ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
----------------
به بن بست که رسیدم، گفتم برمی گردم.. پشت سرم را که نگاه کردم، خبری از راه ِ آمده هم نبود..
نصیب گرگ بیابان هم نشود کوچه ی دو سر بن بست!
حالا سرمو تو کدوم دیوار بکوبم که بیدار شم و ببینم این کابوس، سهم واقعی من از نفس کشیدن نبوده؟
***
یاد اون معری افتادم که پارسال گفتم.. نوشته ای که مثل همه ی نوشته های دیگه م خواننده ای جز خودم نداشت.. چقدر الکی اونو نوشتم، و چقدر جدی اون حرف جدی شد! . . . حالا می فهمم که چقدر چرت نوشته بودم.. من که اصلاً آدم اون ادعا نبودم و نیستم!
دارم تاوان چیو پس می دم خدا؟!!
***
راستش را بخواهی، اعتراف می کنم که از پس ترجمه ی این فصل از زندگی بر نمی آیم!
[ شنبه 92/10/28 ] [ 2:58 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |