تحلیل آمار سایت و وبلاگ سرّ حکمت به ما که گوید باز... - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

------------------

یه بار تیردراپ عزیزم یه حرف قشنگی زد؛ گفت: «خیلی وقتا حرفای زیادی برای گفتن دارم.. دهنم پر از حرفه.. اما بادهن پر که نمیشه حرف زد :(»

خیلی دلم می خواد حرف بزنم، که به قول الی نترکم! یا به قول جناب 2066 خب بعضیا فضولن می خوان بدونن :دی
اما با دهن پر چطور حرف بزنم؟ هم نمی شه حرف زد هم این که زشته :دی

خب...
دیدم من که با دهن پر نمی تونم حرف بزنم، به همین خاطر کمی پیش رفتم خدمت جناب حافظ تا ایشون حرف بزنن و من بشنوم...

نیت کردم و...

 

------------------

دیگه این که...

خدایا، هوای همه مون رو که داری، اما خدا، می دونی که امثال من گاهی کمی عجول می شیم...
خدا جونم، یا بهمون صبر بده تا سورپرایز تو رو به وقتش ببینیم، یا اگر می شه و مصلحتمون به خطر نمیفته، یه میان بری چیزی توی مسیر سرنوشتمون قرار بده، که این قدر دلای بی طاقتمون درد نکشن...

خدایا...
این روزا حس های عجیبی دارم...
حس های عجیبی که اگرچه خوب هم هستن (یا لااقل بدنیستن)، اما گاهی خیلی منو می ترسونن...

خدایا، می ترسم از اشتباه کردن...
می ترسم از بیراهه رفتن...
می ترسم از جنگیدن...

خدایا، همچنان دستانم رو عاشقانه بفشار که یه وقت اشتباه نکنم..
که بیراهه نرم..
که پیروز میدان باشم.. که نشکنم...

------------------

تذکر

چه لذتی می بری
از قدم زدن
در حفره های خالی مغزم
وقتی می گویی:
«به فکرم باش!»

مهدی مظاهری

------------------

پ.ن.1.
خب، اینم یه سری حرف های پراکنده؛ که توصیه می کنم اصلاً سعی نکنید رابطه ای بینشون پیدا کنید، بی زحمت هم هر کسی از ظن خودش نشه یار من، چون از درون من نخواهد جست اسرار من، چون خودمم نفهمیدم چی گفتم :دی
خلاصه این که هرگونه برداشت اشتباه و کلیشه ای ممنوع!

می گم، حالا شاید با این حرفا اندکی(در حد یه اپسیلن) از احساس ترکیدگی من کم شده باشه، اما عمراً که احساس فضولی بعضیا برطرف بشه :دی تازه بدتر فضولیشون گل می کنه :پی

پ.ن.2.
برای دل های هم دعا کنیم :)


[ سه شنبه 90/6/22 ] [ 1:48 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 47
بازدید دیروز: 12
کل بازدیدها: 290517