ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
-----------------------
میخ بی نوایی بود که می خواست بایستد..
از ترس این که یک وقت زمین نخورد، با چکش ِ خیرخواهیشان بر سرش کوبیدند تا فرو رود. خب، یک یا دو ضربه لازم و کافی بود تا جایش محکم شود و روی پا بایستد.
اما چکش خیرخواه در حقش هیچ کوتاهی نکرد و هی می کوبید تا مطمئن شود یک وقت میخش زمین نخورد، و او هی بیشتر فرو می رفت..
چکش خیرخواه با قدرت می کوبید و میخ بی نوا دیگر حتی کج هم شده بود.. اما بی توجه به قامت خمیده اش باز هم هی می کوبیدند که یه وقت زمین نخورد و او باز هم هی فرو می رفت..
کامل که فرو رفت، دیگر خیال چکش راحت بود که میخش زمین نخورده است، غافل از این که این زمین است که او را در خود فروخورده است!
سرانجام او ماند بدون پایی برای ایستادن، تنها با سری صاف که از زمین بیرون مانده بود.. سری صاف که می توانست سنگ قبری باشد برای میخی که دیگر زیر خاک است... [ سه شنبه 92/11/22 ] [ 3:27 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |