ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام ----------------------- 1) گاهی پیش می یاد یک موضوعی یک مدت کوتاه (معمولاً فقط یک لحظه) توی ذهنمون برجسته می شه؛ و بعد از مدت ها (بعضاً خیلی طولانی)، تحقق اون موضوع رو توی زندگیمون می بینیم! من که تا دلتون بخواد از این موارد برام پیش اومده، طوری که گاهی که فکر ناخوشایندی می یاد سراغم، می گم نکنه اینم از اون موارد باشه؟! و با استغفار و صدقه سعی می کنم جلوشو بگیرم! :دی (اگرچه موضوع فوق لزوماً شامل اتفاقات بد هم نمی شه!) 2) 20 و اندی سال پیش، وقتی هنوز حتی مدرسه نمی رفتم، کلمه ای نظر منو به خودش جلب کرد، شاید به این دلیل که گوینده اون رو یه کم ناجور تلفظ کرد! گوینده که فکر کنم توی تلویزیون بود، کلمه ی «مترجم» رو اندکی غلیظ تلفظ کرد، طوری که چیزی شبیه به «متئرجم» (همزه مفتوح) از آب دراومد! فکر کنم از خواهرم بود که تلفظ صحیح رو پرسیدم! و گفت صحیحش «مترجم» ست! همین موضوع این کلمه رو توی ذهنم برجسته کرد، و با این که از مفهوم دقیقش (به جز معنای سطحی) آگاهی چندانی نداشتم، باعث شد یک مدت توی دوران کودکی این کلمه بره توی ردیف های بالایی لغت نامه ی ذهنم! و توی سنین راهنمایی و دبیرستان گاهی فقط یاد اون خاطره ی کودکی بیفتم! 3=1+2) هیچ وقت فکرش رو هم نمی کردم کلمه ای که در کودکی فقط تلفظش رو یاد گرفتم، تبدیل بشه به آینده ی تحصیلی و ان شاءالله شغلیم، که مورد علاقه ی بسیار زیادم هم باشه! به خصوص که در طول دوران مدرسه هیچ وقت حتی به طور غیرجدی هم به این مسئله فکر نکرده بودم، و آینده ام رو طور دیگری متصور بودم! و فقط توی دوران دانشگاه ناگهان یادش افتادم و از تعجب دهانم باز موند! و حالا هم در امتداد این مسیر از زندگی، با احساسی خوشایند به کودکی فکر می کنم که داشت کلمه ی مترجم را یاد می گرفت... ----------------------- پ.ن.2. خواستم بگم دم رفتنی اگر خوبی یا بدی ای ازم دیدید حلالم کنید، دیدم نقل مکان من به جایی دیگر در عالم حقیقی که فرقی به حال دنیای مجازی نخواهد داشت! :دی [ دوشنبه 89/11/18 ] [ 2:32 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |