ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
-------------
مدتی ه که هروقت (اغلب با عجله) مشغول جمع و جور کردن اسباب سفر هستم، ناخودآگاه این بیت از اون شعر بر زبانم جاری می شه که می گه: باید ببندم کوله بار رفتنم را
و هر بار غمی غریب به دلم چنگ می زنه.. و فکر می کنم که هنوز کوله بار سفرم آماده نیست..
------------
از صبح هی آروم آروم لباس ها و وسایلم رو می ذاشتم دم دست، اما حس چیدنشون توی چمدون نبود. بی حوصله بودم و احساس پوچی می کردم.. آخه این مدت همه چیز دست به دست هم داده بود تا نتونم آماده ی سفر بشم.. حس می کردم رفتنم بیهوده ست، تا جایی که یهو به سرم زد سفر رو به هم بزنم! :| طرفای ظهر بود که یه کم جدی تر مشغول بستن بار سفر شدم. یهو دیدم که ای وای! دو ساعت به حرکتم مونده و من هنوز نمازم رو هم نخوندم! :| بعد یهو دیدم که ای دل غافل! مانتو و مقنعه م رو هم که تازه شستم هنوز اتو نکردم! شامم رو هم هنوز برنداشته بودم! دیگه سریع بساط لپ تاپ رو جمع کردم و گذاشتم توی کیف، و ایستادم به نماز. توی نماز، همین طور که کارهام توی سرم رژه می رفتن، یهو یادم اومد که راستی جنس مانتوم طوریه که اتوی چندانی نمی خواد! و یه کم خیالم راحت شد! :)) بعد از نماز مقنعه رو سریع اتو کردم و شامم رو هم گذاشتم توی ظرف. همه ی این ها به علاوه ی یه سری کارهای خورده ریزه که مونده بود برای لحظات آخر، تو دلم هول انداخته بود. راستش حس بدی که داشتم به خاطر جا موندن نبود چون هنوز اون قدرا هم دیر نشده بود. اما توی این فکر بودم که دوست دارم نه تنها به قطار برسم، که با آرامش برسم! موضوع فقط برداشت آدم ها از خودم نیست..
آماده شدم و به همراه بابا که داشت با آژانس جایی می رفت راهی راه آهن شدم (راه آهن توی مسیر بابا بود). وارد راه آهن شدم، وسایلم رو روی دستگاه گذاشتم، برداشتمشون، و روانه ی گیت بازرسی شدم؛ و بعد به سمت واگن شماره ی 8 رفتم، وارد شدم و قدم به داخل کوپه م گذاشتم. با این که علی رغم عجله ای که داشتم کمی زود هم رسیده بودم، اما دیدم سه مسافر قبلی پیش از من رسیدن. و جالب این که صندلی همیشگیم(!) رو برای من خالی گذاشته بودن! :)) چمدون رو گذاشتم بالا و طبق معمول یه کم خودم رو مرتب کردم، چادرم رو تا کردم و گذاشتم روی کیفم، و نشستم.
همسفرام دو تا دختر جوون بودن و یک خانوم که به نظر حدود 55 سال داشت (که البته بعدتر فهمیدم بنده خدا فقط 46 سال داره و روزگار شکسته ش کرده). خانوم میانسال که خوزستانی نبود و ساکن تهران بود، از پیش ِ دخترش که اهواز زندگی می کنه برمی گشت. البته می خواست قبل از بازگشت به تهران، به ازنا و پیش اون یکی دخترش بره. به همین خاطر به مأمور قطار سپرده بود که نصف شب که به ازنا رسیدیم خبرش کنه.
دختر اول که در شناسنامه رساله نام داشت و الهام صداش می زدن، داشت برای دوره ای دو ماهه جهت آمادگی در کنکور کارشناسی ارشد به تهران می رفت. قصد داشت توی یکی از مؤسسات کنکور ثبت نام کنه، خوابگاه مناسبی پیدا کنه و این چند ماه رو بدون دغدغه و رفت و آمدهای اضافی خونه شون درس بخونه. کمی بعد فهمیدم که این الهام خانم فوق دیپلم آموزش و لیسانس مترجمی داره و قصد داره ارشدش رو آموزش بخونه.
دختر دوم نوشین نام داشت، اهل ماهشهر بود و توی یکی از دانشگاه های تهران (که آخرش نفهمیدم کدوم) موسیقی می خوند.
چیزی که برام جالب بود صمیمیت رفتار ِ این دو دختر بود. یعنی طوری همدیگه، و همین طور من، رو با لحنی صمیمی به اسم کوچیک صدا می کردن، و جوری آشنا و راحت حرف می زدن که انگار این جمع مدت هاست همدیگه رو می شناسن! :)
بالاخره ساعت 18:12 قطار با 2 دقیقه تأخیر به راه افتاد.
***
فیلم سینمایی قطار تکراری بود؛ همونی بود که توی سفرنامه ی قبلی هم نوشته بودم: یک قصه ی عاشقانه.. همین طور که فیلم می دیدیم حرف هم می زدیم. از هر دری حرف زده شد، و البته اولش بیشتر در حد آشنایی اولیه از همدیگه بود. تو این فاصله مأمور قطار اومد و ملافه ها و بسته های پذیرایی رو اورد. اوایلی که این قطارهای چهار تخته تازه اومده بودن (مثلاً 7-8 سال پیش یا بیشتر) پذیرایی عصرونه شون از این قرار بود: آبمیوه، کیک، یه شکلات نسبتاً بزرگ (از لحاظ سایزی منظورم تو مایه های مترو و نانی و اینا)، یک بسته پسته یا بادام یا بادام زمینی یا خلاصه یه چیزی آجیلی، و فکر کنم یه دستمال کاغذی. (آبمیوه رو توی این بسته ی مقوایی نمی ذارن؛ احتمالاً به این دلیل که جداگانه می ذارن خنک بشه.) درهرحال.. کمی بعد هم رئیس قطار اومد و بلیط ها رو چک کرد.
*** ساعت حدود 8:30 بود که قطار به ایستگاه اندیمشک رسید، و همون جا هم توقف برای نماز رو اعلام کردن. من که طبق معمول از قبل وضو گرفته بودم، رفتم نمازم رو خوندم و برگشتم بالا. بعد از نماز همین طور که همچنان صحبت می کردیم، بساط شام رو هم دراوردیم و خوردیم. بر خلاف ِ من که کم حرف هستم، نوشین و الهام هر دو خیلی خوش بیان و خوش صحبت بودن. صحبت به روابط امروزی دخترا و پسرا کشیده شده بود و نامردی ها و اینا.. بعد هم درباره ی ازدواج. این جا بود که فهمیدیم نوشین متأهل ه! :) در ارتباط با صحبت هایی که قبلاً شده بود، برامون تعریف کرد که قبلاً یک ماه با کسی دیگه نامزد بوده (البته انگار فقط در حد آشنایی و نه نامزدی رسمی) اما با هم خیلی تفاوت فرهنگی داشتن.. ینی اون آقا و خانواده ش و به خصوص مادرش خیلی خاله زنک و اهل نیش و کنایه و چشم و هم چشمی و چه می دونم چک کردن مارک جهیزیه و این بساطا بودن (شاید برای خیلی ها این چک کردن جهیزیه عادی باشه، اما خوزستانی خداروشکر عمدتاً از این اخلاقا ندارن..).. ضمن این که می گفت از لحاظ اعتقادی هم خیلی تفاوت داشتن. بعد همون ایام پسرعمه ی نوشین (که الآن شوهرشه) میاد پیش مادر نوشین و دخترش رو ازش خواستگاری می کنه (اینم بگم که پدر نوشین 11 سال پیش فوت کرده). خلاصه خواستگاری می کنه؛ و اونا هم خواستگار قبلی رو رد می کنن.
بعد از کلی حرف زدن، حدود ساعت 11 تصمیم گرفتیم بخوابیم. من همیشه تخت بالا رو ترجیح می دم. هنوز الهام پایین بود که من رفتم روی تختی که از عصر باز بود و چمدونم رو روش گذاشته بودم. همیشه وسایلم رو می ذارم جای مخصوصی که اون بالا هست، اما این بار چمدونم یه کم سنگین بود و دیگه گذاشتمش بالای تخت. خلاصه من رفتم بالا و چمدون رو گذاشتم توی قسمت مخصوص بارها؛ داشتم ملافه م رو پهن می کردم که دیدم نوشین و الهام دارن تقلا می کنن برای باز کردن اون یکی تخت! هرچی نوشین دستگیره ش رو می چرخوند و هرچی دو نفری تخت رو می کشیدن باز نمی شد! در حالی که تخت ها همیشه خیلی راحت باز می شن. همگان: Oo ! ایول! و از این صحبتا! :)) من (با خنده و شوخی): مطمئنی ترم آخری؟! :))))))) (فکر کنم اون داشته دستگیره رو اون وری می چرخونده! :دی)
خلاصه همه که آماده ی خواب شدن، چراغ ها رو خاموش کردیم.
قطار تا اون لحظه خیلی توقف داشت، به خصوص همون آخر شب. قبل از خواب هم ایستاده بود و این قدری راه نیفتاد تا دیگه خوابم برد. نصف شب یه بار بیدار شدم و دیدم قطار داره حرکت می کنه، اما خانم میانسال هنوز پیاده نشده بود، که خب با اون توقف های طولانی که داشتیم طبیعی بود هنوز به ایستگاه ازنا نرسیده باشم.
یه چیزی که من توی سفر با قطار همش براش استرس دارم پیاده شدن برای نماز صبح ه! چون وقتی پیاده می شیم مثل نماز مغرب نیست که از قبل وضو گرفته باشم. بعدم خب آدم که از خواب پامیشه آماده که نیست، باید سر و وضعشو مرتب کنه که اینم خودش یه کم طول می کشه. خلاصه چون توی این فکرا بودم، همین طور که خوابیده بودم یه خوابی دیدم که انگار برای نماز خواب موندم یا نتونستم پیاده بشم و از این چیزا. اما در نهایت ساعت از پنج گذشته بود که با فریاد مأمور قطار که داشت توقف برای نماز رو اعلام می کرد از خواب پریدم. اومدم مقنعه م رو سرم کنم، اما هرچی گشتم پیداش نمی کردم! خلاصه آماده شدم و با عجله رفتم پایین، اما نمی دونستم چه ایستگاهی هستیم. از نمازخونه که اومدم بیرون، توی مسیرم به سمت قطار یه کم کامنتای وبم رو هم خوندم و به بعضی صحبتا خندیدم و اینا :)) و این که گاهی پیش می یاد حتی همسفران ِ گذری ِ زندگیمون رو هم دوباره و خیلی اتفاقی ببینیم.. :) چرا که قطار زندگی پر است از پارادوکس ِ تازگی و تکرار! ادامه دارد... ***
ادامه:
قطار که راه افتاد، با الهام رفتیم (گلاب به روتون!) دبلیو سی ِ قطار. حالا شاید این نوشتن نداشته باشه، اما از عمد گفتم که در کنارش یک نکته و در واقع تذکر بدم بهتون! البته تذکرم بیشتر در رابطه با خانوم ها صدق می کنه. این که وقتایی که راهروهای قطار خلوته (مثل شب یا صبح زود)، هیچ وقت تنهایی نرید بیرون از کوپه (حالا اگر وقتای غیر ِ خلوت هم رعایت کنیم که چه بهتر).. حالا ممکنه هزار بار هم برید و مشکلی پیش نیاد ها.. خودمم تا حالا مشکلی برام پیش نیومده خداروشکر، ولی در این خصوص بعضی ماجراهایی شنیدم که آدم می ترسه دیگه.. در کل گاهی ممکنه کسی ایجاد مزاحمت کنه براتون، که بهتره رعایت کنیم و تنها نریم تا یه وقت مشکلی پیش نیاد. برگشتیم و همین طوری که دراز کشیده بودیم، دیدیم نوشین می گه بگیریم راحت بخوابیم که مأمور قطار گفته ساعت 1 ظهر می رسیم! :| خب تعجبی هم نداشت! در حالت عادی اون وقت صبح می بایست اراک رو هم رد کرده باشیم، اما وقتی هنوز ازنا بودیم دیگه معلوم بود که ظهر می رسیم تهران..
خلاصه بعدش گرفتیم و با خیال آسوده خوابیدیم. فقط یکی دو بار وسطش بیدار شدم، که یه بارش با تلفن مامانم بود که می خواست ببینه کجاییم و کی می رسیم و اینا.
ساعت نزدیک به 11 بود که بالاخره پاشدم. نوشین و الهام هم قبل از من بیدار شده بودن. نوشین که زودتر از بقیه بیدار شده بود و رفته بود رستوران ِ قطار و صبحونه هم خورده بود. منم دیگه پاشدم و ملافه هامو تا کردم و گذاشتم دم دست؛ یه کمم خودم و وسایلم رو جمع و جور کردم. اومدم پایین؛ الهام هم کمی قبل از من اومده بود.
یه کم بعد، همین طوری که داشتیم حرف می زدیم باز دیدیم یکی به زور می خواد درو باز کنه! باز پرده رو زدیم کنار و شایدم درو باز کردیم، و دیدیم همون خانوم ه ست که صبح هم اشتباه اومده بود! یه کم بعدشم دوباره یه پیرزن دیگه اشتباهی می خواست بیاد تو کوپه مون که گفتیم اشتباه اومدی خانوم! :)) جالب بود که هربار هم الهام هی جا می خورد و یه کم می ترسید :)) نوشین: حالا این بار که الهام این جاست و می ترسه هی همه اشتباه می یان! :)))
***
و سرانجام ساعت حدود 12:30 بود که قطار پا به راه آهن تهران گذاشت. چادرم رو که از چند دقیقه قبل سرم کرده بودم صاف و صوف کردم (این بار توی آینه ی خودم مقنعه م رو صاف کردم؛ اما در کل همیشه برام سؤاله که چرا آینه های قطار این قدر بالا هستن؟)؛ کیف، کیف لپ تاپ و چمدونم رو برداشتم، از بچه ها خداحافظی کردم و پشت سرشون از کوپه خارج شدم و به سمت در واگن رفتم. به سکوی راه آهن که پا گذاشتم، دیگه به مقصد رسیده بودم..
اما قطار زندگی همچنان در مسیری که آخرش معلوم نیست در حرکته.. قطار می رود به سوی مقصدی که ناکجاست..
قطار می رود به سوی مقصدی که ناکجاست اگر همه مسیرهای شهر راه آهنی است بلیط ها اگر چه کنترل نمی شوند ظاهراً به انحراف رفته ایم ای مسافران زندگی به سیل سنگ ریزه ها هجوم گر نمی بری همیشه ریز علی به داد ریل ها نمی رسد در این سفر حساب هر که پاک ... منتظر تر است
[ دوشنبه 92/7/8 ] [ 12:51 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |