ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
----------------
خوبید شما؟ هوم، هی می خوام آپ کنم هی حرفم نمی یاد خو.. حرفمم که بیاد حس نوشتنش زودی می پره! کلاً همواره این شکلی :| می باشم.. یکی از روانشناس های آشنا بیاد منو درمان کنه خو!
حالا این پست رو زدم بلکه انگیزه ای بشه که اگه چیزی یادم اومد بیام ادامه مطلب بزنم!
------------------ پ.ن. دههههههههههه! چرا تو قالب جدیدم لینک دوستان رو نمی ذاره؟! ینی فقط یه چند تا از لینکای خودشو می ذاره! قابل توجه عزیزانی که آدرساشونو از این جا پیدا می کنن!
---------------------
(1) وقتی دلت گرفته کسی نیست.. همیشه همینه، پس غصه نخور.. (2) جونم بگه براتون که امشب اومدم عدسی بپزم، بعد عدس ها در حال پختن بودن که دیدم نه آبلیمو داریم نه لیمو. خو مگه عدسی بدون مزه ی ترش می شه؟ نمی شه دیگه! منم اول اومدم دو تا سس کچاپ (از این کوچیکا) خالی کردم توش! (حالا هیچ وقت هیچ گونه رب و سس تو عدسی نمی ریزیما!) فلفل هم ریختم توش، اما بازم مزه ش کم بود. یهو ابتکارم گل کرد، گفتم بذار به جای لیمو توش آب نارنگی بریزم! یه دونه نارنگی آب گرفتم توش، دیدم مزه ش کمه هنوز. نارنگی دوم رو هم که توش آب گرفتم یه کم مزه گرفت!
خلاصه امشب یه عدسی ای خوردم که تا حالا نخورده بودم، بامزه شده بود!
(3) ساعت 1 ظهر با استادم قرار داشتم. دیشب تا طرفای 3 بیدار بودم. صبح زود یه سری پاشدم؛ و بعد آلارم گوشی رو گذاشتم سر 8. یه حالت دیگه ش رو هم یه چند دقیقه اون ورتر. ساعت 8 تا 8 و نمی دونم چند دقیقه گوشی هر چند دقیقه یه بار زنگ زد؛ اما حال نداشتم پاشم. گفتم خو تا 8 ونیم می خوابم، طوری نمی شه که! پس گوشی رو سر 8 و نیم گذاشتم، و یه حالت دیگه ش رو هم روی چند دقیقه اون ورتر. اما ساعت 8 و نیم هم حال نداشتم پاشم! پس ساعت رو روی 9 گذاشتم و گفتم، خو یه کم دیگه هم می خوابم، طوری نمی شه که! اما ساعت 9 که شد، دیدم بازم حال ندارم پاشم! :)) با خودم گفتم خب تا 9 و نیم می خوابم؛ طوری نمی شه که! من 11 و نیم یا حتی طرفای 12 هم خوبه که از خونه برم بیرون. دو حالت گوشی رو روی 9 و نیم و حوالی 9 و نیم گذاشتم و دوباره خوابیدم. از 9 و نیم به بعد، چند باری که گوشی زنگ زد، با خودم فکر کردم که خب تا 10 هم می تونم بخوابم! طوری نمی شه که! بعد تو ذهنم برنامه ریزی کردم که خب تا 10 می خوابم، بعدش یک ساعت و نیم وقت دارم صبحونه بخورم و اون چند تا جمله ی باقیمونده رو تحلیل کنم و آماده بشم و برم! با این فکر دوباره دو حالت از گوشی رو برای حدود 10 تنطیم کردم! ساعت 9:58 دقیقه با صدای زنگ تلفن بیدار شدم، و از اونجایی که گوشی کنار دستم بود دیگه لازم نشد از جام پاشم! صحبتم که تموم شد، گیج و ویج مونده بودم که ینی پاشم؟! و خب از اون جایی که همش توی دلم حس می کرد «طوری نمی شه که!»، تا حدود 10 و نیم خوابیدم! :))) ساعت 10 و نیم پاشدم، و همین طوری گیج بودم که خب الآن باید چه کار کنمممم؟ و همچون سوسکی که شاخکاشو بریده باشن یه کم همین طوری بی هدف و گیج برا خودم این ور اون ور رفتم! بعد یه صبحونه ی مختصر (در حد یه ویفر خیلی کوچولو و چای) خوردم، و نشستم جمله های باقیمونده رو تحلیل کردم و سؤالاتی که باید از استاد می پرسیدم رو نوشتم و بعدشم آماده شدم. و... مسیری که همیشه لااقل یک ساعت طول می کشید رو نمی دونم چرا امروز توی 45 دقیقه رفتم! (هر سه سری تاکسی ای که باید سوار بشم زود گیرم اومد، اما بازم حس می کنم زیادی زود رسیدم! ) و در نهایت ساعت 12 و نیم، یعنی نیم ساعت زودتر به مقصد رسیدم!
نتیجه ی (غیر)اخلاقی: اگر حس تنبلی بهتون دست داد، شما هم بهش دست بدید و خیالتون راحت باشه که: طوری نمی شه که!
(4) هرکار می کنم آتیشم فروکش نمی کنه.. ینی فروکش می کنه ها، اما تا بهش فکر می کنم دوباره زبونه می کشه.. اگه بگم فقط بهم برخورد کمه.. رسماً بهم ریختم :| اگر قبول می کردی سوءتفاهمی بیش نبوده یادم می رفت.. اما حتی گوش نکردی به قسم و آیه هام که واقعاً چنین چیزی حتی توی مخیله ی منم نمی گنجه :| در بهترین حالت اون مورد رو رفتار ناخودآگاه من تلقی کردی؛ که این خودش بدترین توهینه.. ینی داری می گی چنین رفتار زننده ای اصلاً توی ذاتمه حتی اگر خودم متوجه نباشم.. :| کاش چیزی بود که لااقل اندکی توی مرامم بود، که کمتر دلم می سوخت.. هنوز بغضم.. نه به خاطر فکری که کردی، چون خب هر فکری ممکنه توی سر آدم نقش ببنده.. اما بغضم، به این خاطر که باورم نداشتی و نداری.. دیشبم بهت گفتم، منم درس گرفتم..
بابت دلی که ناخواسته و بی خبر شکستم؛ و بابت اشک هات عذر می خوام.. اما می تونستی باورم کنی.. قبولم نداری وگرنه قبول می کردی..
دیشبم بهت گفتم، منم درس بزرگی گرفتم.. [ یکشنبه 92/9/3 ] [ 7:40 عصر ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |