ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
-----------------
تجربه ثابت کرده وقتی حرف دارم اما جمع و جور نمی شه، یه پستی رو شروع بکنم، بعداً بعدنوشت ها خودشون خودبخود سرازیر می شن :))
پس فعلاً زیر این درخت ها یه چایی بخورید تا ایشالا برگردم
(1) آخه چی بگم که غر زدن و قیافه ی اخمالو نباشه.. (اخمالو = اخم آلود!
خیلی بد شدم، خیلی... با هر چیز الکی و کوچییییییکی قاطی می کنم و واقعاً هم دست خودم نیست.. ینی قشنگ انگار تمام سرم با همون یه گرم مغزی که توش هست(؟ :دی)، خلاصه می بینم همش یهو نیست شد! واقعاً یهو انگار مغزم هنگ می کنه و هیچ قدرت فکر کردنی برام باقی نمی مونه.. فقط دهانی می مونه که با حرف هام بداخلاقی رو یه جوری بروز بده، و چشمایی که گاه به گاه... هوم :| قبلنا هرچقدرم که بد بودم اما دیگه این طورم نبودم..
(2) خو ببخشید این قدر تلخ شدم..
فکر کنم اگه زیر همون درختا می موندید به چایی و نسکافه ی 2 این 1
(3) لاله هم برگشت و آخرش نشد ببینمش.. :(
(4) امشب یه کشفی کردم! این که وقتی اعصابتون از زمین و زمان گرفته، یه کم قصابی کنید!! امشب نشسته بودم به تیکه کردن گوشتا و بسته بندی و اینا (گویا هستم یک عدد کوزت کدبانو بعد این قده خوب بوووود! چاقوی تیییییز زنجان، و یه عالمه گوشت به نیابت از اونایی که آدم دلش می خواد تیکه تیکه شون کنه! :-> آی قیمه قیمه کردمممممم، آی پوست کندممممممم! یوهاهاهاهاها!
روان جان، حالا هی بیمارتو درمان نکن، ببین درنده خو هم شدیم!
پ.ن.1. چه وضعشه آخه، قصابه همه کارای کِیف دارشو خودش انجام داده بود، دیگه به اون صورت نشد پوست بکنم!
پ.ن.2. پیلیز جنبه داشته باشید؛ پس فردا نشنوم آدم کشتید گناهش بیفته گردن من! :دی
پ.ن.3. حالا جدا از شوخی، فرد خاصی که توی ذهنم نبود، اما حس کردم بد نیس آدم این طوری خودشو خالی کنه :دی [ چهارشنبه 92/11/2 ] [ 11:55 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |