زیارت، و این رمضان رو آخرین رمضانم قرار مده!
عید فطر بر همه ی روزه داران مبارک باد. التماس دعای خاص دارم.
[ یکشنبه 88/6/29 ] [ 9:22 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم
شب رقم خوردن سرنوشت... این طور وقتا رسماً کلمه کم می یارم؛ انگار قطر دایره ی لغاتم به صفر میل می کنه! به قول "حس غریبم"، چقدر الفبای دکمه های کیبورد کمه! امشب با دلمون صداش بزنیم! خودش گفته: بازآ هر آن چه هستی بازآ این درگه ما درگه نومیدی نیست این شعر رو از زمان بچگی تا حالا زیاد توی شب های قدر شنیدم. فکر کنم بار اولش، درست نمی دونم چند سالم بود، شاید 11-12 ساله بودم، که توی احیای خونه ی خانم پیراسته شنیدمش. یادمه اون وقت توی عالم بچگیم از یه گناهی خیلی ناراحت بودم؛ چقدر اون شب با این شعر گریه کردم و طلب بخشش... کاش حالا هم بفهمم معنی این شعر رو؛ کاش توی این سال ها دلم این قدر سیاه نمی شد تا می تونستم امشب هم با همون اخلاص صداش بزنم... توی عالم بچگی می تونستم صداش بزنم، اما الآن که دلم کوله بار بیست و چند ساله ای از روسیاهی رو به دوش می کشه، حالا که خیلی بیشتر بهش نیاز دارم... کاش حالا هم بتونم... امسال حس غریبی دارم؛ یه دلتنگی خیلی عجیب، یه تنهایی دردناک، یه استیصال غیرقابل وصف... دیشب که یکی از آخرین درها به روم بسته شد، و یکی از دلخوشی های عزیز و بزرگ چند ساله م در کمال تعجب و خیلی غیرمنتظره ازم گرفته شد، اون وقت بود که یهو دلم بهم نهیب زد که: آن قدر در می زنم این خانه را تا ببینم روی صاحبخانه را خداجون! همه مون توی این شب ها می یاییم پیش خودت، خیر و سعادت دنیا و آخرتمون رو از خودت می خواهیم. ---------- پ.ن.1. این شب ها برای همه دعا کنیم، برای مظلومان دنیا، برای بیمارا، برای همه... پ.ن.2. توی لیالی قدر برای ظهور آقامون دعا کنیم؛ این قدر ظلم زیاد شده، این قدر... آخخخخ.. این روزا حس می کنم همه ی ذرات دنیا دارن صداش می زنن؛ انگار تمام زبان های زنده ی دنیا که هیچ، حتی تمام زبان های منسوخ هم زبون باز کردن و به فریاد اومدن که: دیــــگــه بـیـــــا! [ سه شنبه 88/6/17 ] [ 8:48 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |