تحلیل آمار سایت و وبلاگ قطار می رود آهسته روی ریل دلم.. (3) - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان


به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

-------------

 

مدتی ه که هروقت (اغلب با عجله) مشغول جمع و جور کردن اسباب سفر هستم، ناخودآگاه این بیت از اون شعر بر زبانم جاری می شه که می گه:

باید ببندم کوله بار رفتنم را
مرغ مهاجر هیچ جا منزل ندارد...

 

و هر بار غمی غریب به دلم چنگ می زنه..

و فکر می کنم که هنوز کوله بار سفرم آماده نیست..

 

 

------------

 

از صبح هی آروم آروم لباس ها و وسایلم رو می ذاشتم دم دست، اما حس چیدنشون توی چمدون نبود. بی حوصله بودم و احساس پوچی می کردم.. آخه این مدت همه چیز دست به دست هم داده بود تا نتونم آماده ی سفر بشم.. حس می کردم رفتنم بیهوده ست، تا جایی که یهو به سرم زد سفر رو به هم بزنم! :|
اگرچه این فکر جدی نبود و خیلی زود محو شد و دوباره جای خودش رو به همون حس پوچی داد..

طرفای ظهر بود که یه کم جدی تر مشغول بستن بار سفر شدم.
ناهار که خوردیم، تصمیم گرفتم وبلاگ رو آپ کنم، اما تا به امورات کامنتی توی وب خودم و دیگران رسیدگی کردم، دیگه دیر شده بود.

یهو دیدم که ای وای! دو ساعت به حرکتم مونده و من هنوز نمازم رو هم نخوندم! :|
(البته خیالم راحت بود که از منزل تا راه آهن 10-15 دقیقه ای بیشتر راه نیست.)

بعد یهو دیدم که ای دل غافل! مانتو و مقنعه م رو هم که تازه شستم هنوز اتو نکردم! شامم رو هم هنوز برنداشته بودم!

دیگه سریع بساط لپ تاپ رو جمع کردم و گذاشتم توی کیف، و ایستادم به نماز. توی نماز، همین طور که کارهام توی سرم رژه می رفتن، یهو یادم اومد که راستی جنس مانتوم طوریه که اتوی چندانی نمی خواد! و یه کم خیالم راحت شد! :))

بعد از نماز مقنعه رو سریع اتو کردم و شامم رو هم گذاشتم توی ظرف.

همه ی این ها به علاوه ی یه سری کارهای خورده ریزه که مونده بود برای لحظات آخر، تو دلم هول انداخته بود.

راستش حس بدی که داشتم به خاطر جا موندن نبود چون هنوز اون قدرا هم دیر نشده بود. اما توی این فکر بودم که دوست دارم نه تنها به قطار برسم، که با آرامش برسم!
داشتم فکر می کردم مگه هم کوپه ای هام چند بار توی عمرشون من رو می بینن؟ خب همین یک بار! پس باید تأکید بیشتری روی آرامش و مرتب بودن ظاهر و باطنم داشته باشم! دلم نمی خواست با هول و عجله وارد بشم..

موضوع فقط برداشت آدم ها از خودم نیست..
موضوع اینه که معتقدم آدم ها باید بتونن تأثیر خوبی روی هم بذارن و دیدارشون آرامش رو به یکدیگر منتقل کنه. حالا اگر قراره این آدم ها فقط یک بار توی عمرشون همدیگه رو ببینن، پس چه خوبه که من ِ نوعی بتونم شخصیتی تأثیرگذار (یا دست کم بدون تنش) برای همسفران قطار زندگی م باشم..

 

آماده شدم و به همراه بابا که داشت با آژانس جایی می رفت راهی راه آهن شدم (راه آهن توی مسیر بابا بود).

وارد راه آهن شدم، وسایلم رو روی دستگاه گذاشتم، برداشتمشون، و روانه ی گیت بازرسی شدم؛ و بعد به سمت واگن شماره ی 8 رفتم، وارد شدم و قدم به داخل کوپه م گذاشتم. با این که علی رغم عجله ای که داشتم کمی زود هم رسیده بودم، اما دیدم سه مسافر قبلی پیش از من رسیدن. و جالب این که صندلی همیشگیم(!) رو برای من خالی گذاشته بودن! :))

چمدون رو گذاشتم بالا و طبق معمول یه کم خودم رو مرتب کردم، چادرم رو تا کردم و گذاشتم روی کیفم، و نشستم.

 

همسفرام دو تا دختر جوون بودن و یک خانوم که به نظر حدود 55 سال داشت (که البته بعدتر فهمیدم بنده خدا فقط 46 سال داره و روزگار شکسته ش کرده).

خانوم میانسال که خوزستانی نبود و ساکن تهران بود، از پیش ِ دخترش که اهواز زندگی می کنه برمی گشت. البته می خواست قبل از بازگشت به تهران، به ازنا و پیش اون یکی دخترش بره. به همین خاطر به مأمور قطار سپرده بود که نصف شب که به ازنا رسیدیم خبرش کنه.

 

دختر اول که در شناسنامه رساله نام داشت و الهام صداش می زدن، داشت برای دوره ای دو ماهه جهت آمادگی در کنکور کارشناسی ارشد به تهران می رفت. قصد داشت توی یکی از مؤسسات کنکور ثبت نام کنه، خوابگاه مناسبی پیدا کنه و این چند ماه رو بدون دغدغه و رفت و آمدهای اضافی خونه شون درس بخونه.

کمی بعد فهمیدم که این الهام خانم فوق دیپلم آموزش و لیسانس مترجمی داره و قصد داره ارشدش رو آموزش بخونه.
این شد که یه کم حرف مشترک پیدا کردیم! :))

 

دختر دوم نوشین نام داشت، اهل ماهشهر بود و توی یکی از دانشگاه های تهران (که آخرش نفهمیدم کدوم) موسیقی می خوند.
این طور که می گفت یه مدت توی دانشگاه اهواز حقوق می خونده اما خوشش نیومده و ولش کرده و دنبال موسیقی رفته.

 

چیزی که برام جالب بود صمیمیت رفتار ِ این دو دختر بود. یعنی طوری همدیگه، و همین طور من، رو با لحنی صمیمی به اسم کوچیک صدا می کردن، و جوری آشنا و راحت حرف می زدن که انگار این جمع مدت هاست همدیگه رو می شناسن! :)

 

بالاخره ساعت 18:12 قطار با 2 دقیقه تأخیر به راه افتاد.

 

 

***

 

فیلم سینمایی قطار تکراری بود؛ همونی بود که توی سفرنامه ی قبلی هم نوشته بودم: یک قصه ی عاشقانه..

همین طور که فیلم می دیدیم حرف هم می زدیم.

از هر دری حرف زده شد، و البته اولش بیشتر در حد آشنایی اولیه از همدیگه بود.

تو این فاصله مأمور قطار اومد و ملافه ها و بسته های پذیرایی رو اورد.
این بسته های پذیرایی هم قصه ای شدن برا خودشون! هر دفعه می بینیم یه چیزیش آب رفته یا کم شده!

اوایلی که این قطارهای چهار تخته تازه اومده بودن (مثلاً 7-8 سال پیش یا بیشتر) پذیرایی عصرونه شون از این قرار بود: آبمیوه، کیک، یه شکلات نسبتاً بزرگ (از لحاظ سایزی منظورم تو مایه های مترو و نانی و اینا)، یک بسته پسته یا بادام یا بادام زمینی یا خلاصه یه چیزی آجیلی، و فکر کنم یه دستمال کاغذی.
بعد از یه مدت اون بسته ی آجیلی رو حذف کردن. بعد از یه مدت ِ دیگه، اون شکلات ه سایزش کوچیک و کوچیک تر شد. حالا این سفر دیدم که کلاً شکلاته حذف شده و پذیرایی عصرانه فقط شده: کیک (که نسبتاً کوچیک هم بود!) و آبمیوه و یک دستمال کاغذی کوچولو!
جالب این جاست که همون کیک رو هم می ذارن تو یه بسته بندی مقوایی! یکی نیست بگه خب آخه این بسته بندی مال وقتی بود که شکلات و اینا هم بود! اما حالا که فقط کیک هستش، خب شما که توی همه چی صرفه جویی می کنید، دیگه یه باره این بسته ی مقوایی رو هم ندید دیگه! :))

(آبمیوه رو توی این بسته ی مقوایی نمی ذارن؛ احتمالاً به این دلیل که جداگانه می ذارن خنک بشه.)

درهرحال..

کمی بعد هم رئیس قطار اومد و بلیط ها رو چک کرد.

 

***

ساعت حدود 8:30 بود که قطار به ایستگاه اندیمشک رسید، و همون جا هم توقف برای نماز رو اعلام کردن.

من که طبق معمول از قبل وضو گرفته بودم، رفتم نمازم رو خوندم و برگشتم بالا.

بعد از نماز همین طور که همچنان صحبت می کردیم، بساط شام رو هم دراوردیم و خوردیم.

بر خلاف ِ من که کم حرف هستم، نوشین و الهام هر دو خیلی خوش بیان و خوش صحبت بودن.

صحبت به روابط امروزی دخترا و پسرا کشیده شده بود و نامردی ها و اینا.. بعد هم درباره ی ازدواج.

این جا بود که فهمیدیم نوشین متأهل ه! :)
جالب بود چون اصلاً فکرش رو نمی کردیم. آخه تیپش خیلی اسپورت و مجردی بود :)

در ارتباط با صحبت هایی که قبلاً شده بود، برامون تعریف کرد که قبلاً یک ماه با کسی دیگه نامزد بوده (البته انگار فقط در حد آشنایی و نه نامزدی رسمی) اما با هم خیلی تفاوت فرهنگی داشتن.. ینی اون آقا و خانواده ش و به خصوص مادرش خیلی خاله زنک و اهل نیش و کنایه و چشم و هم چشمی و چه می دونم چک کردن مارک جهیزیه و این بساطا بودن (شاید برای خیلی ها این چک کردن جهیزیه عادی باشه، اما خوزستانی خداروشکر عمدتاً از این اخلاقا ندارن..).. ضمن این که می گفت از لحاظ اعتقادی هم خیلی تفاوت داشتن.

بعد همون ایام پسرعمه ی نوشین (که الآن شوهرشه) میاد پیش مادر نوشین و دخترش رو ازش خواستگاری می کنه (اینم بگم که پدر نوشین 11 سال پیش فوت کرده).
تعریف می کرد که این پسرعمه اون روزها دانشجوی ترم آخر بوده و تقریباً هیچی نداشته.. اما خب دخترداییش رو خیلی دوست داشته. و حُسنی که داشته هم این بوده که از تمام پسرهای فامیل پاک تر و سربه زیرتر بوده.
اما خب می گفت تا اون وقت اصلاً فکرشم نمی کردم که این بیاد خواستگاریم.

خلاصه خواستگاری می کنه؛ و اونا هم خواستگار قبلی رو رد می کنن.
و بعد از کلی تردید نوشین و خانواده ش و بعد از مخالفت بعضی از اعضای خانواده ش، در نهایت بهش جواب مثبت می دن.
و اون پسر هم انصافاً نهایت سعیش رو می کنه که خودش رو بکشه بالا.. و الآن بعد از گذشت دو سه سال از اون زمان، خداروشکر وضع زندگیشون خوب شده؛ و این دخترخانوم همسفر ما هم خداروشکر راضی بود از زندگیش، و به خصوص از خوب و پاک بودن شوهرش :)

 

بعد از کلی حرف زدن، حدود ساعت 11 تصمیم گرفتیم بخوابیم.

من همیشه تخت بالا رو ترجیح می دم.
خانم میانسال هم به خاطر سنش و هم این که می خواست نصف شب پیاده بشه گفت پایین می خوابه. نوشین هم گفت پایین راحت ترم. منم دیگه از خدا خواسته رفتم بالا، الهام هم همین طور.

هنوز الهام پایین بود که من رفتم روی تختی که از عصر باز بود و چمدونم رو روش گذاشته بودم. همیشه وسایلم رو می ذارم جای مخصوصی که اون بالا هست، اما این بار چمدونم یه کم سنگین بود و دیگه گذاشتمش بالای تخت.

خلاصه من رفتم بالا و چمدون رو گذاشتم توی قسمت مخصوص بارها؛ داشتم ملافه م رو پهن می کردم که دیدم نوشین و الهام دارن تقلا می کنن برای باز کردن اون یکی تخت! هرچی نوشین دستگیره ش رو می چرخوند و هرچی دو نفری تخت رو می کشیدن باز نمی شد! در حالی که تخت ها همیشه خیلی راحت باز می شن.
نمی دونم کی چی گفت که نوشین گفت: نه بابا من ترم آخرم! هر دو هفته یه بار دارم با قطار سفر می کنم! مگه می شه بلد نباشم!
خواستن برن به مأمور قطار بگن اما انگار نبودش. من گفتم بذارید منم یه امتحانی بکنم.
این شد که رفتم پایین و خییییییییییییییییییییییییییییییییلی راحت و بدون هیچ تلاشی دستگیره رو چرخوندم و تخت رو باز کردم!! پوزخند

همگان: Oo ! وااااای ایول! و از این صحبتا! :))

من (با خنده و شوخی): مطمئنی ترم آخری؟! :))))))) شوخی

(فکر کنم اون داشته دستگیره رو اون وری می چرخونده! :دی)

 

خلاصه همه که آماده ی خواب شدن، چراغ ها رو خاموش کردیم.
همون طور که دراز کشیده بودیم، یه کمم من و الهام بحث درسی و کنکوری کردیم.

 

قطار تا اون لحظه خیلی توقف داشت، به خصوص همون آخر شب. قبل از خواب هم ایستاده بود و این قدری راه نیفتاد تا دیگه خوابم برد.

نصف شب یه بار بیدار شدم و دیدم قطار داره حرکت می کنه، اما خانم میانسال هنوز پیاده نشده بود، که خب با اون توقف های طولانی که داشتیم طبیعی بود هنوز به ایستگاه ازنا نرسیده باشم.

 

یه چیزی که من توی سفر با قطار همش براش استرس دارم پیاده شدن برای نماز صبح ه! چون وقتی پیاده می شیم مثل نماز مغرب نیست که از قبل وضو گرفته باشم. بعدم خب آدم که از خواب پامیشه آماده که نیست، باید سر و وضعشو مرتب کنه که اینم خودش یه کم طول می کشه.
گرچه من معمولاً با مانتو می خوابم که هم موقع نماز کار کمتری داشته باشم و سرعت عملم بیشتر باشه، و هم این که با مانتو گرم بمونم و یه ملافه برام کافی باشه و نخوام از پتوهای قطار استفاده کنم. البته این سری پتوهاش نو و تمیز بودن و خیلی بدم نمی یومد ازشون، اما خب دیگه با وجود مانتویی که تنم بود نیازی به پتو نداشتم.

خلاصه چون توی این فکرا بودم، همین طور که خوابیده بودم یه خوابی دیدم که انگار برای نماز خواب موندم یا نتونستم پیاده بشم و از این چیزا.

اما در نهایت ساعت از پنج گذشته بود که با فریاد مأمور قطار که داشت توقف برای نماز رو اعلام می کرد از خواب پریدم.

اومدم مقنعه م رو سرم کنم، اما هرچی گشتم پیداش نمی کردم!
یادم بود دیشب طوری که چروک نشه گذاشته بودمش بالای سرم (روی چمدون و کیفم).
حالا من عجله داشتم، اما مقنعه م پیدا نمی شد.
به نوشین که بیدار شده بود گفتم ببین مقنعه م پایین نیفتاده؟ اما اون جا هم نبود.
چراغو روشن کردم و یهو دیدم مقنعه م افتاده روی همون تخت خودم اما پایین پام!!! (فکر کنم وقتی چادرم رو برداشتم اینم با چادر اومده اون جا.)

خلاصه آماده شدم و با عجله رفتم پایین، اما نمی دونستم چه ایستگاهی هستیم.
هنوز چشمم به تابلوی ایستگاه نخورده بود که دیدم خانم میانسال همسفرمون ایستاده منتظر تا بیان دنبالش.
باهاش سلام علیک کردم و گفتم: تازه رسیدیم ازناااااااااااااااااا؟!!!!
گفت آره بابا، همش توقف داشت قطار! قرار بود 2 برسیم اما 5 رسیدیم!
خلاصه باهاش خداحافظی کردم و رفتم سمت وضوخونه و نمازخونه.

از نمازخونه که اومدم بیرون، توی مسیرم به سمت قطار یه کم کامنتای وبم رو هم خوندم و به بعضی صحبتا خندیدم و اینا :))
بعد می خواستم سوار قطار بشم که یه لحظه یه دختری رو دیدم که قیافه ش آشنا بود؛ اما دیگه اون گذشت و منم سوار شدم.
بعد از چند دقیقه یادم اومد کی ه! دختری بود که توی سفر 3-4 ماه پیشم به تهران همسفرم بود :) (سعی نکنید یادتون بیاد کیو می گم چون قطارنامه ی اون سفرم رو ننوشتم :دی)
دیدنش چیز زیاد عجیبی نبود چون اونم دانشجو بود و زیاد توی این مسیر رفت و آمد می کرد. اما برام جالب بود که بعد از اون همه مدت چهره ش یادم مونده بود..

و این که گاهی پیش می یاد حتی همسفران ِ گذری ِ زندگیمون رو هم دوباره و خیلی اتفاقی ببینیم.. :)

چرا که قطار زندگی پر است از پارادوکس ِ تازگی و تکرار!


ادامه دارد...

 ***

 

ادامه:

 

قطار که راه افتاد، با الهام رفتیم (گلاب به روتون!) دبلیو سی ِ قطار. حالا شاید این نوشتن نداشته باشه، اما از عمد گفتم که در کنارش یک نکته و در واقع تذکر بدم بهتون!

البته تذکرم بیشتر در رابطه با خانوم ها صدق می کنه. این که وقتایی که راهروهای قطار خلوته (مثل شب یا صبح زود)، هیچ وقت تنهایی نرید بیرون از کوپه (حالا اگر وقتای غیر ِ خلوت هم رعایت کنیم که چه بهتر).. حالا ممکنه هزار بار هم برید و مشکلی پیش نیاد ها.. خودمم تا حالا مشکلی برام پیش نیومده خداروشکر، ولی در این خصوص بعضی ماجراهایی شنیدم که آدم می ترسه دیگه.. در کل گاهی ممکنه کسی ایجاد مزاحمت کنه براتون، که بهتره رعایت کنیم و تنها نریم تا یه وقت مشکلی پیش نیاد.

برگشتیم و همین طوری که دراز کشیده بودیم، دیدیم نوشین می گه بگیریم راحت بخوابیم که مأمور قطار گفته ساعت 1 ظهر می رسیم! :|

خب تعجبی هم نداشت! در حالت عادی اون وقت صبح می بایست اراک رو هم رد کرده باشیم، اما وقتی هنوز ازنا بودیم دیگه معلوم بود که ظهر می رسیم تهران..
(بعداً که رسیدیم تهران، از راننده ی تاکسی ِ راه آهن که سوار ماشنیش بودم شنیدم که ظاهراً چند ساعت قبل از ما، قطاری (که ظاهراً باری بوده و نه مسافری) از ریل خارج شده بوده و طول کشیده تا بتونن به وضعش سر و سامون بدن، و همین باعث اون توقف های طولانی و تأخیر ِ 2.5 ساعته مون شده بوده.. تازه به گفته ی راننده، قطار قبل از ما با پنج ساعت تأخیر رسیده بوده.)


هنوز نخوابیده بودیم که دیدیم یکی می خواد به زور در کوپه رو باز کنه (البته در رو از داخل قفل کرده بودیم).
با احتیاط پرده رو زدیم کنار، دیدیم یه خانوم مسن ه. فهمیدیم اشتباهی اومده، از پشت در هی گفتیم اشتباه اومدید، اما نمی شنید.
بچه ها درو باز کردن که بهش بگن اشتباه اومده، که یهو دیدیم بنده خدا خیلی جدی وارد کوپه شد! یه جوری اومد تو که جا خوردیم! پوزخند اما یهو تا ماها رو دید فهمید اشتباه اومده و رفت بیرون.
الهام که در این زمینه ها خیلی محتاط بود که حسابی جا خورد و ترسید..

 

خلاصه بعدش گرفتیم و با خیال آسوده خوابیدیم.

فقط یکی دو بار وسطش بیدار شدم، که یه بارش با تلفن مامانم بود که می خواست ببینه کجاییم و کی می رسیم و اینا.

 

ساعت نزدیک به 11 بود که بالاخره پاشدم. نوشین و الهام هم قبل از من بیدار شده بودن. نوشین که زودتر از بقیه بیدار شده بود و رفته بود رستوران ِ قطار و صبحونه هم خورده بود.

منم دیگه پاشدم و ملافه هامو تا کردم و گذاشتم دم دست؛ یه کمم خودم و وسایلم رو جمع و جور کردم.
همون وقتا بود که مأمور قطار هم اومد و ملافه ها رو ازمون گرفت.

اومدم پایین؛ الهام هم کمی قبل از من اومده بود.
منتها ما نمی خواستیم بریم رستوران؛ این شد که توی همون کوپه مون یه قوری چای سفارش دادیم و با کیک خوردیم.

 

یه کم بعد، همین طوری که داشتیم حرف می زدیم باز دیدیم یکی به زور می خواد درو باز کنه! باز پرده رو زدیم کنار و شایدم درو باز کردیم، و دیدیم همون خانوم ه ست که صبح هم اشتباه اومده بود! باید فکر کرد
بنده خدا تا ما رو دید دوباره راهشو کشید و رفت.

یه کم بعدشم دوباره یه پیرزن دیگه اشتباهی می خواست بیاد تو کوپه مون که گفتیم اشتباه اومدی خانوم! :))

جالب بود که هربار هم الهام هی جا می خورد و یه کم می ترسید :))

نوشین: حالا این بار که الهام این جاست و می ترسه هی همه اشتباه می یان! :)))

 

***

 

و سرانجام ساعت حدود 12:30 بود که قطار پا به راه آهن تهران گذاشت.

چادرم رو که از چند دقیقه قبل سرم کرده بودم صاف و صوف کردم (این بار توی آینه ی خودم مقنعه م رو صاف کردم؛ اما در کل همیشه برام سؤاله که چرا آینه های قطار این قدر بالا هستن؟)؛ کیف، کیف لپ تاپ و چمدونم رو برداشتم، از بچه ها خداحافظی کردم و پشت سرشون از کوپه خارج شدم و به سمت در واگن رفتم.

به سکوی راه آهن که پا گذاشتم، دیگه به مقصد رسیده بودم..

 

اما قطار زندگی همچنان در مسیری که آخرش معلوم نیست در حرکته..


قطار می رود به سوی مقصدی که ناکجاست..

 

قطار می رود به سوی مقصدی که ناکجاست
قطار می رود ... همان که حامل من و شماست

اگر همه مسیرهای شهر راه آهنی است
قطار را ببر به سمت جاده ای که از طلاست

بلیط ها اگر چه کنترل نمی شوند ظاهراً
در ایستگاه آخرین چه گیت ها که پابجاست

به انحراف رفته ایم ای مسافران زندگی
خطا ز تک تک من و شما ... خطا ز ماست

به سیل سنگ ریزه ها هجوم گر نمی بری
بدان حساب کوپه، کوپه های این ترن جداست

همیشه ریز علی به داد ریل ها نمی رسد
خطر دوباره نقش اصلی تمام قصه هاست

در این سفر حساب هر که پاک ... منتظر تر است
بلی ... زمان ایستادن قطار با خداست..


سید علیرضا شجاع




[ دوشنبه 92/7/8 ] [ 12:51 صبح ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 76
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 290310