تحلیل آمار سایت و وبلاگ از گوشه و کنار ذهن گویایی خاموش... - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

--------------

1.
صحبت از آقایی شده بود که سر پیری زن جوانی گرفته بوده و... جزئیاتش نه مهم ه نه یادم می یاد، اما یکی از حضار حین تعریف ماجرا حرفی زد که خیلی بدم اومد.. گفت (با این مضمون) که این ماجرا مربوط به سال ها پیش ه، نمی دونم (زنش رو) هنوز دارتش یا نه!

سؤال: این خانم مگه جزئی از اموال اون آقای پیر بوده که بگیم هنوز دارتش؟!!

پ.ن. آقایی که ماجرا رو نقل می کردن آدم خوبی هستنا، اما انگار این تفکرات قدیمی...

2.
در ادبیات اساطیری یونان اومده که سیسیفوس (سیزیف) (یکی از خدایان یونان باستان) به خاطر فاش کردن راز خدایان، به این محکوم شده بود که تا ابد تکه سنگی رو بالای کوهی ببره و اون را از بالا رها کنه تا تکه سنگ غلتیده و به پایین برسه. این کار باید بارها و بارها و تا ابد تکرار می‌شد.

حالا من کاری به پوچ گرایی و اینا توی کل زندگی ندارم، اما توی عید که از صبح تا شب یک سره ظرف می شستیم و برمی داشتیم و دوباره می ذاشتیم و دوباره جمع می کردیم و می شستیم و دوباره از اول... گاهی فکر می کردم که آخه به کدامین گناه! :دی

حالا اینا به کنار، اما دقت کردید ما یه رسومی رو خودمون خلق کردیم که خودمون رو آزار بدیم؟! البته اون رسوم اولیه خوب بوده ها، اما ما یه جوری خرابشون کردیم که فقط شدن مایه ی اعصاب خوردی خودمون و حروم کردن خوبیایی که تعطیلات عید می تونه داشته باشه! مثلاً این رسم دید و بازدید فی نفسه قشنگه، اما چرا باید خودمون رو ملزم بدونیم که حتماً همه توی همون 13 روز با تک تک اقوام یک دید و یک بازدید داشته باشن؟! خب چه قشنگی ای داره که امشب شما می ری یه جایی، بعد اونا همون فردا شب یا فوقش دو شب بعد بیان خونه تون؟! اونم فقط محض رفع تکلیف و نه با اشتیاق دیدار! جالب ه که تقریباً همه هم به ایرادهای این کار اذعان دارن ها، اما کافی ه یکی دیدشون رو بازدید نکنه، همینا کلی گله مند می شن که چرا فلانی نیومد!
و خلاصه توی عید ذهنمون همش درگیر این ه که همه جا بریم تا کسی گله مند نشه یه وقت!
و تازه بعدشم توی خیلی از اقوام، دیگه تقریباً همدیگه رو نمی بینن تا سال دیگه، یا فوقش یکی دو بار دیگه همو ببینن!

طرح پیشنهادی گویایی:

توی عید هر فامیلی یه مهمونی بزرگ ترتیب بده و همه توش جمع بشن؛ حالا می شه توی خونه ی یکی از اقوام (ترجیحاً بزرگتر فامیل) باشه یا یه باغی جایی؛ بعد خرج و مخارج هم دونگی باشه که به کسی هم فشار نیاد؛ خلاصه یک صبح تا شب همه خوش و خرم باشن، آخرش هم همه با هم بساط مهمونی رو جمع کنن و بشورن و بردارن و تمیز کنن، و برن پی کارشون!
این طوری هم خیلی خوش می گذره، هم الکی وقت همه تلف نمی شه با دید و بازدید های اجباری!
البته می شه دو تا مهمونی برپا کرد، یکی برای فامیل پدری و یکی هم برای فامیل مادری، چون ممکنه هماهنگی بین اون همه آدم یه کم سخت باشه، که این طوری این مشکل هم حل می شه!
حالا اگه یه آشنایی کسی موند که به هر دلیل توی مهمونی نبود (مثلاً آشناهای دورتر که دلیلی نداره توی مهمونی خانوادگی باشن)، خب یه دید و بازدیدی با اونا انجام بشه!

3.
توی تلویزیون داشت یه چیزی می گفت درباره ی پیک بهاری بچه ها، بعد من و داداشم داشتیم حرف می زدیم در این مورد؛ داداشم گفت: باید یه کم کمترش کنن، مگه یه بچه توی دو روز چقد می تونه درس بخونه؟ :دی

4.
از وقتی که ویندوز و ایضاً فایرفاکس ورژن بالاتر نصب کردم، پاراگراف بندی در پاسخ به کامنت هام به هم ریخته! دوباره مثل گذشته باید پشت سر هم بنویسم جوابام رو! (اگر متوجه منظورم نشدید، به کامنت های پست قبل مراجعه کنید.)

5.
توی تاپیکی در برسا، در مورد چگونگی سیو بوک مارک های فایرفاکسم پرسیده بودم، که بعد از نصب ویندوز هم داشته باشمشون.. دوستان لطف کردن و پاسخ دادن، اما منِ نابغه تازه بعد از نصب ویندوز یادم اومد که واااااااااااااااااای! بوک مارک هامو سیو نکردم!
یه عالمه صفحه بودن و بعضیاشونم خیلی مهم...
:(

6.
توی راه مهمونی، پشت چراغ قرمز ایستاده بودیم؛ نسیمی هم وزیدن گرفته بود؛ یهو خیلی غیر منتظره، پسر 4-5 ساله ی برادرم با اشاره به برگی از گل های توی باغچه ی وسط بلوار، با یه لحن بسیار قشنگ و شاعرانه که من هیچ وقت نمی تونم مثلش رو تکرار کنم و با کلماتی شبیه به این گفت:

این برگ داره خودشو تکون می ده که به همه بگه سلام...

 


[ یکشنبه 91/1/13 ] [ 11:16 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 140
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 290124