ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ------------------ چقدر نوشتن سخته... نمی فهمم، به خدا نمی فهمم... مگه داغ نوه ی خاله، محمدمهدی 25 ساله، کم بود؟... مدت ها طول می کشید تا فامیل بتونه از این مصیبت کمر راست بکنه... اما هنوز ده روزم نگذشته بود که... انگار امتحان های الهی ادامه داشتن... این بار جعفر... این یکی رو همه ی قدیمی های تبیان می شناسن... شاید فقط یکی دو نفر می دونستن که «داداش کایکو» پسرخاله ی منه...
بود...
تازه امروز فهمیدم... دیگه هر وقت تلفن خونه زنگ بخوره باید چهار ستون بدنم بلرزه که نکنه...
به خاله م و خانواده ش تسلیت می گم... به همسر اون مرحوم که تازه یه سال و سه ماهه ازدواج کرده بودن تسلیت می گم... به همه ی تبیانی های قدیم و هرکسی که داداش کایکو رو می شناخت تسلیت می گم...
داغ دو جوون توی ده روز کمر یه فامیل رو می شکنه... شکستیم... خدایا! خدایا... راضی هستیم به رضات...
---------------- پ.ن. وقتی یکی دو ماه پیش فهمیدیم بچه ای که داداش کایکو و همسرش توی راه داشتن از بار همسرش رفته، دلم خیلی براش سوخت... حالا دارم می گم شاید مصلحت بوده اون بچه یتیم نشه... پ.ن. پ.ن. [ دوشنبه 90/10/5 ] [ 6:55 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |