ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
-----------
خواهر من، برادر من، دوست گرامی! خداوکیلی حواست باشه همیشه قبل از شستن لباس اول جیباتو خالی کنی!
(این الآن ابسترکت بود
و اما شرح ماجرا!
فکر کنم دو سه سال پیش بود، که هروقت لباس می شستم بعدش می دیدم یه دستمال کاغذی توی جیب یکی از لباسام جامونده بوده و خلاصه همون یه دستمال کافی بود تا پودر بشه و گند بزنه به کل لباس های شسته شده! :| ینی هرررررررردفعه می گفتم خب دخترجون، تو که همیشه حواست بود جیب لباساتو چک کنی که حتماً خالی باشن! پس چرا تازگیا یادت می ره؟! یه مدت طولانی این قصه ی دردناک اکثر اوقاتی که لباس می شستم تکرار می شد! و از اون جایی که من همیشه دستمال به دست هستم، در نتیجه هرررررررررررچی هم که نذارم دستمال توی جیبم بمونه، اما معمولاً پیش می یومد که بالاخرههههههه یه دستمالی توی یه جیبی باشه.
البته گاهی بعد از شستن به جز دستمال چیزای دیگه از جمله پول هم توی جیب پیدا می شد، اما خب کاغذ معمولاً متلاشی نمی شد و یکی دو بار پول ِ خیس اما سالم و تمیز
خلاصه که هررررربار می گفتم حواسم باشه دفعه بعد جیبارو چک کنم، هرررربار هم یادم می رفت! :|
یه مدت که گذشت دیگه این مشکل رفع شد و دوباره زندگی به حال عادی برگشت، و شدم همون آدمی که اول جیباشو چک می کرد بعد لباس می شست.
تا این که دو سه هفته پیش به بار که لباس شستم دیدم دوباره همچین گندی به لباسام زده شده :| بعد از اون دیگه مشکلی در این زمینه نداشتم تاااااااااا دیشب! منتها دیشب جیب مانتو و شلوار رو گشته بودم، بقیه شم که بلوز و چادر و اینا بود که جیب نداشتن. وقتی با اون صحنه ی دستمال کاغذی پودر شده و چسبیده به لباس ها مواجه شدم، همش فکر می کردم که این دستمال کجا بود دیگه! من که همه رو گشته بودم! بعد از یک ساعت تازه دیدم عععععععععععع! این شلوار تو خونه هه جیب داشته و من حواسم نبوده! و اددددددد یه دستمال کاغذی توش بوده! :|
هیچی همین دیگه :)) خلاصه که همیشه قبل از شستن لباس حتماً اول جیباتونو خالی کنید!
------------ پ.ن. از اون جایی که این پست بار مثبت خاصی نداشت (حالا انگار بقیه پستام دارن! این که.. یه وقتایی پیش می یاد وسط یه مشت حرف خوب و بجایی که داریم می زنیم، یهو یه حرف نابجا از دهنمون در می ره که گند می زنه به اعصابمون و به همه ی حرفا و کارای خوبی که گفتیم و انجام دادیم.. این حرف نابجا همون دستمال کاغذی مچاله شده توی جیب ذهنمون ه.. این جیب رو هم باید از دستمال های بدردنخور و بیجا خالی کنیم..
تازه دستمال کاغذی اگرم لباسارو کثیف کنه بالاخره جبران پذیره، اما امان از حرفی که از دهان خارج بشه...
همیشه تمیز بپوشیم و تمیز صحبت کنیم
[ شنبه 92/10/14 ] [ 12:43 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
-------------------
1) همین طوری هی راه می رم و هی فکر می کنم (و گاهی زیر لب می گم) که: هوا بسسسسسسسسسس ناجوانمردانه سررررررررد است!
2) هی می خواستم پست خصوصی بذارم و بی هیچ قید و بندی بنویسم، اما حس کردم شاید پست رمزی یه جورایی بی احترامی به مخاطبینی باشه که رمز ندارن.. در نتیجه هی حرفامو خوردم هی حرفی نداشتم بزنم خو :)) پ.ن. حالا ما یه چی گفتیم، اما هیچ تضمینی نمی کنم گاهی پست خصوصی نذارما :)))
3) این خانم نگار از اون آدم های نازنین روزگاره.. اگرچه دلیل اومدنش رو دوست ندارم.. اما خوشحالم که امشب بعد از یه مدت که ندیده بودمش بازم این جاست.. امشب برام سوغاتی کربلا هم اورده.. که خب سوغاتی کربلا به خصوص از دست این خانوم نازنین برام خیلی ارزش داره.. :)
یه چیزای دیگه ای هم توی ذهنم بودا، فعلاً برم و ایشالا بیام.. ------------------------
خب برگشتم :)) ------------------------
4) جییییییییییغ! :)))))))) الآن داشتم فکر می کردم که چقد خوب امشب گرسنم نیس، پس یا شام نمی خورم یا یه چیز خیلییییی ساده در حد دو لقمه نون پنیر که فقط یهو نصف شب ضعف نکنم :)) تو این فکر بودم که یهو یادم اومد خب من دو ساعت پیش شام خوردم کهههههههه!! خخخخخخخ پس بگو چرا گرسنه م نبوده!!
5) کابل شارژ لپ تاپ رو بهش وصل می کنم و اون سرشم می زنم به پریز، و همین طوری برّ و بر نگاه می کنم که چرا شارژ نمی شه! که یهو می بینم به جای دو شاخه ی لپ تاپ، دوشاخه ی شارژر موبایلمو زدم تو پریز! Oo !! خب به من چه، اگرچه هیچ شباهتی به هم ندارن اما تقریباً کنار هم بودن!
پ.ن. عطف به مورد 4 و 5؛ روان جان، کی فارغ التحصیل می شی مادر؟ بیمارات از دست رفتن!
6) می دونی؟ این خیلی بده که حتی ندونی چه مرگته!
اه بازم معده م قاطی کرده، همین طوری الکی هاپو شدم! :| بی زحمت یه کم از خنده هاتونو بهم قرض بدید.. صرفاً جهت حفظ ظاهر لازم دارم خب.. :|
هوم، حوصله خودمم ندارم، چه برسه به امورات زندگی که آدم ناگزیر به انجامشونه.. ینی دو سه روزه هی همش لحظه شماری می کنم شب بشه بلکه یه کم آروم بشم؛ اما شب هم دیگه شب نیست..
[ شنبه 92/10/7 ] [ 9:40 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
-------------
خیلی دلم می خواد آپ کنم، خیلی حرف دارم، خیلی.. اما بازم همش نگفتنی ه.. طبق نظریه ی ترانه، همیشه اولش این طور می گم بعد میفتم رو دور حرف زدن :دی
اما این بار اگر هم سکوتم بشکنه، حاصلش اون حرف هایی نخواهد بود که داره خفه م می کنه.. حرف ها و دردهایی که امروز (مثل خیلی روزهای دیگه) مریضم کرده بود و طبق معمول باید لبخند می زدم یا لااقل براشون دلیل الکی میوردم :|
چقد بده چوب دو سر طلا بشی.. و در عین حال هیچ سری نداشته باشی و هیچ دهانی برای حرف زدن...
راستش رو بخواید..
[ پنج شنبه 92/10/5 ] [ 12:42 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |