ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
-----------------
شکوه نمی کنم ولی، حریف دنیا نمی شم مثل یه بغض کهنه ام، جون می کنم وا نمی شم..
شکوه نمی کنم ولی، دنیا فقط یه منظره ست..
من از هجوم خستگی، حریف دنیا نشدم کنار سفره ی زمین، نشستم و پا نشدم..
شکوه نمی کنم ولی، دوزخ دنیا مال من..
-------------------
(1) بترکه هرکی بگه وبم خیلی داره شبیه وبلاگ دختر دبیرستانیا می شه!
(2) امروز می خواستم برم بیرون؛ البته یه کاری بود که می شد بذارمش برا فردا. منم کوتاهی نکردم و موکولش کردم به فردا! و از اون جایی که نسبتاً دیر خوابیده بودم به خودم این حق رو دادم که تا لنگ ظهر از جام پانشم :|
دیر خوابیدن شاید فقط بهانه ای باشه برای این دیر بیدار شدن.. وگرنه.. وگرنه چه شب ها که تا صبح بیدار می موندم و صبحش بدون این که آخ بگم بازم می رفتم بیرون! وااالا! تهش که خودم می دونم شب بیداری نه فقط اذیتم نمی کنه، که روحم رو آروم هم می کنه.. اما.. معلوم نیس چمه که صبحا رمق ندارم پاشم :|
پ.ن. میان متن! :دی بالاخره گاهیم پیش میاد دلیل واقعی بی حس و حالیم نخوابیدن باشه
خلاصه.. 11 گذشته بود که پاشدم :| می خواستم چند تا آهنگ ِ وصف حال بذارم و طبق معمول ِ این روزا این شکلی :| بشم (و یا بعضی شکلک های دیگه که به دلیل درجه ی بالای دپرشن و آه و واه از گذاشتنشون خودداری می کنم )، که گفتم بسه دیگه! لااقل تلویزیون رو روشن کن که یه کم دنیاش واقعی تره! :| از میون همه ی کانال ها (که وقتی این جا هستم همانا 8 کانال بیشتر نمی باشد)، آخرش پنگول رو انتخاب کردم! بلکه یه کم تو دنیای بچگونه شاد بشم.. که تا نشستم پاش دیدم حتی پنگول هم ازم خداحافظی کرد.. دیگه کانال رو عوض نکردم و همین طور که مسابقه ی شبکه 5 رو نگاه می کردم و ناهار می خوردم، هی فکر کردم و هی فکر کردم.. هوووووووووووووم! حالا هم که این جا هستم..
پاشم چاییمو بخورم یه کم خودمو جمع و جور کنم، تا شب نشده و گرگا درنیومدن شاید برم یه کم قدم بزنم.. باید از این هوا و از این فصل نهایت استفاده رو ببرم.. بعدشم برگردم سر درس و مشقم! امیدوارم تنبلی نکنم و برم!
(3) داشتم فکر می کردم که درسته پاییز داره تموم می شه، اما خوبه که زمستون در پیشه.. آخه من عاشق این دو تا فصل هستم.. و به همون اندازه برای بهار و تایستون بی حس و حال و بی میلم..
توی این فکرا بودم که مجری مسابقه هه گفت (با این مضمون): «پاییز هم داره تموم می شه و چشم به هم بذارید زمستون هم تموم می شه و عید می رسه! Oo ! باید کم کم به فکر خرید عید باشیم و ال و بل!» می خواستم بگم ای مردک بووووووووووووووووووووووق! خو مگه آزار داری ضدحال می زنی؟! بیکاری از حالا حرف از تموم شدن زمستون می زنی؟! دور از جون شما، اما بعضی از مردم خلن ها!! بذار لااقل زمستون شروع بشه بعد!!
(4) حرف از خرید عید شد، بذارید اینم بگم. شاید ربط زیادی نداشته باشه، اما خب بی ربط هم نیست. دیروز تو مترو یه دختر جوون که خیلی هم به سر و وضعش رسیده بود، داشت با یه خانومی با ظاهری مرتب اما خیلی ساده صحبت می کرد. اول فکر کردم با هم غریبه ن، اما بعدش از حرفاشون فهمیدم با هم نسبتی (دور یا نزدیک) دارن. کنارشون ایستاده بودم و صداشون می یومد. خانومه نمی دونم چی گفت، انگار که بگه می خوام برم خرید، که دختره با صدایی نه چندان آروم بهش توپید که: این همه قرض و قوله داری، بازم می خوای بری خرید؟! سعی کن بفهمی! خانومه زیرلب گفت: هیس، آروم.. دختره با این مضمون ادامه داد: چرا نمی فهمی؟! تا خرخره تو قرضی! بازم می خوای بری بازار؟! و هی تأکید داشت که: سعی کن بفهمی! سعی کن بفهمی! و خانومه باز هم زیر لب می گفت: هیس، جلو مردم زشته.. ساکت.. مردم می شنون..
شاید این دیالوگ به نظر خیلی عادی بیاد.. اما خیلی غصه خوردم.. حالا ماجرای اون خانوم رو نمی دونم؛ اصن شایدم آدم ولخرجی باشه که الکی می خواسته بره خرید! اما.. اما به طور کلی برای شرایط این چنینی خیلی غصه خوردم.. غصه خوردم برای جامعه ای که تا خرخره تو قرضه.. و بیشتر از اون غصه خوردم برای آبرویی که اون دختر جلوی جمع از اون خانومه برد..
(5) همین الآن دارن یک عدد بچه ی همسایه رو به زور می برن حموم! فکر کنم همسایه طبقه بالایی باشه. نمی دونید بچه هه چه ضجججججه هایی می زنه/می زد که نره حموم! همین طوری الکی یهو یاد بعضی دوستانی افتادم که حال حمام رفتن ندارن! :سووووت
بعدنوشت: الآن بچه هه به مرحله ی فحش دادن رسیده!
(6) مخاطب خاص و عامی ندارد (جداً خواهش می کنم سؤال نفرمایید)؛ فقط همین طوری دلم می خواد بگم که.. اگر کسی منو بشناسه می دونه که آدمی کینه ای نیستم؛ اگر مشکلی پیش بیاد و بهم حرفی زده بشه که حق هم با من باشه، ممکنه یه کم تو دلم بمونه و غصه شو بخورم که طبیعیه، اما راحت می بخشم، خیلی راحت.. خیییییلی راحت.. خیییییییییییلی راحت.. فقط یک چیز رو نمی تونم ببخشم که در واقع نقطه ضعفم ه.. اونم اینه که کسی غیبتم رو بکنه؛ و بدتر از اون وقتی ه که حرفی که پشت سرم زده می شه واقعیت هم نداشته باشه و تهمت باشه! برای این مورد شاید هم بالاخره توی همین دنیا ببخشم (مثلاً ازم دلجویی بشه) (شاید هم اگر ادامه پیدا کنه موکول بشه به اون دنیا..)، اما درهرحال توی دلم می مونه که می مونه که می مونه.. چه در رابطه با کسی که غیبتم رو کرده و چه برای کسی که گوش کرده و کوچک ترین دفاعی ازم نکرده، و با حرف یا سکوت تأیید کرده..
آبروی بنده ی خدا (مؤمن یا غیرمؤمن) چیزی نیست که به خاطر بی اخلاقی ها و قضاوت ها و کج فهمی های شخصی (و بعضاً سطحی) بشه باهاش بازی کرد...
همین قضاوت ها اگر رو در رو گفته بشه (و نه مثل ترسوها پشت سر)، اون وقت می شه درباره ش حرف زد، می شه از خود دفاع کرد.. اما غیبت...
دونخطه همین جوری گفتم خو :)) [ یکشنبه 92/9/24 ] [ 4:31 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |