تحلیل آمار سایت و وبلاگ امشب نمی دانم چرا این قدر... - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان


به نام خدای رحمن و رحیم

سلام

 

---------------

 

می‌شود زیبایی پاییز را با هم
می‌شود این فصل را
          بین تمام عاشقان شهر قسمت کرد
می‌شود گنجشک‌ها را هم...

 

 

باران نمی‌بارد
این چتر باز از کیست دارد می‌رود در کوچه ی‌ خلوت؟
امشب نمی‌دانم چرا این قدر...

 

هر دو از  سید علی میرافضلی

 

 

(1)

بالاخره قلکمو شکوندم.. شوخی چشمک قاط زدم

 

(2)

بخوانید؛ از سری ماجراهای گراهام بل! بلبلبلو

 

امشب برادر گرامی رفت توی سایت مخابرات و خطمون رو چک کرد؛ و این طور که پیداست بالاخره رانژه ی خطمون برداشته شده! هوراااااااااا! آفرین

 

ای خدا! ینی می شه دوباره ای دی اس ال دار بشیم؟! گریه‌آور

 

(3)

چند وقت پیش یه باغبونی اومده بود داشت توی حیاط کار می کرد، بعد خب داداشمم یه مقدار بالا سرش ایستاده بود؛ می گفت باغبونه حین کار دستش خون اومد و بند هم نمی یومد.

 

باغبان خطاب به داداشم: اون دمپایی تو یه لحظه دربیار بده بهم!

داداشم: بفرما! باید فکر کرد

 

به گفته ی داداشم، باغبونه دست زخمی شو گذاشت رو زمین (شایدم لب ایوون) و چند بار با دمپایی تق تق تق تق تقققققققق کوبید روی زخمش! وااااای

 

باغبان: خوب شد این طوری دیگه بند می یاد!

داداشم:  oO ! گیج شدم

 

(4)

چه گویم از راه ها که بسته شد بر دلم
کوته شد دست دل، نخیل پربار کو؟

چه گویم از چاه ها که کنده شد پیش پا
چو یوسفی قعر چاه، تاجر بازار کو؟!

 

(5)

خیلی بی ذوقید! چرا هیچ کس از عکس اول پست تعریف نکرد؟! قابل بخشش نیستپوزخند

 

خودم که خیییییییییییییییییییلی دوسش دارم..

 

(6)

اون قسمت کلاه پلهوی رو یادتونه که اون مردک جوانشیر رفت کانون بانوان و بعد از یه سری صحبت ها شادی رو تهدید کرد که سوابق خودش و شوهرشو رو می کنه و اینا؟

بعد که رفت، شادی یهو فریادی از عمق جان زد.. همین طوری چند تا داااااااااااااد زداااا، از ته دلللل.. بعدشم زد زیر گریه..

 

دلم همچین فریادی رو می خواد..

که بایستم و داد بزنم و زار بزنم..

 

 

اما خب گاهی هم دوست تر داریم بدون این که داد بزنیم شنیده بشیم..

 

 


[ دوشنبه 92/7/22 ] [ 12:23 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 90
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 290074