تحلیل آمار سایت و وبلاگ برای دل خودم.. - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان

 

به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

----------------

 

یه وقتایی یه چیزایی می یاد توی ذهنم، بعد تا می یام بنویسم هی حس می کنم نمی تونم منسجم بنویسم یا منظورم رو برسونم، اینه که دیگه بی خیال نوشتنشون می شم؛ این بار منسجم یا پراکنده بهرحال می نویسم.. دیگه اگر داغون بود هم مهم نیست..

 

 

راستش یه وقتایی احساس درخت بودن می کنم..

یه درختی که شاید زیادم سرسبز نباشه، شاید سایه ای هم نداشته باشه، شاید میوه و برگ و بار چندانی هم نداشته باشه، حتی شاید تنه ش تکیه گاه خوبی برای خستگی آدما هم نباشه.. اما بهرحال با آغوش باز پذیرای آدمایی ه که از کنارش می گذرن.. آدمایی که به هر دلیل وارد زندگیش می شن و یه مدت پیشش می مونن..

یه درختی که از ته دل، دل می بنده به رهگذرهاش.. رهگذرایی که یه مدت هم می مونن و عزیز می شن، و بعد خوب که درخت بیچاره رو دل بسته کردن، یهو (یا شایدم کم کم) از پیشش می رن.. دور می شن.. خیلی دور...

سخته.. خیلی سخته.. خیییییلی سخته..

آخه یه آدمایی دور شدنشون دیگه خیلی سخته.. یه آدمایی نباید دور بشن، نباید برن.. کمر درخت می شکنه..

 

 

 

یه وقتایی خیلی برای این درخت تنها غصه می خورم.. درختی که شاهد اومدن ها و رفتن هاست.. رفتن هایی که هربار به خاطرش یه تیکه از وجود درخت از غصه زرد می شه، اما مجبوره به روی خودش نیاره تا...

 

اصلاً کاش می تونست چشماش رو ببنده که نبینه این همه رفتن رو...

کاش می شد گوشاش رو بگیره که نشنوه این همه سکوت رو...

 

کاش پا داشت که اصلاً ول می کرد و می رفت (گرچه نمی تونه.. آخه عاشق رهگذراشه.. حتی اگه دیگه بهش نیازی نداشته باشن..) ..

اما اگه پا داشت لااقل این قدر فقط...

 

 

 

دلم رهگذرهای خاص زندگیمو می خواد...

دلم نه فقط پا، که دو تا بال می خواد.. که رها بشه و بره، اما باز هم از بالا حواسش به رهگذرهایی باشه که یه روزی درخته براشون مهم بود...

درختی که هیچ وقت دلش نیومد رهگذراش تنها بمونن، اما آخرش همه می رن و خودش...

 

 

می دونم خیلی چرت نوشتم..

خیلی خسته م، همین..


[ یکشنبه 93/2/14 ] [ 4:51 صبح ] [ گویای خاموش ] [ ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 284466