ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم سلام
---------------
میشود زیبایی پاییز را با هم
باران نمیبارد
هر دو از سید علی میرافضلی
(1) بالاخره قلکمو شکوندم..
(2) بخوانید؛ از سری ماجراهای گراهام بل!
امشب برادر گرامی رفت توی سایت مخابرات و خطمون رو چک کرد؛ و این طور که پیداست بالاخره رانژه ی خطمون برداشته شده! هوراااااااااا!
ای خدا! ینی می شه دوباره ای دی اس ال دار بشیم؟!
(3) چند وقت پیش یه باغبونی اومده بود داشت توی حیاط کار می کرد، بعد خب داداشمم یه مقدار بالا سرش ایستاده بود؛ می گفت باغبونه حین کار دستش خون اومد و بند هم نمی یومد.
باغبان خطاب به داداشم: اون دمپایی تو یه لحظه دربیار بده بهم! داداشم: بفرما!
به گفته ی داداشم، باغبونه دست زخمی شو گذاشت رو زمین (شایدم لب ایوون) و چند بار با دمپایی تق تق تق تق تقققققققق کوبید روی زخمش!
باغبان: خوب شد این طوری دیگه بند می یاد! داداشم: oO !
(4) چه گویم از راه ها که بسته شد بر دلم چه گویم از چاه ها که کنده شد پیش پا
(5) خیلی بی ذوقید! چرا هیچ کس از عکس اول پست تعریف نکرد؟!
خودم که خیییییییییییییییییییلی دوسش دارم..
(6) اون قسمت کلاه پلهوی رو یادتونه که اون مردک جوانشیر رفت کانون بانوان و بعد از یه سری صحبت ها شادی رو تهدید کرد که سوابق خودش و شوهرشو رو می کنه و اینا؟ بعد که رفت، شادی یهو فریادی از عمق جان زد.. همین طوری چند تا داااااااااااااد زداااا، از ته دلللل.. بعدشم زد زیر گریه..
دلم همچین فریادی رو می خواد.. که بایستم و داد بزنم و زار بزنم..
اما خب گاهی هم دوست تر داریم بدون این که داد بزنیم شنیده بشیم..
[ دوشنبه 92/7/22 ] [ 12:23 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |