ترجمه ی زندگی | ||
به نام خدای رحمن و رحیم
سلام
-----------------
یکی از کارهایی که خوشم نمی یاد و 99 درصد اوقات انجامش نمی دم سبزی پاک کردن و ایضاً خرد کردنشه. امروز سبزی خوردن خریده بودیم، که طبق معمول کسی دیگه پاکش کرد. یه مقدار هم جعفری بود برای خورش کرفس که خب باید خرد می شد (که البته فریزش کردم تا وقتی که بخوام خورش کرفس بپزم). دیگه بعد از مدت ها چاقو به دست شدم تا جعفری ها رو خرد کنم. اولش به نظرم کار جالبی اومد!! به خصوص که تازه یانگوم تموم شده بود و به قول داداشم جوگیر ِ یانگوم و آهنگش بودم! :)))))) جعفری ها که تموم شد یادم اومد یه کم تره هم هست که قراره به سبزی های کوکویی اضافه بشه (یه کم تره شون کم شده بود). تره ها رو که گذاشتم روی تخته و کمی ازشون خرد کردم، یهو رفتم تو خاطرات کودکی...
اون وقتا مامانم وقتی می خواست سبزی خرد کنه (در اندازه ی زیاد و نه مثل امشب من سوسول بازی! :دی)، یه سفره ی بزرگ پهن می کرد و بعد از پاک کردن و شستن سبزی ها، خِرت و خِرت شروع می کرد به خرد کردنشون.. منم که کوچیک بودم و خب دلم می خواست سبزی خرد کنم.. دیگه مامان یه کارد میوه خوری (از این خیلی کُندها! :دی) با یه بشقاب ملامین می داد بهم که دختر کوچولوش کمکش کنه! :))) معمولاً هم یه کم تره می داد دستم چون به نسبت بقیه ی سبزی ها قیافه ش مرتب تره و خرد کردنش راحت تر. بعد خب چون چاقوئه کند بود، تره ها به زحمت خرد می شدن؛ بهتر بگم بیشتر له می شدن...
امشب تا شروع کردم به خرد کردن تره ها، نافررررررررررم رفتم به اون روزها... دلم گرفت..
بعد یهو حس کردم چقدر این حس خرد شدن سبزی برام آشناست..
گاهی زندگی مون می شه مثل همون تره های زیر چاقو.. اونم نه چاقوی تیز مامان، که چاقوی کُند من... گاهی روزگار با یه چاقوی کُند میفته به جون ِ سبزی و طراوت روحمون.. که ای کاش چاقوش تیز بود و سه سوت خردمون می کرد و خلاص.. اما لاکردار با اون چاقو کنده میفته به جونمون.. نه درست حسابی خرد می شیم که همه چی تموم بشه، نه دیگه سبزی و طراوتی برامون می مونه...
*****
حالا سفره ی زندگی مثل همیشه پهن شده روی زمین خدا.. دوباره مثل اون روزها نشستیم دور سفره.. اما این بار خرد نمی کنیم.. این بار داریم خرد می شیم...
: مامان؟ می شه از این به بعد سبزی ها رو همین طوری خرد نکرده بریزیم تو غذا؟ _ چیه، خسته شدی دخترم؟ من که بهت گفته بودم خرد کردن کار تو نیست.. راستش کار منم نیست.. : مامان؟ اصن می شه حتی نریزیمشون توی غذا؟ می شه فقط بگیریم دستمون و بهشون نگاه کنیم؟! _ آره عزیزم.. می بینی که دیگه چاقویی هم در کار نیست.. ینی لااقل توی دست ما نیست.. حالا دیگه فقط خودمون هستیم و این سفره ی سبز زندگی... : مامان؟ خیلی خسته م..
-----------------
پ.ن. سبز ِ سبزم ریشه دارم.. من درختی... من درختی.. هوم.. نمی دونم!
به قول یارو گفتنی: من به فکر خستگی های پر پرنده هام من به فکر غربت مسافرام
[ یکشنبه 92/6/24 ] [ 3:25 صبح ] [ گویای خاموش ]
[ نظرات () ]
|
||
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |