تحلیل آمار سایت و وبلاگ مشق ِ عشق... - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

----------

امشب یهو رفتم توی خاطرات یه مرحله ی خاصی از بچگی...

این قدر حسم از اون دوران قشنگه که فکر نکنم بتونم اون طور که باید و شاید بیانش کنم...
اصلاً به زبون نمی یاد..
سخته، اما می خوام بنویسم...

----------

بچه که بودم، مامان و چند تایی از خانم های همسایه به علاوه ی چند نفر دیگه که همسایه نبودند، هفته ای یک روز، دوشنبه ها عصر، جلسه ی قرآن داشتند، هر هفته ی خونه ی یکی.

مامان معلمشون بود..

یادمه هر هفته با مامان می رفتیم جلسه قرآن، خانم های دیگه هم بچه هاشون رو میوردن، و خب البته معمولاً بچه ها می رفتن توی حیاط یا یه اتاق دیگه بازی می کردن تا جلسه ی مامانا تموم بشه.
چاره ی دیگه ای هم نبود، خیلی وقتا کسی نبود که بذارن پیش بچه هاشون و بیان جلسه.
ضمن این که معلم مهربون و صبور کلاس، اعتقاد داشت خیلی خوبه که بچه ها بیان این طور جاها، ولو فقط بازی هم بکنن.

راست می گفتی خانم معلم.. بخش قابل توجهی از اعتقاداتم همون جاها شکل گرفت..
اگرچه فقط بازی می کردیم و حتی این قدر کوچیک بودیم که قشنگ ترین بخش اون جلسات در نظرمون پذیرایی آخرش بود!

جلسه ی بسیار قشنگ و متنوع و دوستانه ای که وقتی تموم می شد، تازه این طور صحبت ها شروع می شد که این شیرینی رو چطوری پختی و اون شربت ه رو چکارش کردی که این قدر خوب شده و اینا!

جلسه ی بسیار قشنگ و متنوعی که خانم معلم مهربونش، بهترین لباس هاش رو می پوشید و به بهترین نحو و خیلی شیک و موقر، انگار که رفته عروسی، می رفت و خیلی مهربون و دوست داشتنی و صبور برای شاگرداش حرف می زد، قرآن یاد می داد، تفسیر می کرد، و...

جلسه ای که خانم معلمش اعتقاد داشت مجلسی که فقط یه مشت پیر و پاتال، با ظاهر نه چندان آراسته، با لباس مشکی و بعضاً شلخته بشینن و قرآن بخونن لطف چندانی نداره...
و خودش چقدر... یادم نمی ره گاهی قبل از کلاس با چه وسواسی چند دست لباس عوض می کرد تا بالاخره ظاهرش به دل خودش بچسبه..
و چه کسانی و چه تیپ هایی که جذب اون جلسات نشدن...


بگذریم..

امشب یاد اون جمع بچه ها افتادم...

من، زینب، محبوبه، وحیده، مریم، زهرا، بهار، سرور، نوشین، ریحانه (شماره ی 2!) و سودابه و بقیه...
مجتبی، امین، با یکی دو تا پسر دیگه ای که اسمشون یادم نمی یاد، و خب بچه بودند و توی جمع ما.

بچه هایی که الآن از اکثرشون خبر دارم، و چه سرنوشت ها و زندگی های جورواجوری...

چه بازی ها که نکردیم...
چه آتیش ها که نسوزوندیم...
چه دعواها که نکردیم با هم...
حتی گاهی یکی از خانوما میومد بهمون تشر می زد که ساکت!
و خب خیلی وقتا هم صاحبخونه، خیلی مهربون برامون خوراکی میورد که وسط بازیمون بخوریم..
و چقدر خوش می گذشت...

یه کم بزرگ تر که شدیم و باسواد، گاهی ما هم دلمون می خواست چند دقیقه ای پیش بزرگ تر ها بشینیم و قرآن بخونیم..

و خانم معلم با صبری مثال زدنی قرآن خوندن های بچگونه مون رو گوش می کرد و تشویقمون می کرد و با لحنی که اصلاً ناراحت نمی شدیم که هیچ، بلکه دلنشین هم بود، اشکال هامون رو می گفت..
و چه حس غروری داشت وقتی قرآن خوندنت تموم می شد و اون همه خانم برات صلوات می فرستادن و قربون صدقه ت می رفتن!

راست می گفتی خانم معلم...

شخصیت بچه ها، اعتقاداتشون، عشقشون به قرآن و عترت داشت کم کم شکل می گرفت...
توی همون بازی ها، بچه ها داشتن «بزرگ می شدن»...

با همون ظاهر آراسته و به روزت، با همون کلاس های آشپزی و خیاطی بعد از کلاس، با اون صبر مثال زدنیت، که توی همه ی مراحل زندگیت برام الگو بوده، شاگردهایی تربیت کردی که هنوزم که هنوزه روز معلم با عشق می یان دیدنت...

خانم معلم، باورت می شه؟ امشب اصلاً نمی خواستم از تو حرف بزنم! (که اصلاً شاید خوشت نیاد ازت تعریف بکنم.. چون هر کاری کردی برای خدا بود...)
اما از هر چیزی که نوشتم به تو ختم شد...
اولش فقط خاطراتم با بچه ها توی ذهنم بود...
اما از «تو» که نوشتم، اون خاطرات در نظرم رنگ باخت و رفت توی حاشیه...

که در مقابل تو، مابقی زندگیم توی حاشیه ست...

خانم معلم، می دونی الآن از چی دلم گرفته و چرا اشکم داره جاری می شه...

خانم معلم..
امشب ازت نوشتم و تعریف کردم نه به این خاطر که مادرمی، بلکه به این دلیل که نمونه بودی و هستی...
نوشتم از معلوماتت، بیان زیبا و دلنشینت که همراه با شوخی و طنز به موقع، همه رو جذب می کرد..
از اخلاق خوشت و ظاهر آراسته ت، که حتی اونایی رو هم جذب مجالس مذهبی کرد که خودشون بعدها بهت گفتن اول اومده بودیم که جلسه ت رو به هم بریزیم.. و الآن دوستای قدیمی و صمیمی و از باوفاترین شاگردات هستن...

خانم معلم..
اون سال ها گذشته و الآن دیگه جلسه ای در کار نیست..
خیلی از شاگردات الآن خودشون استاد قرآن شدن.. حتی بعضیا تحصیلات مذهبیشون رو شروع کردن.. اما هنوز خودشون رو شاگردت می دونن و مدیونت...

خانم معلم صبورم..
دیگه اون جلسات نیستن.. دیگه بهشون درس نمی دی.. بماند چرا...
اما تو هنوز همون معلم قرآن مثال زدنی ای هستی که برای خیلی ها الگو شدی و حتی اسطوره...

و چقدر خوشبختم من که این همه سال افتخار شاگردیت رو داشته و دارم...
که «تمام زندگیم» رو ازت یاد گرفتم... اسوه ی صبرم شدی و معلم اخلاقم.. اگرچه شاگرد خوبی نیستم برات...

اولین معلم قرآن زندگیم!
معلم زندگیم!

سر تا پات رو بوسه بارون می کنم...

----------
پ.ن.1.
یادتونه اول پست گفتم بعید می دونم حسم رو بتونم خوب بیان کنم؟
خب راستش این یادداشت برام خیلی دلنشین تر از اونی از آب در اومد که در ذهن داشتم...
خوشحالم..

پ.ن.2.
روزگار کودکی، یادت به خیر...

پ.ن.3.
جا داره یادی هم بکنم از خانم بیدمشکی، معلم قرآنی که دو سالی افتخار شاگردیشون رو داشتم..
و الآن می بینم اکثر خصوصیاتی که بالا ذکر کردم رو ایشون هم داشتن...
خانم بیدمشکی، دستتون رو می بوسم و تا آخر عمر خودم رو مدیونتون می دونم؛ و برای همسر بزرگوارتون هم فاتحه می خونم، که چقدر زود تنهات گذاشت...


[ شنبه 91/3/13 ] [ 4:6 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 174
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 290158