ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
این شعر یه مدت کوتاه امضای تبیانم بود: این کاخ که می بینی گاه از تو و گاه از من
---------------- پ.ن. بقیه ش رو هم قورت می دم و توی دلم فریاد می زنم. پ.ن. گاهی لازم ه آدم توی رفتار خودش تجدید نظر کنه و بدون زوری بالای سر، خودش دست به ویرایش حرفها و اعمالش بزنه تا در شأن خودش و مخاطبینش باشه. از دوستان عزیز هم ممنونم و عذر می خوام اگر لحنم اشتباه بود. [ دوشنبه 88/10/21 ] [ 3:8 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام خیلی وقت ه دیگه رغبت نمی کنم این جا پستی از نوع دل نوشته بذارم؛ به دلایلی... اصلاً الآن نمی دونم چی می خواستم بگم.. آهان! امشب از خودم به شدت بدم اومد. یه حسی درم پیدا شد که نبااااااید پیدا می شد! امشب فهمیدم چقدر وسعت روحم کوچیک مونده (یا شده؟..) ... خدایا! من که خودم رو محکوم می کنم به داشتن روحی کوچک و نگاهی بی عمق و قلبی تیره و دلی... نمی دونم.. اما خدایا! تو که می دونی چرا.. می دونی چی باعث شد که امشب اون حسی بهم دست بده که... حسی که شاید برای خیلی ها عادی باشه، اما سراغ من نباید می یومد... حسی که حتی فکر کنم گناه هم نباشه، اما به هر حال مال من نیست... خدایا! نذار قلبم کوچیک بشه... خدایا! کمکم کن.. نذار توی امتحان هات رفوزه بشم... خدایا! ازت صبر می خوام و روحی بزرگ و دلی دریایی و قلبی مطمئن و نگاهی عمیق... می دونم خیلی زیاده، اما می خوام! به قول عزیزی از بزرگ باید بزرگ خواست! پس بهترین حالات روحی رو ازت می خوام... می دونم لیاقت ندارم، اما می خوام کمکم کنی تا لیاقتش رو پیدا کنم... خدایا! حول حالنا الی احسن الحال... خدایا! کمکم کن که راضی باشم به رضات... اللهم انت ولی نعمتی.. والقادر علی طلبتی.. تعلم حاجتی.. فاسئلک بحق محمد و آل محمد علیه و علیهم السلام... --------------- [ دوشنبه 88/10/14 ] [ 1:29 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
سلالة السادات جناب آقای سیدعلی صفوی کاشانی، مداح اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام از جناب آقای هارونی نقل کرد که گفتند: یکی از عزیزان سقای هیئتی که در ایام محرم (عاشورا) دور میزد و آب به دست بچهها میداد، نقل میکند خدا یک پسر به من داد که یازده سال فلج بود. یکی از شب ها که مقارن با شب تاسوعا بود وقتی میخواستم از خانه بیرون بیایم، مشک آب روی دوشم بود؛ یکدفعه دیدم پسرم صدا زد: بابا کجا میروی؟ گفتم: عزیزم، امشب شب تاسوعاست و من در هیئت سمت سقایی دارم؛ باید بروم آب به دست هیئتی ها بدهم. گفت: بابا، در این مدت عمری که از خدا گرفتم، یک بار مرا با خودت به هیئت نبردهای. بابا، مگر اربابت باب الحوائج نیست؟ مرا با خودت امشب بین هیئتی ها ببر و شفای مرا از خدا بخواه و شفای مرا از اربابت بگیرد. میگوید: خیلی پریشان شدم. مشک آب را روی یک دوشم، و عزیز فلجم را هم روی دوش دیگرم گذاشتم و از خانه بیرون آمدم. زمانی که هیئت میخواست حرکت کند، جلوی هیئت ایستادم و گفتم هیئتها بایستید! امشب پسرم جملهای را به من گفته که دلم را سوزانده است اگر امشب اربابم بچهام را شفا داد که داد، والا فردا میآیم وسط هیئتها این مشک آب را پاره میکنم و سمت سقایی حضرت ابالفضل العباس علیه السلام را کنار میگذارم این را گفتم و هیئت حرکت کرد. نیمههای شب بود هیئت عزاداریشان تمام شد، دیدم خبری نشد. پریشان و منقلب بودم، گفتم: خدایا، این چه حرفی بود که من زدم؟ شاید خودشان دوست دارند بچهام را به این حال ببینم، شاید مصلحت خدا بر این است. با خود گفتم: دیگر حرفی است که زدهام، اگر عملی نشد فردا مشک را پاره میکنم. آمدم منزل وارد حجره شدیم و نشستیم. هم من گریه میکردم و هم پسرم گریه میکرد. میگوید: گریه بسیار کردم، یکدفعه پسرم صدا زد : بابا، بس از دیگر، بلند شو بابا! بابا، اگر دلت را سوزاندم من را ببخش بابا! بابا، هر چه رضای خدا باشد من هم راضیم! من از حجره بلند شده، بیرون آمدم و رفتم اتاق بغلی نشستم. ولی مگر آرام داشتم؟! مستمراً گریه میکردم تا اینکه خواب چشمان من را فرا گرفت در آن هنگام ناگهان شنیدم که پسرم مرا صدا میزند و میگوید: بابا، بیا اربابت کمکم کرد. بابا، بیا اربابت مرا شفا داد. بابا. آمدم در را باز کردم، دیدم پسرم با پای خودش آمده است. گفتم : عزیزم، چه شد؟! صدا زد: بابا، وقتی تو از اتاق بیرون رفتی، داشتم گریه میکردم که یک دفعه اتاق روشن شد دیدم یک نفر کنار من ایستاده به من میگوید بلند شود! گفتم : نمیتوانم برخیزم. گفت: یک بار بگو یا اباالفضل و بلند شو! بابا، یک بار گفتم یا اباالفضل و بلند شدم، بابا. بابا، ببین اربابت ناامیدم نکرد و شفایم داد! ناقل داستان میگوید: پسرم را بلند کرده، به دوش گرفتم و از خانه بیرون آمدم، در حالیکه با صدای بلند میگفتم : ای هیئتها بیایید ببینید عباس علیه السلام بیوفا نیست، بچهام را شفا داد! پ.ن. 1. یا باب الحوائج...
پ.ن. 2. التماس دعا... [ شنبه 88/10/5 ] [ 3:3 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |