تحلیل آمار سایت و وبلاگ بدین مژده گر جان فشانم رواست! :))) - ترجمه ی زندگی
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ترجمه ی زندگی
قالب وبلاگ
لینک دوستان


به نام خدای رحمن و رحیم

 

سلام

 

-----------------


این مکان به زودی آپ خواهد شد، ان شاءالله!

 

گراهام جان! اون آپمو که نذاشتی کامل بشه، خدایی برا این یکی اذیت نکن! :))

 

------------------

 

خب برگشتم :)

 

چی می خواستم بگممممم؟

خب..

می خواستم بگم چی شد چی نشد، اما الآن حسش نیست، مچمم درد می کنه، هاپو هم هستم، اعصابمم خط خطی ه، جیغ هم دارم، لبامم آویزونن، مجدداً جییییییییغ هم دارم! :(

همین طوری خب :(

 

هوم..

 

اصن می خوام هاپوآنه بنویسم! :|

 

 

بد موقعی بی نت شدم..

درست وقتی که روزگار دیوونه تر شده بود..

درست زمانی که احتیاج به تمدد اعصاب داشتم؛ وقتی که لازم داشتم به حضور و صمیمیت دوست های حقیقیم در دنیای مجازی دلخوش باشم.. وقتی که به جز این جا، جایی برا رفتن نداشتم (جا که فراوون داشتم و دارم، اما امکانش..:| )؛ وقتی که صدایی جز نوشتن ازم درنمی یومد.. زمانی که خارج از این جا دونخطه دی ای روی صورتم نبود.. و چقدر نیاز داشتم لااقل لحظاتی که این جام از دونخطه خط بودن دربیام..

 

چند روز بعد یه کوچولو برگشتم؛ تا خواستم اراجیفی که سر دلم مونده بود رو بنویسم، چیزایی که شاید مهم هم نبودن اما نوشتنشون خالیم می کرد، دوباره ارتباطم با دنیا قطع شد؛ دقیقاً خفه شدم :|

 

الآن دارید می خندید به معتاد ِ نتی چون من! اما چندان معتاد هم نیستم، فقط احتیاج به تمدد اعصاب داشتم.. که به مدد کارمندان گرامی مخابرات بدتر لگد خورد وسط اعصابم! :))

اشکالی نداره تعجب کنید..

ولی وقتی حتی نتونی..

ولش کن نمی نویسم اینو! :دی :| بمونید تو خماریش! :پی :)))

مخلص کلوم می شه این که چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد...

 

........

ظهر می خواستم این پست رو شاد بنویسم، اما الآن مگسی می باشم! کاش اصن ثبتش نکنم.. :|

 

هوم..

خب ثبت می کنم، و بعد سعی می کنم در ادامه ی مطلب اندکی آرام تر و آدم تر باشم! :)

 

 

خب بذارید قبل از ادامه مطلب هم یه کم آدم بشم! :پییییییی

و تشکر کنم از همه تون، که خارج از این جا هم هوامو داشتید تبسم

 

 

---------------------

 

 

 

(1)

هولم نکنید هولم نکنید! سر زبونمه، میام می گم حالا! شوخی

خو جدی حرفام یادم رفت! گریه‌آور

انگار قسمت نیست آدم بشم! خیلی خنده‌دار

 

(2)

آهان، یکیش این بود..

ههههههههههههققققققققق! یادم رفت امشب به لاله اس بزنم..

آخه برای فردا (سه شنبه) خیلیییییییییییی نگران بود و استرس داشت..

می خواستم اس یا تلفن بزنم و یه کم بهش دلگرمی بدم.. حالا شاید فردا صبح اول وقت..

 

لاله رو یادتونه؟ همون دوستم که گفتم یه نی نی تو راه داره :)

خب فردا قراره ان شاءالله به لطف خدا نی نیش دنیا بیاد دوست داشتن

می شه براش دعا کنید؟ مؤدب


(3)

چند وقتیه که همش هی یه کاری یادم می ره! (یه نمونه ش همین شماره ی 2 که نوشتم..)

تازگی گاهی شب قبل خواب، بعضی کارای فردا (به خصوص تماس تلفنی و اینا) رو توی تسک های گوشیم می نویسم که فرداش گوشی بهم یادآوری بکنه (کلاً دو سه بار این کارو کردم تازگیا). هووووووم، اون وقت از این دو سه بار، فکر کنم دو بارش همون وقت که صداش دراومد ریمایندر رو خاموش کردم و بعد یادم رفته به اون فرد پیامک یا زنگ بزنم!!! قاط زدم :|

ریمایندر گوشی کم ه برام، باید یه منشی استخدام کنم! پوزخند

کسی دنبال یه کار پاره وقت نمی گرده؟ شوخی

 

(4)

اگه نتم دوباره نپکه ایشالا بازم میام! شوخی

 

(5)

اون روز تو برنامه کودک داشت یه چیزی نشون می داد، من فقط صحنه ی آخرشو دیدم (فک کنم داشتم کانال عوض می کردم همین طوری یه چیزی دیدم)..

همون چند ثانیه کلی بردم توی فکر..

یه مترسکه بود، بعد یه تعداد پرنده اومدن نشستن روش و فوری فرار کردن؛

مترسکه از این که پرنده ها از پیشش رفتن گریه ش گرفت...

 

حالا موضوع مترسک بودن نیست..

اما حسی که اون صحنه داشت خیلی غصه دارم کرد..

 

(6)

چند دقیقه پیش خواهر لاله برام پیامک زد و خبر از سلامتی لاله و بچه ش داد! دوست داشتن

یه دختر کوچولوی ناز و معصوم و قورت دادنی! دوست داشتن چشمک دوست داشتن

 

خدایا شکرت خدایا شکرت خدایااااااااا شکرتتتتتتتتت! دوست داشتن تبسم دوست داشتن

 

خییییییلی خوشحالم.. مؤدب

خدایا کمکشون کن در پناه خودت همیشه شاد و خوشحال باشن، همیشه سالم باشن، عاقبت به خیر باشن، خوشبخت باشن، بخندن گل تقدیم شمامؤدبگل تقدیم شما

خدایا شکرت! تبسم

 

(7)

ساعت 03:03 صبح..

می خوام برم بخوابم اما خوابم نمی یاد..

بازم کمردرده اومده سراغم و واقعاً نیاز به استراحت دارم، اما یه دنیاااااااا فکر ریخته تو سرم..

 

خدایا.. کمک کن جامون همیشه تو بغل خودت بمونه و نگاهمون همیشه فقط به خودت باشه..

 

(8)

تا از این دیرتر و خزتر نشده بگم چی شد چی نشد! :دی

 

بعد از دو سری شماره عوض شدن توسط خود مخابرات، بالاخره اون آشنامون گفت که فلان شماره برای شما در نظر گرفته شده، و اون خط خودتون رو (4 رقم آخرشو) نمی تونید برگردونید، چون اون چهار رقم با 5 شروع می شه اما ما الآن تازه روی 4 هستیم.

خلاصه بی خیال تعویض شماره شدیم و گفتیم اوکی همین خوبه.

اما عوض شدن شماره همان و قطعی تلفن همان! (همین آخرین قطعی رو می گم که 6 روز طول کشید :|)

قطعی که چه عرض کنم، به جای بوق آزاد یه نوار روش بود که می گفت: «مشترک گرامی سرویس مورد تقاضا فعال می باشد!»

گفتیم آخه چی چی فعال می باشد؟؟؟ ینی چی خببببببب؟

این بین شنیدیم فقط ما نیستیم و بعضی از خط های همسایه ها هم همین طوری شدن.

 

روزی که قطع شد (ینی سه شنبه) زنگ زدم مخابرات، طرف گفت بله امروز فردا میایم منطقه ی شما برای رفع اشکال، و البته تأکیدشم بیشتر روی فرداش (چهارشنبه) بود.

چهارشنبه نیومدن، پنج شنبه هم نیومدن، جمعه هم که تعطیل!

فکر کنم شنبه بود که این بار بابا زنگ زد مخابرات، که خب کارمندان زحمتکش بازم به یه نحوی پیچوندنمون :|

فرداش داداشم حضوری رفت مخابرات منطقه؛ بهش گفتن باشه خودمون یه مأمور می فرستیم که رفع اشکال بکنه.

اما کسی نیومد! :|

حسابی عصبانی شده بودیم؛ دیدیم اینا برخورد عادی حالیشون نمی شه، حتماً باید چماق بالا سرشون باشه!

دیگه زنگ زدیم به آشنامون توی مخابرات (یه منطقه دیگه)، و گفتیم این طوریه اوضاع. اونم زنگ زد به همکارش توی منطقه ی ما  و خلاصه سفارش کرد برای رسیدگی.

اما دیگه عصر بود و خارج از تایم اداری، دیگه قرار شد فردا صبحش بیان.

شبش بود که تازه یادمون اومد فردا تعطیل رسمی ه کهههههه! کی می خواد بیاد؟؟ :| اما خب امیدوار هم بودیم که اضافه کاری داشته باشن و بیان.

فردا صبحش (دوشنبه) ساعت 8 و خورده ای صبح، ناگهان با نوای زیبای تلفن از خواب بیدار شدم!!! :)))))

خود آقاهه بود که انگار داشت از مخابرات خط رو چک می کرد.

معلوم شد اصلاً نیازی به اعزام مأمور نبوده کهههه، از همون اداره درستش کردن! (می مردن زودتر درستش کنن؟؟؟؟ :|)

روز قبلش دوست بابام یا شایدم همکارش تو مخابرات منطقه ی ما حرف زیبایی زده بود! گفته بود خط وصله که، فقط اشتباهی با یکی از تلفن های گویای مخابرات خط رو خط شده! :|||

ینی ظاهراً همه ی این مدت 6 روزه الکیییییییییییییی قطع بوده! :|

 

دارم فکر می کنم اگه آشنامونو رو نمی کردیم، اینا بالاخره کی می خواستن از رو برن و درستش کنن؟! :|


(9)

شاتل گفت روی فیبر نوری سرویس نمی دیم! :|

در نتیجه قراردادمون رو فسخ کردیم و الآن هم تصمیم داریم به احتمال زیاد (بات نات شور!) ای دی اس ال مخابرات بگیریم.

فکر نکنم لااقل تا دو سه چهار روز آینده فرصت کنیم بریم دنبالش؛ ایشالا بعدش ببینیم چی می شه.

اگرم شرایطش خوب نبود شایدم مثلاً مبین نتی چیزی.. نمی دونم.

 

نت زغالی هم بد نیستاااا ;)

هه هه، اینو نگم چی بگم!  ((((:qqqq

 

(10)

ساعت 7:51 صبح جمعه

خواستم برم یه کم بخوابم، یادم افتاد اینو نگفتم!

این که..

دیدید نزدیک بود بی گویا بشیییییییییییید؟! ترسیدم

 

بذارید اول یه تصویرسازی بکنم براتون!

بین آشپزخونه و حیاط خلوتمون، یه اتاقک انباری مانندی هست که البته درش و دیواری که در توش هست و همچنین سقفش شیشه ایه، یه جورایی ورودی حیاط خلوت حساب می شه (الآن تونستید تصور کنید چه طوریه؟)

بعد خب این جا بیشتر دیگ و قابلمه های بزرگ رو می ذاریم و یه سری چیزمیز دیگه.

یه دونه یخچال هم توش هست (علاوه بر یخچال آشپزخونه).

بالای این یخچال (ینی سقفش) انگار یه لوستر کوچیک بود؛ ینی لوستر که نمی شه گفت، از این حباب های دور چراغ که مثلاً توی حیاط و اینا هست. فکر کنم مال همین انباری بوده و به دلیلی درش اوردن و حالا دیگه نمی دونم چرا دوباره نصبش نکرده بودن.

خب من که اصن متوجهش نشده بودم چون جلو نبود. حالا دیگه نمی دونم چه طور شده که به مرور زمان انگار یه کم سر خورده و جلو اومده بوده.

دیروز قبل از ناهار رفتم دم اون یخچال ه که نون بردارم؛ تا در یخچال رو بستم و فوقش یه متر اومدم این ورتر، یهو گوروممممب! دیدم یه چیزی محکم خورد زمین و خوووووووووووورد شد! ینی جا خوردمااااااااااا.. :|

بعد تازه نگاه کردم و از بقایاش فهمیدم چی بوده..

 

ولی خدا بهم رحم کردااا.. کافی بود فقط یک ثانیه دیرتر از کنار یخچال بیام این ور.. میفتاد رو کله ی خودم و خورد می شد تو سر مبارکم! :|

 

دوستان، عزیزان! حادثه که خبر نمی کنه.. خداوکیلی حلال کنید مارو..

جدی می گم خو..


[ دوشنبه 92/6/11 ] [ 3:29 عصر ] [ گویای خاموش ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

در ترجمه به مشکلی که بر می خورم، آن قدر با کلمات دست و پنجه نرم می کنم تا سرانجام پیروز شوم. در ترجمه ی زندگی ام اما... نمی دانم... پیچیدگی متن زندگی متحیرم کرده... متنی آن قدر گویا که لحظه لحظه اش را حس می کنم، و آن قدر خاموش که پی بردن به معانیش بصیرتی می خواهد که ندارم... اما می دانم نباید تسلیم شد؛ باید «زندگی کرد» تا بتوان ترجمه اش نمود... باید به جایی رفت که حیات به معنای واقعی درش جریان دارد... پس به کوچه باغی از زندگی پناه می برم و از آرامشش، زیبایی اش و سادگیش مدد می گیرم، و «زندگی می کنم»؛ شاید روزی گوشه ای از این متن پیچیده را فهمیدم...
امکانات وب


بازدید امروز: 89
بازدید دیروز: 19
کل بازدیدها: 290323