ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ------------
چه کسی میداند که تو در پیلهی تنهایی خود تنهایی؟ چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟! . . . [ سه شنبه 91/8/23 ] [ 2:8 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ----------- الو؟! خدا؟! صدا می رسه؟! ...
----------- پ.ن. آنقدر تکهها تکهتر شدند که دیگر جز ذراتی ناچیز باقی نمانده... برخیز و چشمانم را فرش راهت ببین... [ پنج شنبه 91/8/11 ] [ 2:34 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ------------ یادم مییاد تولد 18 سالگیم رو... احساس خیلی خاص و عجیبی داشتم.. و خب شاید هم بشه گفت همین طوره.. و... امروز، نهم آبان ماه، یکی از عزیزترین هام داره وارد مرحله ی جدیدی از زندگیش می شه! خواهرزاده ی گلی که بهخصوص چون نوه ی اول هم بود، با اومدنش حس و حال قشنگی به خانواده مون بخشید.. و شاید بچه بودن ِ ما (خاله داییهاش) هم مزید بر علت شد تا این حس قشنگ تر باشه!
فاطمه جان، تولدت مبارک باشه خاله!
انشاءالله که همیشه دلت پر از یاد خدا باشه..
بازم یه عالمه تبریک! ----------- پ.ن. [ سه شنبه 91/8/9 ] [ 1:32 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم سلام --------------- یه گوشه برا خودم نشسته بودم و نسکافه مو می خوردم که توجهم رو به خودش جلب کرد... با چنان غروری راه می رفت که انگار بالاتر از اون رو خدا نیافریده! حس ناخوشایندی بهم دست داد اما سعی کردم اعتنا نکنم.. و سرم رو با گوشیم و با نسکافه ای که انتظار اندکی سردتر شدن می کشید گرم کردم.. زیرچشمی نگاش می کردم و دیدم که با بی خیالی و بدون این که احساس مزاحمت بکنه رفت طرف دختر و پسری که داشتن حرف می زدن. کمی بعد دختر و پسر رو تنها گذاشت و دوباره شاهانه به راه افتاد و به هرجا سرکی کشید! مشغول خوردن نسکافه ای که دیگه داغ نبود شده بودم که یهو دیدم داره می یاد طرفم!! گفتم بی خیال.. شاید می خواد از این کنار بگذره.. دیدم الآنه که مجبور شم صدامو ببرم بالا و آبروریزی راه بیفته.. پس وسایلم و نسکافه رو برداشتم و با سرعت رفتم اون ور حیاط.. و روی صندلی ای جاخوش کردم. از دور اما حواسم بهش بود.. و دیدم سمت دخترکان می رفت.. و دیدم که روزگار چه عوض شده... دخترانی که روزی هرچه هم بودند از چنین وقیحانی دوری می کردند، حالا بیا و ببین که چه طور با او خوش و بش می کردند و خنده سر می دادند... ازبس توی فکرش بودم اصلاً نفهمیدم چی دارم می خورم..چند لحظه ای در افکار خودم غوطه ور بودم.. اما تا سر بلند کردم دیدم داره با سرعت می ره سمت دو دختر که روی صندلی ای آنسوتر نشسته بودند.. دخترک که حواسش به دوستش بود ناگهان متوجهش شد و ازجا پرید! و هیچ تحویلش نگرفت طوری که اون هم سرش رو انداخت پایین و به سمتی دیگر رفت. و من اندکی دلخوش شدم به این که دیدم لااقل اون دخترها شبیه دخترانی هستند که می شناسم... دو سه سانتی نسکافه ته لیوان مونده بود؛ خواستم یکی دو جرعه ی آخر رو سر بکشم که دیدم دوباره داره با سرعت میاد سمت من! انگار که از دفعه ی قبل دلخور بود!! و همه ی فکر و ذکرم این شده بود که گربه هم گربه های قدیم!!! ------------- پ.ن.2. پ.ن.3. [ پنج شنبه 91/8/4 ] [ 1:53 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |