به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
مدت ها بود می خواستم آپ کنم... هر دفعه با یه موضوع.. موضوع هایی که از دل هم براومده بودند..
اما نشد بنویسم، به هزار و یک دلیل!
موضوع هایی که شاید بالاخره روزی درباره شون بنویسم...
بعد از اون، مدت ها می خواستم آپ کنم... نمی دونستم با چه موضوعی... بهتر بگم، با موضوعی این قدر کلی و گسترده که اصلاً نمی دونستم از کجاش بگم!
موضوعی به گستردگی زندگی!
زندگی ِ این روزها که شادم که می گذرد این روزها!
زبان قاصر بود.. نگفتم!
گفتم بیام و با یه شعر حرفم رو بزنم، شاید کسی دیگر در زمانی دیگر حس این روزهای من رو سروده باشه!
شعری مناسب حالم یافتم و نیافتم!
و...
الآن این جام!
نمی دونم می خوام چی بگم! همین طوری می نویسم تا...
از کی بگم؟ از چی بگم؟
.
.
.
دارم هی می نویسم و پاک می کنم!
.
خدایا! شاکرم و عاشق!
خدایا! خسته ام!
خدایا! عاشقانه خسته ام!
عاشقانه خسته ام...
باورت دارم، به حکمتت ایمان دارم.. می دونم که نمی دونم چه دلیل خدایی و زیبایی پشت این دردهاست، اما می دونم که دلیلی هست!
اما خدا! این دلیل نمی شه خسته نباشم... به خودت قسم این ناشکری نیست.. این یه خستگی ِ عاشقانه ست! یه خستگی ِ عمیق عاشقانه...
خستگی ای که توی آغوش خودت باید رفع بشه...
خودت باید زخم هام رو با دست خودت مرهم بذاری...
اشکام رو خودت باید پاک کنی...
خودت باید نوازشم کنی...
خودت باید تو گوشم زمزمه کنی که صبور باش...
خودت باید دلم رو قرص کنی به این که الا بذکر الله تطمئن القلوب...
خودت باید عاشقانه نگاهم کنی!
چقدر تو را داشتن زیباست...