ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
دلم برات تنگ شده... کجا رفتی آخه؟ اصلاً نفهمیدم کی رفتی... چه طور رفتی... فقط یهو چشمام رو باز کردم و دیدم نیستی...
خیلی دلم برات تنگ شده! نوزاد 25 سال پیش! دلم برات تنگ شده!
دلم برای صداقتت تنگ شده... دلم برای دل پاکت تنگ شده... دلم برای نگاه ساده ت تنگ شده... دلم برای خنده های از ته دلت تنگ شده... دلم برای معصومیتت تنگ شده... برای معصومیت از دست رفته ت... آخ... دلم برات تنگ شده...
حق داری ولم کنی، حق داری... آخه ما با هم قول و قراری داشتیم... اما من زیر پا گذاشتمش... قرار بود آدم بمونم... قرار بود صداقتم رو، دل پاکم رو، نگاه ساده م رو حفظ کنم... قرار بود آدم بمونم! اما...
آخ... نوزاد 25 سال پیش، ببخش من رو چه طور تونستم فراموش کنم؟ آخه من با تو قول و قرار داشتم...
نوزاد 25 سال پیش، پاک بودن و معصوم بودن رو بهم یاد بده... یادم رفته... تو کمکم کن... معصومیتم رو بهم برگردون منو مثل خودت بکن...
نوزاد 25 سال پیش، شرمنده تم که نشدم اونی که باید می شدم... شرمنده تم که بهت ظلم کردم، که به خودم ظلم کردم... تنهات گذاشتم، که خودمو تنها گذاشتم...
اما تو باید کمکم کنی! آخه یه زمونی من و تو یکی بودیم...
ای نوزاد معصوم! معصومیتت رو به دادم برسون...
نوزاد بی گناه! تو هنوز پیش خدا آبرو داری... تو هنوز دلت صافه... دعا کن خدا ببخشدم... کمک کن دلم رو از این سیاهی در بیارم... تو رو به خدا کمکم کن...
به خدا شرمنده تم... آخه تو پاک بودی... خوب بودی... من باهات چه کار کردم؟!...
ببخش من رو... ببخشم ای نوزاد 25 سال پیش!
---------------------------------
نوزاد 25 سال پیش! به این دنیای رنگارنگ، اما بی رنگ خوش آمدی...
پ.ن. فریدون مشیری برای تولد پنجاه و چهار سالگیش شعری گفته با عنوان 54 ثانیه پندار... امشب منم احساس می کنم زمان برام عین برق گذشته، اصلاً نفهمیدم چی شد... کِی گذشت... حقیقتاً که: 25 ثانیه پندار...
[ سه شنبه 87/12/27 ] [ 2:13 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |