ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
شاید نشه اسمش رو گذاشت شعر، یا چه می دونم، هر چیز اصولی و مرتب دیگه!
غرید و غرید و غرید *** در این میان چشمم دلش خواست در این میان دل خواست چشمش اما دریغا! افسوس، افسوس! آنگه که چشمم از نمی هم گشت نومید آنگاه نه!! آهسته قلبم با خودش گفت: *** باران نمی بارد... [ چهارشنبه 88/8/27 ] [ 3:34 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم سلام حدود 8 ماه پیش، توی اتاق تکونی ای که شب عید داشتم، چیزی توجه م رو به خودش جلب کرد، یه دفتری که مدت ها بود سراغش نرفته بودم؛ دفتر یادداشت های روزانه ای که مربوط می شه به سال سوم راهنماییم! امروز تصمیم دارم یکی از اون خاطرات روزانه رو این جا بنویسم! البته یکی از اون عمومی هاش رو! راستش بیشترشم چیز خاصی نیست! چون اون وقتا شروع کرده بودم به نوشتن خیلی عادی و معمولی اتفاق هایی که در طول روز برام میفته. و اون نوشته های چه می دونم احساساتی تر آهان راستی فکر کنم این پست برای اون دوستانی که می گفتن وبلاگت داره می ره سمت و سوی غم انگیز و اینا جالب باشه! قابل توجه همون دوستان (به خصوص اون دو نفری که بهم متذکر شده بودند این مسائل رو)، قالبم رو هم عوض کردم! این رو هم اضافه می کنم، برخی اشکالات املایی یا نگارشی توی متن هست، از جمله استفاده از کاما در چند جا که اصلاً لازم نبود و بعضی اشکالات دیگه! اما دیدم حیف ه مطلبم رو ویرایش کنم! لطفش به همین چیزاست! با این مقدمه چینی، بریم سراغ اصل مطلب! (در صورت لزوم، نکاتی رو هم توی پرانتز برای توضیح بیشتر اضافه می کنم.) ---------------- یک شنبه: 25/8/1376 امروز صبح که به مدرسه رفتم، تا به میزم رسیدم داخل جامیزم را نگاه کردم، زیرا فکر می کردم که شاید کتاب فارسی ام در جامیز جا مانده است. حدسم درست بود. کتاب فارسی ام آن جا بود. (آخه شب قبلش هر چی گشته بودم کتاب فارسیم رو پیدا نکرده بودم! به این می گن دانش آموز مرتب! زنگ ورزش گذشت و زنگ ریاضی که زنگ دوم بود فرا رسید. خانم حویزاوی قرار بود که ورقه های امتحانی را به ما بدهد. وقتی ورقه ام را دیدم، شکّه (همان شوکه آن زنگ هم گذشت و زنگ سوم که ادبیات داشتیم فرا رسید. خانم شوشتری به ما املاء (همزه این جا اشتباهه! به خانه که آمدم، چون امروز، روزه بودم (فکر کنم ماه رجب بود)، راست رفتم پای کامپیوتر. (از همون اول هم من معتاد کامپیوتر بودم! منتها حدود 12 سال پیش که اینترنت و این حرفا نبود! ما فقط بازی می کردیم! خلاصه من که یادم رفته بود، امروز فوتبال هست، راحت از ساعت حدود 5/2 تا ساعت حدود 6 و 15 دقیقه خوابیدم. (بنده احیاناً خرس قطبی نبودم که این قدر خوابیدم ها!! بعد از فوتبال کمی این طرف و آن طرف رفتم و سپس نماز مغرب و عشایم را خواندم و سریال دبیرستان خضراء را نگاه کردم و سپس سراغ درس هایم رفتم. ریاضی هایم را نوشته و کمی زبان خواندم و برنامه ام را هم گذاشتم. حالا هم می روم که بخوابم.
1376/8/25 ------- پ.ن. یادش به خیر اون روزگار
[ دوشنبه 88/8/18 ] [ 3:16 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
به نام خدای رحمن و رحیم
وقتی جهان
پ.ن.1. پ.ن.2. هر دو از قیصر امین پور.. یادش گرامی باد...
[ سه شنبه 88/8/12 ] [ 3:58 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |