ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
---------------
روی بلیط رو می خونم: واگن 1، صندلی 16. وارد سکو شدم و رفتم سمت واگن 1. مأمور واگن که بلیط رو چک کرد وارد قطار شدم. از همون اول ظاهر متفاوت واگن نسبت به قطارهای دیگه ای که معمولاً سوار شده بودم (بیش از هرچیز درهای تمام شیشه ای مات طرح دار) توجهم رو جلب کرد. بلافاصله دلیل این تفاوت رو فهمیدم؛ این بلیط مال یه شرکت خصوصی بود (نگین) و نه شرکت رجا. کوپه ی 4 که صندلی 16 درش بود رو پیدا کردم و وارد شدم. هنوز کسی نیومده بود. داخل کوپه هم تمیزتر و شیک تر از قطارهای دیگه بود. روکش ها و پشتی های مرتب و خیلی تمیز صندلی ها، پرده های نو، ال سی دی های بزرگتر (فکر کنم 19 اینچ) و مرتب تر و سالم تر، میزهای بزرگتر، در و دیوار تمیزتر، فرش نوتر و تمیزتر، و خلاصه همه چیز این کوپه در بدو ورود حس خوبی بهم داد. ضمناً پذیرایی عصرانه هم از همون ابتدا روی میزها بود. چیزی که برام جلب توجه کرد (و البته انگار بعد از گرون تر شدن بلیط ها کلاً اینو به پذیرایی اضافه کردن، چون سفر قبلی توی قطارهای رجا هم دیده بودم) از این قرار بود: چهار عدد فنجان و نعلبکی تمیز و مرتب (اعتراف می کنم اون سری فنجون های رجا شیک تر بودن)، چهار تا چای کیسه ای، قندان به علاوه ی یک عدد فلاسک آب جوش. برای آدم چای دوستی مثل من دیدن همین صحنه هم می تونه کلی انرژی بخش باشه!!
این سری هم شماره ی صندلیم برای همون جای همیشگی خودم بود. کیف ها و چادرم رو گذاشتم یه گوشه و طبق معمول کفشامو دراوردم و رفتم روی صندلی و چمدونم رو اون بالا توی قسمت مخصوص بارها گذاشتم. بعدشم یه کم خودم رو صاف و صوف کردم و نشستم سرجام. وقتی داشتم مقنعه م رو مرتب می کردم، متوجه شدم آینه های این قطارها دیگه خیلی بالاست! ینی حتی با پابلندی هم نمی تونستم خودمو توشون ببینم! اما با مثبت اندیشی ِ تمام با خودم گفتم اشکال نداره، همین قدر که بالای مقنعه م رو توش می بینم کافیه!! اصل کاری همینه که این قسمت صاف و صوف باشه، حالا بقیه شم که می دونم خوبه حتماً!! و البته آینه هم توی کیفم داشتما، اما دیدم دیگه نیازی نیست، درش نیوردم! نشستم و منتظر همسفرهام شدم. چند دقیقه ای تنها بودم تا این که بالاخره در کوپه باز شد و دختر خانمی وارد شد، و پشت سرش یه خانم جوان دیگه، و یک آقای باربر که وسایلشون رو آورده بود. دخترخانم اولی که وارد شد چمدونی رو گذاشت روی صندلی و بلافاصله با لحنی مؤدبانه عذرخواهی کرد که: «ببخشید اینا رو این طوری می ذارم، الآن میایم مرتبشون می کنیم.» و من که از نظم و ادبش خوشم اومده بود، لبخند به لب گفتم: «خواهش می کنم راحت باشید.» خداوکیلی همسفر مؤدب و تمیز و مرتب آدمو سرحال میاره! وسایلشون خیلی زیاد بود. دو سه تا چمدون نسبتاً کوچیک، و چندین و چند بسته ی کوچیک و بزرگ (که سه چهار تا بسته ی پتو هم توشون بود) به علاوه ی یه یخدون (از این یونولیتی ها) رو اوردن و اول گذاشتن روی زمین و صندلی ها؛ با خوشرویی و تشکر پول آقای باربر رو حساب کردن و بعد شروع کردن به مرتب کردن کوپه. از اون جایی که وسایلشون زیاد بود، دیدن همه ش توی قسمت بارها جا نمی شه یا سخت جا می شه، در نتیجه یکی از تخت های بالا رو باز کردن و وسایل رو چیدن روش. یکی شون هم رفت روی همون تخت و یکی دو تا از چمدون ها رو گذاشت توی قسمت بارها، و بقیه ی وسایل رو مرتب روی تخت چید. این دو تا خانم جوان بسیار مؤدب حتی حواسشون بود که تختی رو باز کنن که بالای سر خودشون بود، که اگر هم فضایی بسته و یه کم تاریک بشه مربوط به خودشون باشه و همسفرها اذیت نشن. خداوکیلی همسفر فهمیده آدمو سرحال میاره! در نهایت یکی از چمدون هاشون که خیلی سنگین بود رو نتونستن بذارن بالا، که اونو هم گذاشتن روی صندلی ای که خودشون نشسته بودن. فضای کوپه که آروم شد، همین طوری که با هم صحبت می کردن نشستن سرجاشون. یکی شون داشت با خنده و به حالتی که مثلاً داشت به خودشون تیکه مینداخت می گفت: «سوغاتی چی آوردیم؟ پتو، پتو، پتو، پتو، پتو، پتو، پتو...!» با این که قد ِ بلند و استیلشون شبیه به هم بود، اما اول به نظرم اومد دو تا دوست باشن که با هم سفر می کنن. همین طوری که زیرنظر داشتمشون، دیدم چقد مدل ابروهاشون شبیه همه! با خودم گفتم لابد هردوتاشون پیش یه آرایشگر بودن :)) اما چند دقیقه بعد که فهمیدم خواهر هستن، به این نتیجه رسیدم که هم آرایشگر خدایی شون یکی بوده هم آرایشگر دنیایی شون! :))
نفر چهارم نیومد و قطار راه افتاد. چند کلامی صحبت کردیم و در واقع صحبت های کلیشه ای اول همه ی سفرها رد و بدل شد. اول هم اونا شروع کردن: «دانشجویید؟» «بله» «تهران دانشجو هستید و خونه تون اهوازه؟ یا دانشگاهتون اهوازه و خونه تون تهران؟» «اهواز هستم و دانشگاهم تهرانه. شما چه طور؟» «ما ساکن تهران هستیم. یه دوست توی ماهشهر داریم که اومده بودیم پیش اون.» «خودتونم جنوبی هستید و الآن ساکن تهرانید؟ یا اهل این جا نیستید؟» «نه ما اصالتاً ترک هستیم و ساکن تهران. اولین بارمون هم بود که میومدیم جنوب.» (می گم همه ی ترک ها اینقد قدبلند و خوش استیلَن؟! ) توی صحبت هاشون معلوم بود سفر جنوب خیلی بهشون خوش گذشته. همش از خونگرم بودن مردمش و اینکه چقد بهشون خوش گذشته حرف می زدن. اول فکر کردم برای خوشایند من که جنوبی هستم اینطور می گن، اما بعد دیدم نه بابا، اینا از سفرشون چقده شاد و سرحال هستن خداروشکر. توی دلم حس خوبی بهم دست داد که توی استانمون بهشون خوش گذشته. حسابی هم خرید کرده بودن. «ما اومدنی فقط یه دونه چمدون با خودمون داشتیم. اما ببینید چقد دست پر برگشتیم!» با لبخند گفتم: «حتماً توی اون یخدون هم دارید ماهی می برید تهران.» «آره، گفتن خراب نمی شه.» « نه خراب نمی شه. گاهی دیدم که بعضیا توی اینا ماهی می برن، چیزیش نمی شه.»
کمی بعد تلویزیون قطار روشن شد و اولش یه فیلمی گذاشت مثل اونی که توی هواپیما می ذارن، با متنی مثل همون (همون که می گه خدایا تو در سفر همراه من باش و اینا) اما با تصاویری از سفر با قطار. بعدشم یه فیلم آموزشی گذاشت برای راه های استفاده از قسمت های مختلف قطار!! مثلاً باز کردن میز و تخت و... (وقتی داشت میز رو باز و بسته می کرد، یهو یاد اون میز خراب توی اون سفرم افتادم که شب موقع خواب هی می خورد تو کمرم! :دی). یا آموزش این که چهار تا ساک پتو هست برای 4 نفر!!! یا مثلاً این که اگر کسی توی دستشویی واگن باشه، چراغی انتهای واگن روشن می شه که ینی کسی داخله!! (بابا های تکنالوژی!! :دی)، و این که در این صورت کسی جلوی در دستشویی توقف نکنه!! بعد من هی داشتم با خودم فکر می کردم که این چراغ WC انتهای واگن دقیقاً کی روشن می شه؟ وقتی سنسورها یکی رو داخل دستشویی رصد کنن؟ وقتی در بسته بشه؟ وقتی در قفل بشه؟ یا چی؟
***
کوپه ساکت بود، مگر گاهی اوقات که خواهرها چندکلامی با همدیگه یا با موبایلشون صحبت می کردن. یه کم بعدش سمیه و معصومه (خواهران همسفر) چند تا ظرف یک بار مصرف درآوردن که غذا بخورن. گفتن ما ظهر از ماهشهر راه افتادیم اومدیم اهواز و یک راست اومدیم راه آهن، دیگه وقت نشد ناهار بخوریم. به منم کلی تعارف کردن که خب تشکر کردم و گفتم تازه ناهار خوردم، شما بفرمایید. اما خب چای بعد از ناهارمو که نخورده بودم! دیگه تا اونا ناهارشون رو می خوردن منم با همون یه دونه تی بگ دو فنجون چای خوردم؛ خب فنجوناش کوچیک بود و به قول شاعر: کفاف کی دهد این باده ها به مستی ما؟! خلاصه چای و کیک پذیرایی عصرانه رو که خوردم و شارژ شدم، کم کم فیلم قطار هم شروع شد. فیلمش هم تکراری بود (انگار سفر پیش بود که بازم توی قطار دیده بودمش) و هم سوژه ی جالبی نداشت. فکر کنم اسمش بود: یک سطر واقعیت، یا همچین چیزی. که توش مهراوه شریفی نیا و حسین یاری زن و شوهر بودن و یکی به اسم یه شرکت خارجی که قرار بود حامی مالیشون بشه سرشون کلاه گذاشت و همه چیشون رو از دست دادن. منم دیگه نگاهش نکردم، و خب از اون جایی که شب قبلش فقط دو ساعت خوابیده بودم و صبحشم رفته بودم بیرون و بعدشم کلی کار داشتم و دیگه تا برسم توی قطار خیلی خسته شده بودم، تصمیم گرفتم برم روی تخت بالا یه کم دراز بکشم و یه فیلمی چیزی هم با لپ تاپ ببینم. تخت رو باز کردم ولی دیدم تخت ه پایین می یادهااا، اما به صورت افقی فیکس نمی مونه و هی یه کم برمی گرده بالا! خواهرها هم وارد عمل شدن و هر کار کردیم بازم تخت فیکس نشد که نشد. یه طوری بود که به نظرمون اومد اگه یه چیز سنگین روش بذاریم درست بشه، یا اگه خودم برم بالا که دیگه اوکی می شه. اما بازم یه کم ترسیدیم که نکنه خراب باشه. منم دیگه بی خیال بالا رفتن شدم و خواستم سرجام بشینم که یکی از خواهرها گفت: خب نفر چهارم که نیومده، ما هم که این ور نشستیم، شما میز سمت خودتون رو جمع کنید و روی همین صندلی دراز بکشید؛ اما دیگه حس دراز کشیدنم پریده بود. لپ تاپ رو درآوردم و خواستم فیلم ببینم، که یهو تصمیم گرفتم نوشتن قطارنامه رو از همون جا شروع کنم. اما یکی دو خطی که نوشتم (اونم به صورت پراکنده)، دیدم الآن حوصله شو ندارم و صفحه شو بستم؛ با خودم گفتم بذار بعد از مدت ها بالاخره بشینم این انیمیشن Despicable Me 2 رو ببینم. گوشی هم گذاشتم که صداش مزاحم کسی نشه و مشغول تماشای کارتون شدم.
یه نیم ساعتی گذشته بود و منم کم کم داشتم خسته می شدم؛ خسته از فیلم نه، اما خب کلاً از روز قبل خواب درستی نرفته بودم. یه کم دیگه هم گذشت و به دقیقه ی 45 فیلم که رسیدم، یهو لپ تاپ اخطار داد شارژش داره تموم می شه. با این که پریز برق توی کوپه هست، اما برای این که کیف لپ تاپ سنگین نشه توی خونه موقع جمع کردن وسایلم شارژر رو گذاشته بودم توی چمدون، و خب چمدون هم اون بالا بود و حوصله نداشتم بیارمش پایین؛ با خودم گفتم دیگه بقیه شو بعداً می بینم. لپ تاپ رو که گذاشتم توی کیف، دو سه دقیقه بعدش قطار برای سوار کردن مسافر و اقامه ی نماز توی ایستگاه اندیمشک توقف کرد. تو دلم گفتم: چه به موقع شارژش تموم شد! خواهرها هم می خواستن پیاده بشن و کسی توی کوپه نمی موند، و خب یه کم ترسیدیم نکنه اگه کوپه خالی بمونه کسی بیاد وسایلمونو ببره. و مأموران قطار هم اگرچه اگر بخوان می تونن در کوپه رو از بیرون قفل کنن، اما این طور وقتا می گن مسئولیت داره و معمولاً این کار رو نمی کنن؛ به خصوص که ایستگاه اندیمشک هم خیلی وقتا مسافر سوار می شه و در اون صورت ممکن بود مسافر چهارم بیاد و پشت در کوپه بمونه. ما هم دیگه تصمیم گرفتیم چراغ رو خاموش کنیم و در رو ببندیم و توکل به خدا سریع بریم و برگردیم. من که از قبل هم وضو گرفته بودم و پیش خودم گفتم می تونم سریع نماز بخونم و برگردم، اما بعد دیدم ما که واگن یک هستیم خیلی از نمازخونه فاصله داریم و رفت و برگشتمون هم خودش کلی طول می کشه. دیگه بدو بدو خودمو به نمازخونه رسوندم و از اون جایی که هنوز اذان رو نگفته بودن، یه کم هم این طوری معطل شدم. خلاصه بعد از اذان سریع نمازم رو خوندم و برگشتم سمت کوپه. دم در کوپه که رسیدم خواهرها رو دیدم که یه کم قبل از من اومده بودن، و وارد که شدم دیدم همسفر چهارم هم توی کوپه نشسته.
همچنان ادامه دارد...
مسافر چهارم خانمی بود به نظر پنجاه و چند ساله، با ظاهری نسبتاً سنتی. اهل دزفول بود و می خواست چند روزی بره تهران پیش یکی از دوستان قدیمی و صمیمی خانوادگی شون؛ دوستی که به گفته ی این خانم 35 سالی هست با هم در ارتباطن. این خانم همسفر یه مدل خاصی بود، یه جورایی راحت و ریلکس. نه که شلخته و بد باشه ها، نه بنده خدا! اما خب یه طور بی تکلف و ساده ای بود. مثلاً به شخصه این طورم که اگر کسی با صدای بلند با تلفن صحبت بکنه خیلی بدم می یاد؛ اما این خانومه که بلند بلند با موبایلش حرف می زد، نمی دونم چرا بدم نمی یومد! شاید یه کم برام ناخوشایند بود، اما زننده هم نبود به نظرم. با لهجه ی غلیظ دزفولی هم صحبت می کرد، و من به خاطر رگ دزفولی ای که از سوی خانواده ی پدری دارم (اگرچه پدر و حتی پدربزرگم هم هیچ کدوم متولد دزفول نیستن و خودم هم شاید فوقش 4-5 بار اونم گذرا به دزفول رفته باشم)، یه جورایی احساس ناسیونالیستانه ام گل کرده بود و وقتی با لهجه حرف می زد احساس جالبی داشتم! خب به هرحال با این لهجه بیگانه هم نیستم، البته فقط در حد مهارت شنیداری و نه گفتاری، متأسفانه! واقعاً همیشه دوست داشتم یک گویش محلی رو بلد می بودم، که نیستم..
قطار که از ایستگاه اندیمشک راه افتاد چند کلامی صحبت کردیم، در واقع خانم دزفولی محض آشنایی سؤالاتی پرسید و ما جواب هم دادیم. چیز خاصی از این حرف ها یادم نیست، به جز این که وقتی فهمید یکی از خواهرها دوره ی عقدش رو می گذرونه، با یه لحن خاصی پرسید: درباره ش تحقیق کردید؟! که خب معصومه گفت بله و پسر خوبی ه و ازش راضی هستیم.
ساعت حدود 7 شب بود و هنوز برای شام و خواب خیلی زود بود. ولی خب کاری هم نداشتم، و بر خلاف همیشه که شب ها دیر می خوابم، اون شب خیلی خسته بودم. اما همسفرها تازه بساط تنقلات رو برپا کرده بودن، چیزی که من به خصوص توی سفر زیاد اهلش نیستم. ینی توی قطار که باشم، به جز همون چای و کیک بعد از ظهر و شام معمولاً چیز دیگه ای نمی خورم. درهرحال به اصرار زیاد همسفرها چندتایی تخمه خوردم، اما بعد همین طوری که نشسته بودم سرم رو به پنجره تکیه دادم و چشمام رو بستم. توی خواب و بیداری (و بیشتر هم بیداری) بودم که شنیدم خانم دزفولی داره با یکی از خواهرها درباره ی دخترش صحبت می کنه، و این که یک پسر نااهل به تورشون خورده و دخترش متأسفانه توی دوره ی عقد از همسرش جدا شده. ضمن این که از شنیدن این حرفا ناراحت شده بودم، اما از سر کنجکاوی چشم هام رو باز کردم و دقیق شدم ببینم چی می گه. «دخترم درباره ی پسره یه چیزایی شنیده بوده که از ما پنهان کرده بود و حالا تازه داره کم کم بهمون می گه. مثلاً این که قبل از عقدشون نامزد قبلی پسره رفته پیش دخترم و بهش گفته که این پسر معتاد و نااهل ه؛ اما دخترم گفته این دروغ می گه و حرفش رو باور نکرده، ولی یه بار که با پسره صحبت می کرده بهش گفته بوده چی شنیده، و پسره هم گفته آره معتادم اما اگه به خانواده ت بگی فلان می کنم و بهمان! و دخترم هم که بر خلاف نظر ماها پسره رو می خواسته حقیقت رو به ما نگفته بود. بعداً کاشف به عمل اومد که پدر پسره گفته بوده ازدواج که بکنی سهمت از اموالم (حدود 70 میلیون) رو بهت می دم، و از قرار معلوم پسره هم هدف اصلیش گرفتن اون پول بوده.. این دو تا عقد کردن و توی دو ماهی که عقد بودن پسره یکسره توی خونه ی ما بود و دو ماه خورد و خوابید، اونم با رفتاری که انگار طلبکار بود ازمون. نه احترامی می ذاشت و نه حتی یه تشکر خشک و خالی مثلاً بعد از غذا و نه اخلاق خوبی داشت. اصلاً یه جور غیرعادی ای بود. ما هم می گفتیم اشکال نداره، با پذیرایی از داماد و احترام گذاشتن به اون، به هرحال داریم به دختر خودمون احترام می ذاریم. اما کم کم فهمیدیم معتاده؛ به شیشه، الکل، همه چی.. «یه بار اومد گفت از فلان جا می تونیم یه وامی بگیریم. ما هم موافق نبودیم، اما بعدش قبول کردیم {انگار گفت اصرار کرده بود که ضامنش بشیم}. وام رو گرفت و رفت باهاش یه ماشین خرید. چند وقت بعد گفت توی اصفهان یه خونه گرفتم که بعد از عروسی بریم اون جا. بریم جهیزیه رو بچینیم تو خونه تا زمان عروسی برسه. ما هم رفتیم و جهیزیه ی دخترم رو چیدیم و برگشتیم. پسره خودش موند اصفهان و تا مدتی خبر خاصی ازش نداشتیم. خودش که تماس نمی گرفت، ما هم که بهش زنگ می زدیم هربار با صدایی خواب آلود می گفت الآن خوابم، بعداً خودم زنگ می زنم. اما زنگ نمی زد تا وقتی که خودمون دوباره باهاش تماس بگیریم. ولی باز هم می گفت الآن خوابم، بعداً... تا این که دخترم یه روز گفت می رم اصفهان یه سری بهش بزنم. وقتی رفت دید پسره داره توی اون خونه و با جهیزیه ی دخترم برا خودش زندگی می کنه! و خونه هم شده مکانی برای رفت و آمد دوستای معتادش! «شب بود که دخترم می بینه برای پسره اس ام اس می یاد، گوشی شو برمی داره و اس ام اس هاش رو می خونه، و از نوع حرفاشون که دل می دادن و قلوه می گرفتن متوجه می شه با یه دختر در ارتباطه.. به پسره می گه این کیه؟! پسره هم می گه به تو مربوطی نیست! دخترم بهش می گه من زنتم! به من مربوطه که با کی در ارتباطی! که یهو پسره یه پتو مسافرتی رو آتیش می زنه و پرت می کنه سمتش! دخترم هم همون وقت به ما زنگ زد که جریان از این قراره و پاشید بیایید اصفهان. من رفتم اصفهان، بهش گفتم این کیه که داشتی باهاش اس ام اس بازی می کردی؟! بهم گفت این شوهرخواهرمه! منم بهش گفتم باشه پس بده من شماره ش رو بگیرم، می خوام با شوهرخواهرت حرف بزنم! تا اینو گفتم یهو دیدم چاقوی آشپزخونه رو پرت کرد سمتم، که شانس اوردم چاقو از کنار سرم رد شد! ما هم برگشتیم دزفول تا ببینیم چی پیش می یاد.. «این پسر اهل همه چی بود؛ معتاد بود، روانی بود، واقعاً عذابمون داد. هر بلایی که بگید سرمون آورد. توی این دو ماه بیچاره مون کرد. آخرش هم وکیل گرفتیم و مهریه ی دخترم رو اجرا گذاشتیم {یادم نیست گفت الآن اقساط مهریه رو می ده یا نه، اما بعید می دونم.} و بعد هم طلاقش رو گرفتیم. حالا هم اقساط اون وامی که قبلاً گرفته بود رو نمی ده، و ما مجبوریم خودمون بپردازیم! به خواهرش می گم بگید قسطاشو بده، می گه داداشم پول نداره! بهش می گم خب ماشینش رو بفروشه! که نمی فروشه. می گم خب از اون هفتاد میلیونی که از باباش گرفته قسطاشو بده، که اونم نمی ده یا شایدم پوله رو خرج کرده. تازه جهیزیه ی دخترم که حدود سی میلیون می ارزید رو داغون کرد؛ بعداً که وسایل رو جمع کردیم و فروخیتمشون حدود دو سه میلیون بیشتر نشد ازبس که خراب شده بودن. معلوم نیس کیا رو توی اون خونه اورده بوده و چه کار کردن که همه چی رو داغون کرده بودن. الآنم پسره کارش شده خیابون گردی؛ هی تو خیابونا چرخ می زنه این دخترو سوار می کنه اون دخترو سوار می کنه.. مادرش هم دیگه براش نمی ره خواستگاری. یعنی هرکسی رو هم که پسره معرفی می کنه، مادرش یه طوری به همش می زنه که نرن خواستگاری {برای این به هم زدن یه اصطلاح خاصی به دزفولی گفت که یادم نیست چی بود، و وقتی دید متوجه نمی شیم ترجمه ش کرد}. اما برای دختر من اومدن خواستگاری فقط برای این که پدره اون پول رو بده به پسرش! به خواهرش می گم تو که می دونستی داداشت معتاده، چرا بهمون نگفتی؟ اما خواهرش جواب سربالا می ده... بهش گفتم تو خودت دختر داری، چه طور دلت اومد این بلا سر دختر من بیاد؟! دعا می کنم دختر خودتم که بزرگ شد همین بلا سرش بیاد! «بیچاره مون کرد.. دخترم داغون شد، داره دیوونه می شه، خیلی اذیت شد.. الآن می ره سر کار و یه کم بهتر شده، اما واقعاً داغون شده.. دیگه به هیچ خواستگاری هم جواب نمی ده؛ همین الآن نقداً هفت تا خواستگار داره، اما می گه دیگه نمی خوام...»
وقتی این حرفا (و خیلی حرفای دیگه که زد اما الآن درست یادم نیست) رو از خانوم همسفرمون شنیدم، تازه فهمیدم چرا با اون لحن خاص از معصومه پرسیده بود که آیا درباره ی همسرش تحقیق کردن یا نه...
کمی بعد کم کم مشغول خوردن شام شدیم. حین شام هم کمی صحبت کردیم. خانم دزفولی از پایان نامه م پرسید و گفت: «خودت می نویسی یا می دی کافی نت؟» و من که اصلاً اهل این کارهای تقلبی نیستم و نون بازوی خودم رو می خورم، با جدیت گفتم: «نه خودم دارم می نویسم خب!» بعد حرف از دخترش زد که اونم مشغول پایان نامه شه، و انگار گفت داده به کافی نت تا براش بنویسن. گفتم: «چرا خودش نمی نویسه؟» گفت: «بیکار نیست!» این جمله رو که شنیدم هم احساس کردم بهم توهین شده (که انگار من الاف و بیکارم که خودم دارم می نویسم!)، هم از اون لحن حق به جانبش توی دلم خنده م گرفته بود! بعد ادامه داد که: «خب سر کار می ره و وقت نداره! توی فلان بانک کار می کنه. حالا 300-350 تومن دادیم به کافی نت، اما یه کار پر از اشکال تحویلمون داده. دوباره قراره بدیم به یکی دیگه {فکر کنم گفت به پسر استادش!!}، دیگه ببینیم چی می شه.» حالا من کاری به دختر اون خانم ندارم، به خصوص که در رابطه با شوهرش اون همه مشکل رو پشت سر گذاشته و اوضاع روحی خوبی نداره و شاید واقعاً نمی تونه و می خواد سر و تهشو هم بیاره؛ اما در کل متنفرم از این که کسی کارش رو بده یکی دیگه براش انجام بده!
اگر خسته شدید توقع ندارم این همه رو بخونید.. اما بازم ادامه داره خب.. :دی
شام رو که خوردیم (راستی بازم با کتلت مواجه شدم :دی این سری از سوی خانم دزفولی)، چند دقیقه ای همین طوری نشستیم، کمی حرف کمی سکوت. ساعت از 8 گذشته بود که دیدم دیگه خیلی خسته م. این شد که تصمیم گرفتم بخوابم. اما خب تخت بالا درست حسابی باز نمی شد که! و خب پایین هم خانم دزفولی می خواست بخوابه و یکی از خواهرها (که چون یکی از چمدون هاشون پایین بود مجبور بود پایین و روی همون صندلی ای بخوابه که چمدون روش بود). من و یکی از خواهرها رفتیم پیش مأمور قطار و درباره ی تخت بهش گفتیم. جواب داد که: «مشکلی نیست که، همه ی تخت ها این طوریَن. اگه برید روش یا یه چیزی روش بذارید درست می شه.» و برای اثبات حرفش ما رو به یه کوپه ی دیگه که انگار خالی بود برد و تختش رو باز کرد و گفت: «ببینید، اینم تا کسی نره روش فیکس نمی شه. باید روش سنگین بشه تا کاملاً افقی بایسته. اصلاً قانونشه!!» من که توی سفرهای دیگه م با قطارهای دیگه همیشه دیده بودم که تخت بدون این که چیزی روش باشه ثابت می ایسته، با خودم گفتم شایدم واقعاً این قطاره این طوریه، خب یه چیزای دیگه ایش هم فرق می کنه! درهرحال تخت رو باز کردیم و کیفم رو که روش گذاشتم ثابت ایستاد. بعدم ملافه ها و چادر و اون یکی کیفم رو گذاشتم روش، اما قبل از این که برم بالا رفتم دستشویی. خب می دونید که هر واگن دو تا دستشویی داره، یکی ابتدا و یکی انتهاش. وارد واگن که شدم، یه یک سمت نگاه کردم و دیدم چراغ WC انتهای واگن روشنه. با یادآوری ِ فیلم آموزشی ه قطار، با خودم گفتم حتماً کسی توی دستشویی اون وریه که چراغش روشن شده! و چقدر هم برام جالب بود که در عمل هم این مورد رو مشاهده کردم!! بعد به اون سمت واگن نگاه کردم و دیدم چراغش خاموشه. پس به سمت دستشویی ای که اون ور بود رفتم و دیدم یکی دو تا خانم زودتر از من به رسیدن. منم برگشتم توی واگن و تا اون خانم بیاد بیرون رو به پنجره ایستادم که مثلاً دارم بیرون رو نگاه می کنم، اما خب چون توی واگن روشن بود و بیرون تاریک، شیشه ی پنجره مثل آینه ای شده بود که می تونستم خودم رو توش نگاه کنم و مانتو و مقنعه م رو چک کنم که مرتب باشه. وقتی خانم ه توی دستشویی بود، به چراغ WC نگاه کردم و دیدم همچنان خاموشه! که متوجه شدم احتمالاً چراغش (یا سنسورش) خراب ه. دستشویی که خالی شد، وارد شدم و دیدم به بهههه! این قطاره دستشوییش هم که در و دیوارش رنگی پنگی و خوشگله!
به کوپه که برگشتم، رفتم روی تخت بالا و ناگهان دیدم واااااااااااای! چقد این تخته به سقف نزدیکه! اصلاً نمی شد راحت روی تخت نشست، سرمون می خورد توی سقف!! تازه فهمیدم چرا اینقد آینه های این قطاره بالا بوده! خب آینه ها اون ور تخت تعبیه شدن دیگه (ینی طوری که وقتی تخت بسته ست و موازی دیواره، مثل این می مونه که تخت دیواری ه که آینه روش نصب شده). و این تخت های زیاده از حد بالا اولین ایرادی بود که توی این قطار تمیز و مرتب دیدم. یهو یادم اومد حدود 8-9 سال پیش که تازه این قطار چهارتخته ها اومده بودن، اونا هم تختشون زیادی بالا بود و سر آدم می خورد به سقف! حتی حالت هلالی کنار دیوارشون (کنج سقف) هم مثل همونا بود! با خودم گفتم کسی چه می دونه؟ شایدم اینا همون قطارها هستن که بازسازی و نوسازی شدن. خلاصه با همون حالت که گردنم رو خم کرده بودم ملافه ها رو پهن کردم، دسته ی عینکم رو هم به دسته ی چمدونم که بالای سرم بود قلاب کردم و طبق معمول با مانتو خوابیدم که اگر هم سرد شد فقط یک ملافه کفایت کنه. از شدت خستگی کمی بعد خواب ِ خواب بودم... *** ساعت حوالی 4 صبح بود که از خواب بیدار شدم. گوشی رو نگاهی کردم و دیدم دو تا اس ام اس دارم، یکی از بابام و یکی هم از فرشته؛ و خب به خاطر آنتن ندادن توی کوه و کمر، هر دو هم با تأخیر چند ساعته رسیده بودن. خوندمشون اما چون بدموقع بود گذاشتم صبح جواب بدم. دیدم یکی دو ساعتی تا اذان مونده و تازه معلوم هم نیست قطار حتماً اول وقت برای نماز بایسته، پس هنوز حدود دو ساعت وقت دارم بخوابم. خواستم بخوابم که دیدم کمرم بدجوری درد می کنه.. یادم اومد که چون روز قبل و قبل ترش خیلی فعالیتم زیاده بوده، همون وقت هم یه کم کمرم درد گرفته بوده که با استراحت خوب شده بود. اما اون موقع شب دوباره درد شدیدی توی کمرم پیچیده بود که امونم رو بریده بود. هرچی این پهلو به اون پهلو شدم درد کمتر نمی شد که نمی شد! به حدی بی تاب شده بودم که دلم می خواست پاشم یه کم قدم بزنم! اما هم نصفه شب بود و همه خواب بودن، هم خودمم خسته بودم و ترجیح می دادم یه طوری خوابم ببره تا این که با قدم زدن بی خواب بشم! چند دقیقه ای که گذشت، نمی دونم دردم کمتر شد یا خستگی غالب شد، که خلاصه خوابم برد.
ساعت 6:03 دقیقه قطار برای نماز توی ایستگاه محمدیه ایستاد. با صدای «نمازه نماز!»ِ مأمور قطار بیدار شدم و سریع مقنعه م رو سرم کردم و چادرمو گرفتم دستم و رفتم پایین. خواهرها و خانم دزفولی خواب بودند و من تنها برای نماز پیاده شدم. بعد از وضو و نماز، وقتی خواستم به سمت واگن خودمون برم، دیدم نزدیک حرکت قطاره، به همین خاطر از چند تا واگن جلوتر سوار شدم و از توی قطار خودم رو به واگن 1 رسوندم. توی راه واگن مون بودم که چیز دیگه ای در مورد این قطار کشف کردم! این که بعضی از واگن های قطار مدلشون فرق می کرد! یعنی مثلاً سه چهارم واگن همین طوری عادی بود، بعد یه جا وسط واگن انگار که بشکنه، یه پیچ کوچیک می خورد و دوباره واگن ادامه پیدا می کرد، اما خب این ادامه کوتاه و در حد دو سه کوپه (همون حدود یک چهارم واگن) بود! به واگن و کوپه ی خودمون که رسیدم، دوباره این سر و اون سر واگن رو نگاه کردم و دیدم چراغ های WC همچنان به همون حالت شب قبل هستن، یعنی یکی روشن و یکی خاموش! و این جا بود که مطمئن شدم لااقل برای واگن ما که این چراغ ها خراب هستن و عملاً فقط نمایشیَن!
دوباره رفتم بالا و چند دقیقه ای دراز کشیدم. ساعت از شش و نیم گذشته بود که مامانم بهم زنگ زد که کجایید؟ گفتم تازه نماز خوندیم و از محمدیه حرکت کردیم و با این حساب حدود دو ساعت دیگه باید برسیم تهران. صحبتم که تموم شد، خواهرها که تازه بیدار شده بودن گفتن: «ع! برا نماز ایستاد؟! کی؟! چرا ما بیدار نشدیم؟!» گفتم: «فکر کردم شاید نخواید پاشید» (آخه توی خیلی از سفرها دیده م کسانی رو که برای نماز مغرب و عشا پیاده می شن، اما چون پیاده شدن برای نماز صبح سختی های خاص خودش رو داره ازش صرف نظر می کنن). یکی شون گفت: «نه می خواستیم پاشیم..» راستش توی دلم خیلی خوشم اومد که اینقد به نمازشون مقید هستن. جواب دادم: «کاش از شب می سپردید که اگر زودتر پاشدم بیدارتون کنم.» اون یکی خواهر که پایین خوابیده بود گفت: «حالا نماز به جای خود، اما تعجبم از اینه که من بیشتر شب رو بیدار بودم! چه طور متوجه نشدم که قطار ایستاده و شما پیاده شدید؟! ینی شما پیاده شدید و از کنار من گذشتید و من متوجه نشدم؟!» «اتفاقاً وقتی داشتم می یومدم پایین یه کم سر و صدا هم شد، اما خواب بودید.» و اون هی می گفت: «من که همش بیدار بودم خب!»
یه کم دیگه ادامه دارد...
از شب قبل هنوز بخاری ها روشن بود و هوای کوپه خیلی گرم شده بود. تمام شب هم کلی گرممون شده بود. دیگه صبح یکی از خواهرها پنجره ی بالایی کوپه رو باز کرد تا هوا عوض بشه. همین طور که دراز کشیده بودم سعی کردم کمی بخوابم، اما دیگه بقیه پاشده بودن و جنب و جوش توی کوپه مانع خواب می شد. این بود که حول و حوش ساعت 7 پاشدم و درحالی که به خاطر فاصله ی کم تخت از سقف سرم رو خم کرده بودم ملافه هامو تا کردم، کمی اطرافم رو جمع و جور کردم، چمدونم رو از قسمت بارها گذاشتم روی تخت تا موقع پیاده شدن راحت تر بتونم برش دارم، و رفتم پایین. این بار دیگه برای مرتب کردن سر و وضعم فقط به دیدن بالای مقنعه م اکتفا نکردم! آینه م رو از کیفم درآوردم و یه کم خودمو صاف و صوف کردم. خواهرها هم مشغول مرتب کردن بسته های متعددشون بودن؛ بعد جمع و جورشون کردن و اوردنشون پایین که دم دست باشن، بعدشم تخت سمت خودشون رو بستن که فضای کوپه بازتر بشه. یه کم هم به سر و وضع خودشون رسیدن و آماده شدن. خانم دزفولی که به جز کیفش فقط یک ساک دستی همراه داشت، سبکبارتر از همه برای خودش نشسته بود و جنب و جوش توی کوپه رو شاهد بود. کمی بعد همه چی آروم شد و نشستیم سر جاهامون و منتظر شدیم تا حدود چهل و پنج دقیقه الی یک ساعت بعدش به تهران برسیم. همین حین بود که مأمور قطار برای بردن ملافه ها اومد. ازش خواستیم بره بگه بخاری رو خاموش کنن، آخه هوا دیگه خیلی گرم شده بود؛ که پاسخ داد: «نمی شه خاموش کنیم، داریم رو به سردی می ریم!» و رفت. و ما هم از حرفش متعجب شدیم و هم خنده مون گرفت که آخه ما تازه سرما رو پشت سر گذاشتیم! گفتم: «آخه معمولاً وقتی می گن رو به سرما می ریم که مثلاً داشته باشیم از خوزستان خارج بشیم، نه این جا که دیگه کوهستان های لرستان و بعدشم هوای کویری قم (که نسبت به تهران سوز سرمای بیشتری داره) رو پشت سر گذاشتیم و در مقایسه با اون ها هوای تهران دیگه چندان هم سرد نیست!» همین طوری که توی هوای گرم کوپه نشسته بودیم، هر از چندگاهی چند کلامی هم رد و بدل می شد، از جمله حرف های معصومه که با هیجان خاصی خطاب به خواهرش می گفت: «شب همه ش داشتم بیرون رو نگاه می کردم. یه کوه های خیلی عظیمی بودن، و تونل های خیلی طولانی ای که توشون کنده بودن و می رفتیم توشون؛ بعضی از تونل ها این قدری طولانی بودن که من اصلاً دیگه خسته می شدم!» یا صحبت های خواهرها و خانم دزفولی درباره ی پتوهایی که از ماهشهر اورده بودن. خانم دزفولی خطاب به معصومه گفت: «پتوها رو برای جهیزیه ت گرفتی؟» «نه همین طوری گرفتیم، آخه قیمتشون اون جا خیلی ارزون بود.» یا صحبت های خواهرها بین خودشون یا با موبایل هاشون درباره ی سفری که خیلی بهشون خوش گذشته بود.
نزدیکای تهران بودیم که مأمور قطار اومد و بسته ای رو به خانم دزفولی داد و رفت. خانم دزفولی به بسته ی توی دستش اشاره کرد و گفت داره برای دوستشون سبزی خورشتی می بره و این که دیشب به مأمور قطار پول داده تا سبزی رو توی یخچال کوپه ش بذاره. «بهم گفته بود برام از دزفول خاکشیر بیار، اما من به جز اون براش سبزی خوزستان هم اوردم.» {تا اون زمان هیچ وقت درباره ی خاکشیر دزفول یا به طور کلی خوزستان چیزی نشنیده بودم؛ باید از پدرم بپرسم.} همون جا بود که صحبت از سبزی های جنوب شد که عطر و طعم بهتری دارن، و خواهرها براشون جالب بود وقتی که گفتم خواهر و زن برادر من بعد از این همه سالی که تهران هستن هنوز که هنوزه سبزی هاشون رو از اهواز تهیه می کنن. یکی از خواهرها گفت: «اتفاقاً میزبان های ماهشهری مون هم به ما سبزی ماهی دادن، که بهشون گفتیم خب تهران هم که سبزی هست، اما اونا گفتن این فرق می کنه!»
کم کم داشتیم به تهران نزدیک می شدیم که خواهرها بلند شدن و باز هم بسته هاشون رو جابجا کردن تا وقتی قطار توقف می کنه راحت تر و سریع تر بتونن پیاده شن. من اما دیگه چمدونم رو تا لحظه ی آخر نیاوردم پایین، آخه دیگه کوپه خیلی شلوغ شده بود.
ساعت حول و حوش 8:45 بود که وارد راه آهن تهران شدیم. خانم دزفولی که وسیله ی زیادی همراه نداشت خداحافظی کرد و سریع از کوپه خارج شد. من هم چمدونم رو آوردم پایین، کیف هام رو برداشتم و همراه با معصومه که یکی دو بسته در دست داشت به سمت در قطار رفتیم. سمیه مونده بود توی کوپه پیش بقیه ی وسایلشون تا خواهرش برگرده کمکش. معصومه ازم خواهش کرد پیاده که شدیم چند دقیقه ای پیش وسایلی که بیرون اورده بایستم تا خودش بره و همراه با خواهرش بقیه ی بسته ها رو بیارن. قبول کردم و همین طور که روی سکوی قطار منتظرشون ایستاده بودم، مسافرانی رو تماشا می کردم که به مقصد رسیده بودن... کمی بعد خواهرها هم اومدن و درحالی که باربری رو خبر می کردن تا وسایلشون رو ببره، ازم تشکر کردن و خداحافظی کردیم.
و من طبق معمول کیف لپ تاپ و چمدون رو با یک دست گرفتم (طوری که چمدون نقش چرخ دستی ای رو بازی کنه که کیف روش قرار گرفته) و کیفم هم روی شونه ی اون یکی دستم، و راه افتادم. اگر همهمه ی جمعیت نبود صدای خسته ی چرخ چمدون رو هم می شد شنید.. [ دوشنبه 92/12/5 ] [ 8:39 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |