ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
---------------
1) هیچ ماهی از سال نیست که به اندازه ی اسفند عزیزانم توش متولد شده باشن، و به همون نسبت هیچ ماهی از سال هم نیست که به اندازه ی اسفند توش دلم گرفته و خسته و له باشه... البته ارتباط مستقیمی بین این مورد وجود نداره ها؛ در واقع یه جور ارتباط ِ بی ربطی این وسط هست که... چه می دونم اصن!
2) روز 12 اسفند وبلاگم 5 ساله شد و پا توی 6 سالگی گذاشت؛ و من این مدت هرچه بیشتر سعی در ترجمه ی زندگی خودم و گاهی دیگران داشتم، بیشتر خودم رو خسته و عاجز از این کار یافتم..
به هرحال، تولد بچه م مبارک
3) این مورد رو واقعاً نمی خواستم با تأخیر بگم، اما متأسفانه نشد زودتر بنویسم. دیروز (13 اسفند) تولد دوست خوب و قدیمی مون، جناب هاوایی 2066 بود. تولد ایشون رو هم خیلی خیلی تبریک می گم و براشون بهترین آرزوها رو دارم. از خداوند منان می خوام که تحت توجهات معصومین علیهم السلام روز به روز موفق تر و شادتر و هاوایی تر! باشن
----------------------------------
4) کاش یه مدت زمان متوقف می شد.. آخه این دیگه خیلی بی انصافی ه...
دِ آخه یکی به این روزگار بفهمونه که چقدر بی رحمه!
5) مخاطب: خودم! گاهی اوقات از سادگیت حالم به هم می خوره..
6) خیلی وقتااااا دلم می خواد یه چیزایی بنویسم این جا (اغلب با دلگیری و عصبانیت و حس های مشابه این)، اما می دونم تا بنویسم هی خیلیا توی عمومی و خصوصی می گن با من بودی؟ با کی بودی؟ و از این قبیل صحبتا. البته برای من جای بسی افتخاره که برای دوستای عزیزم احتمالاً مهم ه که با اونا نبوده باشم؛ اما خب این باعث می شه خیلی حرفایی که دلم می خواد یه جایی گفته بشن رو نتونم بنویسم.. خواستم خواهش کنم دنبال مخاطب خیلی حرف ها نباشید؛ چرا که معمولاً مخاطب نتی ندارن..
مثلاً الآن دلم می خواد خطاب به مخاطبی توی ذهنم فریاد بزنم که:
با این که تقصیری نداری، اما ازت دلگییییییییییییییییییییییرم! :| :"( :|
7) حالا هرکی جرأت داره بیاد بگه "با من بودی؟"
8) وقتی گیجم یا اعصاب ندارم یا حس هایی تو این مایه ها، هی حس می کنم همه چی نامرتبه! همش حس می کنم عینکم کثیف شده، کش موهام شل شده (عطف به بعضیا)، لباسم نامرتبه و...
هوم؟ برم عینکمو تمیز کنم که انگار جدی جدی کثیفه!
پ.ن.1. دوستان گرامی لطفاً عادتِ دست به مقنعه بودن من رو به حالت های عصبی ربط ندن که اون قضیه ش کلاً می فرقه! :))) اون مال اینه که یه وقتا که طولانی مدت توی چادر مقنعه هستم، اون زیر یه کم به هم می ریزه و من از بیرون هم احساس نامرتب بودن می کنم
پ.ن.2. دکتر روان جان، حال شوما خوبه؟ می گم یه وقت برای علاج ما کاری نکنیا اصن من لوکینگ فوروارد تو نصبینگ دِ «اون روز مِنشِند» پلاکارد آن دِ سردر آو یور آفیس! خدا جون ینی می بینم اون روز رو؟ [ چهارشنبه 92/12/14 ] [ 2:57 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |