ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
گمانم جمعه ای باقی نمانده [ پنج شنبه 89/2/16 ] [ 2:36 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم
دیروز از یه چیزی خیلی دلم گرفت، یعنی از یه چیزی که مدت هاست ازش دلم گرفته، دلم خیلی بیشتر گرفت! حدود یک ساعت بعد، از جایی (که تقریباً فراموشش کرده بودم) به موبایلم زنگ زدن، و در همون زمینه که دلم گرفته بود بهم خبری دادن! یهو احساس کردم خدای مهربونم چقدررررر حواسش بهمون هست! یه احساس لطیف و خوشایندی همه ی وجودم رو گرفت! بذار اینو بگم! اون خبری که بهم رسید، شاید از دید خیلی ها، حتی خودم، چیز معمولی و حتی پیش پا افتاده ای باشه! اما... خدایا! می دونم.. می دونم که خدا به دل سیاهم رحم کرد... حس دانش آموز تنبلی رو دارم که آموزگار دلسوزش به جای تنبیه، ناز و نوازشش می کنه تا بلکه اون شاگرد بازیگوش سر راه بیاد... خدا کنه ناسپاسی نکنم و یادم نره... خدا کنه دل ِ آلزایمریم نامردی نکنه و اون حس فراموشش نشه...
چون پی برد به تو دل و جانم که جاودان ای عقل پیر و بخت جوان گرد راه تو نقش تو در خیال و خیال از تو بی نصیب از تو خبر به نام و نشان است خلق را جویندگان جوهر دریای کنه تو چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل شرح و بیان تو چه کنم زانکه تا ابد عطار اگرچه نعرهی عشق تو میزند
---------------------------- پ.ن.2. افوض امری الی الله ان الله بصیرٌ بالعباد... پ.ن.3. فرارسیدن ایام فاطمیه رو خدمت همه ی دوستان خوبم تسلیت عرض می کنم. پ.ن.4. امروز صبح زود که از خونه می رفتم بیرون، هنوز از حیاط پامو توی خیابون نذاشته بودم که یهو عطر گل یاس مستم کرد... سرم رو برگردوندم و دیدم بوته ی یاس رازقی کلی گل داده! صلی الله علیک یا فاطمة الزهرا...
[ چهارشنبه 89/2/8 ] [ 3:43 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم --------- سلام یه بازی کامپیوتری نسبتاً قدیمی هست (شاید مال حدود 3-4 سال پیش)، که اون زمون بچه های خواهرم خیلی بازیش می کردن، تا این که شاید با نصب ویندوز جدید، شایدم به دلیلی دیگه، از روی سیستمشون پاک شده بود و دیگه هم نصبش نکرده بودن، فکر کنم سی دیش مشکل پیدا کرده بود، شایدم دیگه بازی کردن باهاش از سرشون افتاده بود. همون زمون، داداشم از بازی خوشش اومد و از روش رایت کرد و اورد اهواز (کپی رایت دیگه چی چی ه؟! :دی )؛ اما انگار آه اون شرکت ه گرفت و سی دی مذکور روی سیستم ما نصب نشد!! ما هم بی خیالش شدیم! امسال عید که خواهرمینا (خواهر ِ مینا نه! خواهرم اینا!! :دی) اومده بودن اهواز، یهو بچه ها گفتن بیا نصبش کنیم! و این بار نصب شد! (انگار آه شرکت ه رهامون کرده بود! :دی) مدت های مدید بود که سراغ بازی های کامپیوتری نرفته بودم! یعنی بعد از ولف ِ نمی دونم چند (آدم کشی می کردیم! :دی) و نید فور اسپید ِ نمی دونم چند (دست فرمونم کم نظیر بود! :دی)، دیگه تقریباً اصلاً سراغ گیم نرفتم، و مثلاً بزرگ شدم!!! که ای کاش نمی شدم... ---------------------- دلم تنگ شده... --------------------- زندگی شاید به نوعی مثل یه فرودگاه باشه.. یا راه آهن.. یا ترمینال... چند وقتی ه فقط شاهد بودم... گویا! اگر سفر نکنی می پوسی! اگر حرکت نکنی می میری!! -------------------- مثل همون بازی های کامپیوتری با زندگیت رفتار کن! هدفت رو عزیز بشمار! توی ذهنت پررنگش کن، مطمئن باش که می تونی! Saaaaaaaaaaw YOU CAN ------------------- * پ.ن.2. پ.ن.3. ** پ.ن.4. (پس از ویرایش) آغاز متن، خواسته یا ناخواسته، تقلیدی شد از وبلاگ من و یارم، جناب A_V_B_2066 گرامی.
[ چهارشنبه 89/2/1 ] [ 5:47 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |