ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ---------- امشب یهو رفتم توی خاطرات یه مرحله ی خاصی از بچگی... این قدر حسم از اون دوران قشنگه که فکر نکنم بتونم اون طور که باید و شاید بیانش کنم... ---------- بچه که بودم، مامان و چند تایی از خانم های همسایه به علاوه ی چند نفر دیگه که همسایه نبودند، هفته ای یک روز، دوشنبه ها عصر، جلسه ی قرآن داشتند، هر هفته ی خونه ی یکی. مامان معلمشون بود.. یادمه هر هفته با مامان می رفتیم جلسه قرآن، خانم های دیگه هم بچه هاشون رو میوردن، و خب البته معمولاً بچه ها می رفتن توی حیاط یا یه اتاق دیگه بازی می کردن تا جلسه ی مامانا تموم بشه. راست می گفتی خانم معلم.. بخش قابل توجهی از اعتقاداتم همون جاها شکل گرفت.. جلسه ی بسیار قشنگ و متنوع و دوستانه ای که وقتی تموم می شد، تازه این طور صحبت ها شروع می شد که این شیرینی رو چطوری پختی و اون شربت ه رو چکارش کردی که این قدر خوب شده و اینا! جلسه ی بسیار قشنگ و متنوعی که خانم معلم مهربونش، بهترین لباس هاش رو می پوشید و به بهترین نحو و خیلی شیک و موقر، انگار که رفته عروسی، می رفت و خیلی مهربون و دوست داشتنی و صبور برای شاگرداش حرف می زد، قرآن یاد می داد، تفسیر می کرد، و... جلسه ای که خانم معلمش اعتقاد داشت مجلسی که فقط یه مشت پیر و پاتال، با ظاهر نه چندان آراسته، با لباس مشکی و بعضاً شلخته بشینن و قرآن بخونن لطف چندانی نداره...
امشب یاد اون جمع بچه ها افتادم... من، زینب، محبوبه، وحیده، مریم، زهرا، بهار، سرور، نوشین، ریحانه (شماره ی 2!) و سودابه و بقیه... بچه هایی که الآن از اکثرشون خبر دارم، و چه سرنوشت ها و زندگی های جورواجوری... چه بازی ها که نکردیم... یه کم بزرگ تر که شدیم و باسواد، گاهی ما هم دلمون می خواست چند دقیقه ای پیش بزرگ تر ها بشینیم و قرآن بخونیم.. و خانم معلم با صبری مثال زدنی قرآن خوندن های بچگونه مون رو گوش می کرد و تشویقمون می کرد و با لحنی که اصلاً ناراحت نمی شدیم که هیچ، بلکه دلنشین هم بود، اشکال هامون رو می گفت.. راست می گفتی خانم معلم... شخصیت بچه ها، اعتقاداتشون، عشقشون به قرآن و عترت داشت کم کم شکل می گرفت... با همون ظاهر آراسته و به روزت، با همون کلاس های آشپزی و خیاطی بعد از کلاس، با اون صبر مثال زدنیت، که توی همه ی مراحل زندگیت برام الگو بوده، شاگردهایی تربیت کردی که هنوزم که هنوزه روز معلم با عشق می یان دیدنت... خانم معلم، باورت می شه؟ امشب اصلاً نمی خواستم از تو حرف بزنم! (که اصلاً شاید خوشت نیاد ازت تعریف بکنم.. چون هر کاری کردی برای خدا بود...) که در مقابل تو، مابقی زندگیم توی حاشیه ست... خانم معلم، می دونی الآن از چی دلم گرفته و چرا اشکم داره جاری می شه... خانم معلم.. خانم معلم.. خانم معلم صبورم.. و چقدر خوشبختم من که این همه سال افتخار شاگردیت رو داشته و دارم... اولین معلم قرآن زندگیم! ---------- پ.ن.2. پ.ن.3. [ شنبه 91/3/13 ] [ 4:6 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |