ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ----------- خسته و مضطرب از امتحان پیش رو، توی سرویس کتابخونه نشسته بودم و بی حوصله منتظر بودم حرکت بکنه، اما انگار خیال رفتن نداشت.. خانمی وارد شد و یکی دو ردیف جلوتر نشست، و مشغول صحبت با تلفن همراهش شد. تموم هم نمی شد حرفش! سرویس هم حرکت نمی کرد که زود برسیم! با هر خنده ای، اون دریل ه یکی دو سانتی بیشتر فرو می رفت توی مغزم! اما.. و.. چند ثانیه بعد دوباره خندید.. با خنده ی بعدش لبخند کمرنگی روی صورت خودم هم نشست! بعد از اون، دیگه با هر خنده ای که می کرد من هم اگرچه بی صدا اما به پهنای صورت می خندیدم... حالا دیگه کمی سرحال تر اومده بودم و حال خودمم بهتر شده بود...
--------- [ پنج شنبه 91/4/8 ] [ 10:20 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |